«قاسم» را برای جثه کوچکش جایی نمیپذیرفتند!
شب را با نان و ماست به صبح رساندند و از فردا دنبال کار گشتند. احمد همان روز اول در خانه یک مهندس مشغول شد، اما قاسم و تاجعلی را به سبب جثه کوچکشان، جایی نمیپذیرفتند.

به گزارش مشرق، «مرد چاق نگاهی کرد با قدری تندی سوال کرد: چه کار داری؟
با صدای زار گفتم: «آقا کارگر نمیخوای؟» آن قدر زار بودم که خودم هم گریهام گرفت.
چهره مرد عوض شد.
_گفت «اسمت چیه؟»
_ گفتم: «قاسم»
_ فامیلیت؟
سلیمانی»
این سطوری از کتاب «از چیزی نمیترسیدم»، زندگینامه خودنوشت سردار سلیمانی که در انتشارات مکتب حاج قاسم منتشر شده است.
این کتاب که شامل دستنوشتههای شخصی حاج قاسم از دوران کودکی و زندگی در روستای قنات ملک کرمان تا میانه مبارزات انقلابی در سال ۵۷ است.
کتاب «ازچیزی نمیترسیدم، شرح زندگی مردی از دل روستایی دورافتاده در کرمان است که چند دوره از زندگی ساده و کوتاهش را روایت کرده است به مناسبت روز گارگر صفحاتی از این کتاب را انتخاب کردیم.
در آن روزگاران که قدرت در دست بزرگان عشایر و خانها بود، پسران میرقربان هر یک طایفهای تشکیل دادند؛ محمدی، حسینی، ابراهیمی و مشولی.
هر طایفه به شاخهها و تیرههایی تقسیم شد تا در نهایت ایل بزرگ سلیمانی شکل گیرد؛ ایلی در خاک کرمان.
در میان این ایل، حسن از تیره لشکرخان و فاطمه از تیره زارالی، در جوانی دلباخته یکدیگر شدند.
زندگیشان ساده و فقیرانه بود، اما سرشار از صفا و عشق.
سومین فرزندشان پسری شد که قرار بود نسل ایل سلیمانی را ادامه دهد.
در کودکی گرفتار بیماری سرخجه شد، اما گویی مشیت الهی بود که دوباره جان بگیرد و به آغوش پدر و مادر بازگردد.
محبت و وابستگی مادر به این کودک چنان بود که لحظهای از او جدا نمیشد.
صبحها پیش از هر کاری، چادر به کمر میبست، کودک را پشت خود میگذاشت و با آرامش، به امور خانه میرسید، جارو زدن، جمع کردن بافه و دوشیدن گله.
زمستان که آغاز میشد، سرما مجال زندگی نمیداد.
پیراهنهای پلاستیکی دوختهشده به دست ایرانخانم، زن کرامت، کافی نبودند.
سرهایشان را با چارقد مادر محکم میبستند تا باد به گوشها نرسد.
تا آسمان باز میشد، به سوی آفتاب میرفتند تا کمی خودشان را گرم کنند.
مادر برای زمستانها طعام خشک تدارک میدید؛ سنجد، گندم و شلغم خشک شده که خوردنش ساعتها زمان میبرد.
تابستانها نیز بیرحم بود، شیر بزها کم میشد و زنان ایل با دقت مشکهای شیر را جابهجا میکردند تا قطرهای از آن هدر نرود.
شیرها گاه نوبتی یا شراکتی مصرف میشد.
اگر از مادر طلب شیر یا ماست میکردند زود یادآور میشد که امروز نوبت دیگری است.
در روزهایی که حمام نبود، مادر دیگی بزرگ را روی آتش میگذاشت و سر و تن بچهها را با صابون رختشویی یا اِشلوم میشست.
توشه گندم تنها دارایی زمستان بود، ولی مادر هوای همهچیز را داشت.
گاه برای صرفهجویی، نخود به گندم میافزود، یا نان جو و ارزن میپخت، نانی که آن زمان نان فقرا بود.
برنج غذایی عیونی محسوب میشد؛ شاید سالی یکی دو بار فرصت خوردن لوبیاپلو یا عدسپلو بود.
با این حال، دست دیگران را هم میگرفتند.
همسایهای فقیر داشتند که بچههایشان، با شنیدن بوی نان فاطمهخانم، خود را به خانه آنها میرساندند تا از نان پختهشده سهمی ببرند.
مهماننوازی در خانه سلیمانیها رسم بود.
از آنجایی که معتقد بودند مهمان حبیب خداست و برکت میآورد.
در خانهشان به روی هر رهگذر و غریبهای باز بود.
به خانه سلیمانیها که میرسیدند چای یا آبی درخواست میکردند.
اگر نزدیک ظهر بود کنار آن نان و ماستی هم میخوردند.
اگر مهمان خیلی خاصتر بود، خروسی را برایش میکشتند و پلو بار میگذاشتند.
اما روزی رسید که مادر به بیماری لاعلاجی دچار شد.
سردردهای مداوم توانش را ربوده بود؛ اما بیشتر از بیماری مادر و ترس از دست دادن او به زندان رفتن پدر بود که بچهها را نگرانتر میکرد.
پدر که چند ماه گذشته پولی از بانک تعاونی روستا به امانت گرفته بود توانایی پرداخت تمام و کمال آن را نداشت و برای همان نهصد تومان ممکن بود حاج حسن روانه زندان شود.
حالا ترس از دست دادن پدر هم اضافه شده بود نگرانی اینکه او را در زندان ببینید باعث شد راهی شهر بشوند تا کاری برای خود دست و پا کنند و قرض پدر را بپردازند.
