طنین لالایی افغانستانی در خانه صفوی
دیروقت است. بیرون میروم و عابران را میبینم که با نگاههایی سنگین به خروج افغانستانیها از خانه تاریخی صفوی نگاه میکنند. موتوری با سرعت رد میشود و با صدای بلند میگوید: «چطوری افغانی؟». میگوید و دور میشود، بیآنکه بداند، چه چیزی پشت سر خود جا گذاشته است.

دیروقت است.
بیرون میروم و عابران را میبینم که با نگاههایی سنگین به خروج افغانستانیها از خانه تاریخی صفوی نگاه میکنند.
موتوری با سرعت رد میشود و با صدای بلند میگوید: «چطوری افغانی؟».
میگوید و دور میشود، بیآنکه بداند، چه چیزی پشت سر خود جا گذاشته است.
به گزارش ایسنا، نزدیک غروب است و خیابانها و کوچهها خلوت؛ آنقدر خلوت که لحظهای گمان میکنی حیات بشری وجود ندارد.
فضای شهری خیابان خاقانی با سایر نقاط شهر فرق دارد؛ معماری ساختمانها مدرن است و پاساژها و مغازههایی بسته با تابلوی برندهای معروف جهان به چشم میخورد.
درِ قدیمی خانهای که ظاهر بیرونی آن با بقیه بناها تفاوت دارد نظرم را جلب میکند.
بالای در آن نوشته: «خانه تاریخی صفوی» تا خیالم را راحت کند که مسیر را درست آمدهام.
ورودی دالان، پوستری با عنوان «پروژه افغانستان» خبر از سرّ درون خانه میدهد.
تابلوهای نقاشی زکریا علیزاده در دل تاریکی دالان خودنمایی میکند؛ تابلوهایی که صورت آدمهای قاب شده آن، با ظاهر مردم ایران اندکی فرق دارد؛ تابلوهایی فاقد رنگ شاد، با تم و زمینه مشکی.
وجه مشترک همه تابلوها، نگاههای حسرتزده و پر از اندوه است.
از آن حسرتهای قاب شده میگذرم و حیاط، رخ پرطراوتش را به من نشان میدهد.
آنجا جوانانی با ظاهر آراسته ایستادهاند؛ جوانانی با صورتهایی شبیه همان چهرههای قاب شده.
گویی اقلیم، اقلیم آنهاست.
حس حضور در کشوری دیگر به من دست میدهد وقتی میبینم بهجز مسئول کافه و چند پیشخدمت، همه افغانستانی هستند.
روز جهانی پناهنده، بهانهای شده تا برای چند روز هم که شده آنها، در خانه صفوی، افغانستانی دیگر داشته باشند.
سه دختر با لباسهای محلی و شور و شر فراوان، در حال معرفی صنایعدستی این کشور هستند.
اسم یکی را میپرسم.
از بردن نام حقیقیاش امتناع میکند و میگوید: شما بگو بخت آور.
دو دختر دیگر، با خنده خطابش میکنند: اسم بهتری نبود؟!
یکی از آنها پیشدستی میکند و میگوید: اسم افغانستانیها هم مثل اسم ایرانیهاست؛ آمنه، فاطمه، حسن، حسین و … اما توی سریالهای ایرانی اسم ما را شنبه و یکشنبه انتخاب میکنند!
اسمهایی که دیگر در بین افغانستانیها طرفدار ندارد و کمتر کسی انتخابشان میکند.
توی هر فیلمی که یک افغانستانی هست یا مجرم است یا بدبخت و در القای شیوه بیان ما هم دچار اشتباهات فاحش میشوند مثلاً از زبان ما میگویند: چَ کار وَکِنی؟
درحالیکه هیچکدام از ما حتی در جمعهای صمیمی اینگونه حرف نمیزنیم.
او اسم مستعارش را آمنه انتخاب میکند.
میپرسم زادگاهت کجاست؟
کشورت را تابهحال دیدهای؟
جواب میدهد: اصلیتم از غزنی جاغوری است.
یکساله بودم که با خانواده به ایران آمدیم.
سال ۱۳۹۵ به افغانستان رفتیم اما امنیت کافی برقرار نبود به همین خاطر دوباره به ایران برگشتیم.
آمنه با لبخندی تلخ ادامه میدهد: ما افغانیهای مقیم ایران، از اینجا رانده و از آنجا ماندهایم!
نه مردم ساکن افغانستان ما را قبول دارند و نه ایرانیها!
هر دو میگویند شما متعلق به ما نیستید و به آنیکی کشور تعلق دارید.
سمیرا، دختر دیگری که ظاهری مدرن دارد و به قول خودش عاشق مد است، میگوید: اگر با این ظاهر وارد افغانستان بشوم، قطعاً با من بد رفتار خواهند کرد.
سمیرا اهل مزار شریف است و از نقاط مشترک فرهنگی بین افغانستان و ایران برایم حرف میزند.
