خبیر‌نیوز | خلاصه خبر

پنجشنبه، 11 اردیبهشت 1404
سامانه هوشمند خبیر‌نیوز با استفاده از آخرین فناوری‌های هوش مصنوعی، اخبار را برای شما خلاصه می‌نماید. وقت شما برای ما گران‌بهاست.

نیرو گرفته از موتور جستجوی دانش‌بنیان شریف (اولین موتور جستجوی مفهومی ایران):

آخرین بهار مدرسه ای در بلندای البرز؛ یک روز با تنها معلم روستا

مهر | استان‌ها | پنجشنبه، 11 اردیبهشت 1404 - 10:01
آلاشت - این شاید آخرین بهار دبستان شهید «محمود اکبری» آالاشت باشد، مدرسه‌ای در بلندای البرز و با قدمت ۶۰ ساله.
مدرسه،كلاس،پايه،ساختمان،معلم،ورودي،آلاشت،درب،پنجره،ادبي،شهيد ...

خبرگزاری مهر، گروه استان‌ها - سمیه اسماعیل زاده: درب آهنی و رنگ پریده مدرسه باز است و پله‌هایی رو به پایین تا ورودی ساختمان اصلی مدرسه کشیده شده، چند پله که می‌روم، می‌ایستم تا نگاهی به محوطه مدرسه و ساختمان‌هایش بیاندازم؛ ساختمان‌هایی که در دوران رونق خویش، هیاهو و جست‌وخیز نزدیک به دویست دانش‌آموز را به خود دیده بودند اما اکنون در سکوت صبحگاه کوهستان، بی‌رمق ایستاده‌اند.
دو ساختمان نزدیک‌تر که در دو سمت پله‌ها قرار دارند، حتی درب و پنجره هم ندارند و بخش کوچکی از محوطه، محل نگهداری اردک‌های همسایه شده است اما هنوز از ساختمان روبرویی می‌توان جریان پر شوق و کودکانه دانش‌آموزان را دید.
از پنجره سمت چپ در طبقه همکف ساختمان، دو سه دانش‌آموز پسر کنجکاوانه به بیرون سرک می‌کشند و مرا به یکدیگر نشان می‌دهند و وقتی برایشان دست تکان می‌دهم با خنده‌ای کودکانه پاسخ می‌دهند و چند لحظه بعد، معلم جوان مدرسه، حمید ادبی، در قاب درب ورودی ساختمان پدیدار می‌شود.
مدرسه‌ای که نام شهید را بر پیشانی دارد
راهروی ورودی کاشی‌کاری شده و دلیلش را که جویا می‌شوم، معلم پاسخ می‌دهد که بخاطر راحتی عبور و مرور بچه‌ها ورودی ساختمان را تغییر داده‌اند.
از این راهرو که بگذریم سمت چپ تنها کلاس مدرسه قرار دارد و سمت راست دفتر مدرسه است.
همراه معلم راهی دفتر مدرسه می‌شویم؛ دفتری با فضایی نوستالژیک که ضبط صوتی از نوع نوار کاست و میز فلزی قدیمی، آدمی را مستقیم به دوران قدیم و مدرسه پرت می‌کند اما از آن هیاهوی خیل جمعیت دانش‌آموزان دهه‌های شصت و هفتاد خبری نیست.
آذین‌بندی‌های دهه فجر رویِ سقف و دیوار خودنمایی می‌کند اما مرکز ثقل اتاق، تصویر بزرگ نقاشی شده‌ای از معلمِ شهید محمود اکبری است؛ کسی که در همین مدرسه درس خواند و سپس برای تدریس به همین مدرسه بازگشت اما جنگ که شد، دفاع از جان دانش‌آموزان اولویتش شد و به جبهه رفت و در سال ۶۴ در عملیات والفجر ۸ شهید شد و سال بعد به یادش، نام او را بر مدرسه گذاشتند.
آقای ادبی، معلمِ خوش خلق مدرسه برایمان چای می‌آورد و از خودش می‌گوید که اهل بابل است و پس از اتمام تحصیلاتش در دانشگاه فرهنگیان، از گزینه‌های پیشنهادی، آلاشت را انتخاب کرد و با وجود سختی شروع کار، آن هم با مدیر آموزگاری چند پایه اما علاقه به این کار او را دو سال در اینجا ماندگار کرده است.
دوست داشتم کاری کنم تا دانش‌آموزان در مناطق دوردست و محروم کمبودی حس نکنند
این معلم جوان درباره دلیل انتخابش می‌گوید: دوست داشتم کاری کنم تا دانش‌آموزان در مناطق دوردست و محروم کمبودی حس نکنند و بتوانند از آموزش‌ها و فعالیت‌های فرهنگی خوب برخوردار شوند و پا به پای شهرهای بزرگ‌تر پیش بروند و به‌همین خاطر، مدیرآموزگاری چند پایه را در منطقه محروم انتخاب کردم و البته این مسیر خاطرات شیرین بسیار داشت و تلخی‌هایش هم برایم تجربه بود.
