برخی بستگان جنازهها را تحویل نمیگرفتند!
جنازه خشک شده بود و شستنش برایم سخت بود. پدر دختر دو دست لباس پوشید، دو تا ماسک زد و عینک. پلاستیک زباله پیچیدیم دور لباسش. برای یک پدر خیلی سخت است که مقابل جنازه، دخترش را بشویند، اما...

گروه جهاد و مقاومت مشرق- کتاب حسینیه پرتقالی ها، خاطرات شفاهی مردم ایران از مواجهه با ویروسی به نام کرونا است.
کتاب حاضر توسط نعیمه منتظری نوشته شده است و در انتشارات راه یار به چاپ رسیده است.
آنچه در ادامه میخوانید، چند پاره از این کتاب است...
پدر و پیکر دختر
خانم بهرامی تبریز
با راننده میرفتم سمت مرند که تماس گرفتند و گفتند برگردید سمت هشترود.
گفتم: «نمیشود، مرند دو تا جنازه روی زمین مانده.» گفتند: «اینجا یک جنازه است که مأموران بهداشت میخواهند با تیمم سرازیر قبرش کنند.» گفتم: «نگهش دارید، فردا میآیم.»
فردای آن روز قبل از حرکت، با آقای جعفری رفتیم ستاد تا لوازم بهداشتی بگیریم.
فقط یک دست لباس پلاستیکی داشتند.
گفتم: «جایی بایستید تا بروم دستکش بخرم.» گفتند: «حتماً خودشان دارند.» حرکت کردیم سمت هشترود.
وقتی رسیدیم، یک آقا و خانم جوان ایستاده بودند.
مأموران بهداشت بودند.
هیچ امکاناتی هم نبود به جز یک دست لباس، آن هم پارچهای.
گفتم: «این که خیس میشود.» گفتند: «امکانات همین است.
اگر نمیخواهی نشور.» آقای جعفری داد زد: «خجالت نمیکشی؟!
تو کی هستی که به ایشان میگویی بشور یا نشور؟» بعد رفت و آن یک دست لباس پلاستیکی را از داخل ماشین آورد.
لباس را که پوشیدم، جوان را صدا زدم و گفتم: «بیا از جلو ببین، لباس این کار باید اینجوری باشد.» گفت: «نیست، از اینها نداریم.» گفتم: «باید تهیه کنید، نکات بهداشتی را عملی نشان دهید، نه اینکه بالای گود بفرمایید لنگش کن.»
اما آنها فقط تماشاچی بودند.
جنازه خشک شده بود و شستنش برایم سخت بود.
پدر دختر دو دست لباس پوشید، دو تا ماسک زد و عینک.
پلاستیک زباله پیچیدیم دور لباسش.
برای یک پدر خیلی سخت است که مقابل جنازه، دخترش را بشویند، اما کمک کرد.
به من هم خیلی سخت گذشت.
خودم سر تا پا خیس شدم، اما نگذاشتم به غیر از دستکشهای آن مرد، جای دیگرش خیس شود.
وقتی پایین تنه را میشستم، سفارش کردم فقط شلنگ را نگه دارد و جلو نیاید.
صدای هقهق گریههایش را از پشت سرم میشنیدم.
گفتم: «پدرجان، الان وقت گریه نیست.
کارهایش را که سروسامان دادیم، با هم گریه میکنیم.»
وقتی آمدیم بیرون، دو مأمور بهداشت که آمده بودند نکات بهداشتی را توصیه کنند، فرار را بر قرار ترجیح داده بودند.
همه اینها یک طرف، شستن جنازه با پدر هم یک طرف.
در آخر پرسیدم: «پدرجان، از من راضی هستید؟» با صدای بغضآلودی گفت: «خدا ازت راضی باشد، دخترم.»
***
صبر و لعل
روح الله دهقانی، متولد ۱۳۶۲، تبریز
وقتی رسیدم خانه، قبل از هر کاری لباسهایم را انداختم داخل لباسشویی.
همسرم در آشپزخانه مشغول پخت و پز بود.
با تعجب گفت: «این لباسها را همین دیروز شستم و اتو کردم.» من منمنکنان گفتم: «وادی رحمت بودم، کمی خاکی شدهاند.» بلافاصله رفتم حمام.
وقتی آمدم، همسرم گریه کرده بود.
پرسیدم: «چی شده؟» گفت: «دلم گرفته، اما نمیگویم نرو.»
گفتم: «بالاخره من طلبهام، باید بروم، مثل پرستارها، پزشکها و خیلیهای دیگر.»
کتاب «خون دلی که لعل شد» را همان روزها میخواندم.
گفتم: «خانم جان، این کتاب را بخوان، ببین حضرت آقا چقدر از خانمشان تعریف میکنند.