یک پسر ۱۴ ساله نحیف که تا حالا فقط رابُر را دیده بود حالا پا در شهری به بزرگی کرمان گذاشته و در آن هیاهو و شلوغی شهر فقط به دنبال کار میگردد.
با احمد و تاجعلی که مثل برادر بودن به شهر میروند.
اولین بارشان بود ماشینهایی به کوچکی فولکس و پیکان میدیدند.
انگار که برای اولین بار است انسان دیده باشند با تعجب محو تماشای آدمهای شهری بودند.
از نگاه آنان میترسیدند نمیدانستند کجا باید بروند و از کجا شروع کنند.
تنها آشنایشان در آن شهر عبدالله بود، سوار تاکسی نارنجی رنگی میشوند و خود را به خانه عبدالله میرسانند: «خانه عبدالله تنها نشانی آشنای ما بود؛ اما من و آن دو، نه بلد بودیم سوار تاکسی شویم و نه آدرس می دانستیم.
نوروز که مادرم ما را با او فرستاده بود و چند بار به شهره آمده، وارد بود.
جلوی یک ماشین کوچک نارنجی را گرفت که به او تاکسی میگفتند.
به سمت خواجو راه افتادیم و بر اساس راه بلدی نوروز به سمت خانه عبدالله راه افتادیم.»
شب را با نان و ماست به صبح رساندند و از فردا دنبال کار گشتند.
احمد همان روز اول در خانه یک مهندس مشغول شد، اما قاسم و تاجعلی را به سبب جثه کوچکشان، جایی نمیپذیرفتند.
هر مغازه، کافه یا رستورانی که میدیدند سر می زدند، اما آن جثه کوچک و نحیف را برای کارگری مناسب نمیدیدند و جواب رد میدادند.
یک ساختمان نیمهکاره با چند جوان سیاهپوست در حال کار میبیند.
یکی از آنان با استَمبُلی سیمان درست میکرد یکی آجر میآورد و دیگری آجر ها را به فرمان اوستا بالا میانداخت: «اشک در چشمانم جمع شد.منظره دستبندزدن به دست پدرم جلوی چشمم آمد اشک بر گونههایم روان شد و دلم برای مادرم هم تنگ شده بود.
گفتم: آقا تورو خدا به من کار بدید!
اوستا که دلش به رحم آمده بود، گفت: میتونی آجر بیاری؟
گفتم: بله گفت: روزی دو تومان بهت میدم به شرطی که کار کنی.»
انگار تمام دنیا را به دستش داده بودند با خوشحالی به سمت خانه عبدالله راه افتاد و خبر کارپیدا کردن را به همه داد.
روز بعد صبح زود قبل از اینکه اوستا و دیگر کارگران بیایند آنجا حاضر میشود.
کارش را از همان لحظه شروع میکند باید تمام آجرها را از پیادهرو به داخل ساختمان میبرد اما دستان کوچک و نحیفش قادر به گرفتن یک آجر هم نبود.
یک هفته به همین منوال گذشت از وقتی آفتاب رویش را نشان میداد تا غروب در ساختمان نیمهساز خیابان خواجو مشغول به کار بود، اما جثه نحیف و سن کم او طاقت چنین کاری را نداشت، آجرهای زبر و سخت دستهای کوچکش را زخم کرده بود.
عصر که کارش تمام میشود علاوه بر مزد روزانهاش اوستا بیست تومان دیگر هم اضافه میدهد.
حالا قریب به سی تومان پول داشت.
با دوریالش بیسکوئیت مینوی کوچک و با پنج ریال هم چهار دانه موز خرید.
شب در خانه عبدالله تخممرغ و گوجهای درست میکند و پولهای چند روز زحمتش را میشمارد؛ هنوز تا ۹۰۰ تومن خیلی مانده بود.
یاد مادر و خواهرانش میافتد که تنها امیدشان به او بود.
صبح روز بعد دوباره راه میافتد و تک تک مغازهها، کافهها و کبابیها را سر میزند.
اما همه از او روی برمیگرداندند.
سه روز به هر جایی که میدید سر میزد اما جواب مثبتی نمیشنید.
ناامید به خیابانی میرسد که پر از مسافرخانه و هتل در آن بود.
یکییکی سراغشان میرود، اما جواب رد میگرفت.
فقط یک مسافرخانه مانده بود.
از پلههای آن بالا میرود.
صدای همهمه زیاد و بوی غذا توجهش را جلب میکند.
مرد چاقی پشت میز نشسته بود و پول میشمرد: «مرد چاق نگاهی کرد با قدری تندی سوال کرد: چه کار داری؟
با صدای زار گفتم: «آقا کارگر نمیخوای؟» آن قدر زار بودم که خودم هم گریهام گرفت.
چهره مرد عوض شد.
_گفت: «اسمت چیه؟»
_ گفتم: «قاسم»
_ فامیلیت؟
سلیمانی»
قاسم سلیمانی در خانهای بزرگ شده بود که پدرش، حاج حسن، پیش از طلوع خورشید بیدار میشد و با دستی پینهبسته، اما دلی پاک، نان حلال به خانه میآورد.
مردی که دقتش بر حلال و حرام زبانزد تمام روستا بود مردی که حتی به دانهدانه گندمش دقت میکرد که مبادا لقمهای شبههناک بر سفرهاش بنشیند و مادر که، زنی صبور و مقاوم بود پابهپای پدر کار میکرد تا بچههایشان لحظهای طعم سختی نچشند.
او برای کم کردن رنج و زحمت پدر و آرامش مادر از سنین کودکی آستین را بالا زد و با کارگری درصدد برآمد تا باری از دوش خانواده بردارد.