طبقه فوقانی ساختمان مدرسه، اقامتگاه است و او در طول هفته در همین ساختمان می‌ماند و آخر هفته‌ها نزد خانواده‌اش در بابل باز می‌گردد، اما زندگی در کوهستان و تدریس در مدرسه‌ای کوهستانی همیشه به یک منوال نیست و او از روزهایی می‌گوید که به ناگاه برف و بوران همه جا را دربرمی‌گرفت و راه‌ها بسته می‌شد و بازگشتش را به خانه غیرممکن می‌ساخت و یا روزهایی که برف مانع از حضور سه دانش‌آموز روستای سِرین به مدرسه می‌شد.
پنجره‌ای رو به کوهستان
همگام با معلم، سلام‌گویان وارد کلاس می‌شویم؛ کلاسی دلباز با چهار پنجره بزرگ و دیوارهای نقاشی شده اما اینجا نه یک کلاس پرجمعیت بلکه یک کلاس شش نفره چند پایه است؛ چهار دانش‌آموز پایه ششم و دو دانش آموز پایه پنجم که هر کدام جداگانه روی نیمکت‌هایشان نشسته‌اند.
فاطمه‌زهرا تنها دختر کلاس است که هر صبح، همراه برادرش پوریا و پسرعمویش سجاد که پایه ششمی هستند، از روستای سِرین به آلاشت می‌آید.
سمت نیمکت‌اش می‌روم و روی زانویم می‌نشینم تا همقدش شوم و وقتی او را مخاطب قرار می‌دهم با کمرویی و صدایی که به زحمت شنیده می‌شود، سوال‌هایم را پاسخ می‌دهد؛ تنها دختر کلاس است و همه هوایش را دارند، دوست دارد سال بعد هم معلمش آقای ادبی باشد چون خوش اخلاق است و خوب درس می‌دهد اما مهرماه برادرش برای رفتن به کلاس هفتم باید از الاشت برود و به همین خاطر او نیز با خانواده به شهر زیراب می‌رود.
همین صحبت کوتاه، بیانگر پایان داستان مدرسه‌ای است که بیش از نیم قرن پر از خاطرات و هیاهوی کودکانه بود و حالا با نبود مقطع بالاتر و کوچ خانواده‌ها، گرد سکوت بر آن پاشیده می‌شود.
سخن معلم اما بند این اندیشه را پاره می‌کند؛ با دست به حسن، یکی از بچه‌های پایه ششم اشاره می‌کند که برایمان شعری آماده کرده است و توضیح می‌دهد که حسن بسیار خوب شعر می‌خواند و هر زمان که مناسبتی می‌شود او شعری را برای ما دکلمه می‌کند.
پشت نیمکت دانش‌آموزان، سه نیمکت خالی وجود دارد و وقتی دلیلش را جویا می‌شوم، ادبی می‌گوید: امروز اینجا خلوت است اما عموماً در هر مناسبتی، مسئولان شهری از شهردار و اعضای شورای شهر الاشت گرفته تا پزشک و مسئول کتابخانه و … حتی برخی ریش سفیدان به مدرسه می‌آیند.
کسانی که آنها نیز دل‌نگران تعطیلی مدرسه هستند، همچون شهردار آلاشت که می‌گوید: اگر همدلی و تلاش شورای شهر نبود این مدرسه امروز تعطیل شده بود؛ ما سعی می‌کنیم که بسیاری از مناسبت‌ها را در مدرسه برگزار کنیم تا این حرکت ما حمایتی از مدرسه و دانش‌آموزان باشد.
امین مستوفیان به برخی کارها همچون بازسازی مسیر ورودی مدرسه برای رفت و آمد بهتر دانش‌آموزان اشاره می‌کند و توضیح می‌دهد: اما این مدرسه برای باز ماندن نیازمند حمایت فراشهرستانی است؛ چراکه اگر دانش‌آموزان پایه ششم سال دیگر از این مدرسه بروند، مشخص نیست دو دانش‌آموز دیگر بمانند یا خیر یا بخاطر آنها مدرسه دایر باشد اما اگر تدبیری اندیشیده شود که کلاس ششمی‌ها همینجا بمانند و مدرسه دارای متوسطه اول شود و با هوشمندسازی مدرسه، برخی کلاس‌ها آنلاین برگزار شود، دیگر نیاز نیست آنها به شهرهای پایین دست بروند و مدرسه نیز تعطیل نمی‌شود.
زنگ تفریح است و دانش‌آموزان در محوطه چمنزار مدرسه سرگرم بازی هستند، کودکانی که شاید آخرین بازماندگانی باشند که این مدرسه در طی ۶۰ سال به خود دیده است.
مسیر آمده را می‌پیمایم و از درب آهنی مدرسه بیرون می‌روم و هنوز در این اندیشه که اینجا، مدرسه شهید اکبری آلاشت آخرین بهارش را سپری می‌کند و مهرماه که بیاید، شاید دیگر پشت پنجره مدرسه دانش‌آموزی نباشد که برایمان دست تکان بدهد.