حتی صبر خانمشان را از مادرشان بیشتر میدانند.
برای همین است که الان به این جایگاه رسیدهاند.»
به شوخی ادامه دادم: «شما هم اگر همینجوری بودی و صبر میکردی، من هم الان مقام معظم رهبری بودم!» گرچه من به گرد پای ایشان هم نمیرسم، این را گفتم که راضیاش کنم.
زدیم زیر خنده.
دیگر برای رفتن به وادی رحمت مخالفت نکرد.
***
هوای دم کرده غسالخانه
علی دهقانی، قم
چشمم که از پشت شیشه افتاد بهش، گفتم: «خوردم!» دقیقتر نگاه کردم.
واقعاً مرده بود.
ترس تمام وجودم را گرفت.
بار اولم بود که از آن فضای به قول بچهها سوسول بازی، وارد چنین جایی میشدم.
قبلش آن لباسهای کذایی را داده بودند بپوشم، دستکش و یک جفت چکمه.
بقیه چیزی شبیه کلاه کاسکت روی سرشان بود با یک شیشه جلوی صورتشان، درست شبیه آدم فضاییها.
مرد روی سنگ غسالخانه خوابیده بود و تمام بدنش کبود بود.
گفتند تصادفی است.
از دیدن بدن سیاه و کبودش، وحشتم بیشتر شد.
سعی کردم حواسم را پرت کنم.
رفتم نزدیک چند نفر از دوستانی که مشغول غسل بودند.
میخواستم از نزدیک ببینم چه کار میکنند تا بهتر یاد بگیرم.
صورت به صورت میت جلو رفتم و نگاه کردم.
تمام که شد، کفنش را پیچیدند.
پرسیدم: «خب حالا کروناییها کدام هستند؟
مشخص است؟» گفتند: «این که شستیم، کرونایی بود دیگر.» گفتم: «پس چرا به من نگفتید؟
من این همه وقت بدون ماسک بالای سرش ایستاده بودم!»
تازه متوجه شدم همه کروناییها را میآورند این طرف تا بچههای طلبه غسلشان دهند.
از فردا دیگر خودم هم باید کار غسل را انجام میدادم.
هر میت را دو سه نفره غسل میدادیم.
هوای دم کرده غسالخانه، بخار روی شیشه کلاه کاسکت، دو تا ماسک روی دهان و بینی و بوی تند مواد ضدعفونیکننده، همه و همه توان را از جسممان میگرفت.
صبح که میرفتیم، ساعت دو سه بعد از ظهر میافتادیم.
***
غسل پدر
علی دهقانی، قم
بودند کسانی که از گرفتن جنازه پدر و مادرشان دوری میکردند.
گاهی حتی سراغی هم از آنها نمیگرفتند؛ اما در کنار اینها هم پسری بود که لباس پوشید و آمد توی غسالخانه تا جنازه پدرش را خودش غسل دهد.
پرچم حرم حضرت رقیه را با خودش آورده بود.
بعد از غسل، آن را گذاشت روی سینه پدر و تربت امام حسین را گذاشت لای کفن.
دو تا چوب خیس هم گذاشت زیر کتفهای پدر.
تمام مستحبات را دقیق و آرام برای پدرش انجام داد؛ بیواهمهای از کرونا.
***
مدافعان جنازه
خانم بهرامی، تبریز
کسی از ما تقدیر نمیکند؛ حتی یک تشکر خشک و خالی.
کسی به ما افتخار هم نمیکند.
به همه فامیل و نزدیکان هم گفتهام که این کار را انجام میدهم.
خیلی رک هم گفتهام اگر میترسند نزدیک من نیایند.
خدا برای من کافی است.
همسرم هم پشتیبان من است و دل خوشیام همین است؛ یک نفر در روستای قره ملیح وصیت کرده بود که حتماً من جنازهاش را بشورم.
شاید برای اینکه سعیام را میکنم و کارم را از دل و جان انجام میدهم.
دلم میخواهد وقتی از دنیا رفتم، روسفید باشم.
کار ما سخت است.
گاهی جنازهای که داخل کاور میآورند، پر است از مایع گندزدایی و گاهی هنوز سوزن سرم هم در دست جنازه است.
سوزنها را در میآورم که به بقیه آسیب نرساند.
از همه سختتر چسبی است که هنوز اثرش روی بدن میت دیده میشود و با دستکش هم نمیرود.
از همه اینها تلختر این است که من جنازه را شستهام، کفن کرده و آماده است، اما بستگان مرده نمیآیند تحویل بگیرند.
در حالی که فقط باید با ماسک و دستکش سر تابوت را بگیرند.
خسته که میشوم به آقای جعفری میگویم: «به ما که نمیگویند مدافعان سلامت.
به این فکر میکنم که به ما چه میگویند؟
مدافعان جنازه یا چه؟»