عکسهای سفره هفت میوه جشن نوروز امسال را نشانم میدهد و میگوید: علیرغم وجود جشنها و آئینهای مشترک بین ایران و افغانستان، متأسفانه تصور ایرانیان از ما درست نیست.
وقتی مردم میفهمند من افغانستانی هستم باورشان نمیشود!
انتظار دارند یک دختر بدبخت با ظاهر شلخته را ببینند که روی لباسهایش خاک نشسته، نه من امروزی را.
هر چند فرهنگ حاکم بر کشور افغانستان زنستیز است، ولی زنان افغان با وجود چنین محدودیتهایی پابهپای مردان در اجتماع حضور فعال دارند.
از سمیرا میپرسم دلش برای کشورش تنگشده؟
پاسخ میدهد: بهشدت.
حس تعلق خاصی به کشوری که تا حالا ندیدهام دارم ولی ترس از نبود امنیت و آزادی، میل به بازگشت را در من میکشد.
امروز قرار است لالایی افغانستانی در خانه صفوی طنینانداز شود.
فردی از شرکتکنندگان تقاضا میکنند تا در جایگاه حاضر شوند.
وارد ایوان خانه صفوی میشوم، جایی که صندلیهای پلاستیکی قرمزش با دکور قرمزرنگ صحنه، همخوانی پیداکرده.
سکوتی عجیب حکمفرماست.
چراغها خاموش میشود، زمان میایستد، عکسهایی از کشور افغانستان و مردمانش روی صحنه نمایان میشود و ناگهان، لالایی سوزناکی پخش میشود.
لالاییای که گویش دیگری دارد اما برای من آشناست، انگار متعلق به خود من است.
حس کودکی را دارم که مادرش برایش لالایی میخواند.
صدای گریهای آهسته، مرا از عالم خودم بیرون میکشد.
سه نفر از شاعران افغانستانی مقیم ایران میآیند و با همان گویش دلچسب، به ایراد شعر با مضمونهای آزادی، تاریخ افغانستان و رؤیای کودکی میپردازند؛ فصل مشترک تمام آنها حسرت و امیدی ازدسترفته به آینده است.
از یکی از شرکتکنندگان، درباره اهمیت برگزاری اینگونه برنامهها برای معرفی فرهنگ افغانستان به مردم ایران میپرسم.
با ابراز تأسف میگوید: مردم ایران گوشی برای شنیدن و فراگیری تاریخ خود ندارند، چه برسد به اینکه بخواهند به قول خودشان تاریخ و فرهنگ کشور بیگانهای چون ما را فراگیرند.
نگاه کنید؛ بهغیراز عوامل برگزاری این برنامه، تنها ایرانیای که در مراسم امشب شرکت کرده، شما هستید!
این مشکل فقط مربوط به این مراسم نیست، در دانشگاه هم زمانی که ما بچههای افغانستانی میخواستیم نمایشگاهی برای شناخت فرهنگ افغانستان بگذاریم، با تمسخر شدید دانشجویان روبرو شدیم و علیرغم تلاشهایی که در برگزاری و تأمین محتوای نمایشگاه شد، به تعداد انگشتان دست هم مخاطب یا بهتر بگویم دانشجوی ایرانی شرکت نکرد.
نجمه یکی دیگر از شرکتکنندگان است که اصالتاً کابلی است.
زمانی که مادرش باردار او بوده با خانواده به ایران عزیمت کردهاند؛ متولد ایران است اما ترس، رهایش نکرده: «خانوادهام با ترس زندگی میکنند چون هرلحظه امکان دارد شرایط بهگونهای باشد که بخواهند همه ما را به افغانستان بازگردانند.»
نجمه، از تبعیضها و تمسخرها خسته است.
او میگوید: اکثر مردم ایران با ما برخورد بدی دارند.
هر جا میخواهیم به کمبودی اعتراض یا ابراز وجود کنیم با جمله «افغانیها برایمان آدم شدهاند» مواجه میشویم.
من متولد ایران هستم ولی شهروند این کشور و شهر نیستم.
نمیتوانم به مکانهای تفریحی اصفهان همچون خوانسار، سمیرم و… بروم چون ورود افغانی به این شهرها غیرمجاز است.
اگر در هر کشوری بهغیراز ایران به دنیا میآمدم از امکانات برابر همچون سایر شهروندان برخوردار بودم.
متأسفانه در افغانستان هم ما مورد پذیرش نیستیم و میگویند شما ایرانی هستید!
من الان نمیدانم ایرانی هستم یا افغانی؟
ولی هر چه هستم به فرزند خودم، فرهنگ هر دو کشور را یاد خواهم داد.
دیروقت است، میخواهند در خانه صفوی را ببندند.
بیرون میروم و عابران را میبینم که با نگاههایی سنگین به خروج افغانستانیها از این خانه تاریخی نگاه میکنند.
موتوری با سرعت رد میشود و با صدای بلند میگوید: چطوری افغانی؟
میگوید و دور میشود، بیآنکه بداند چه چیزی پشت سر خود جا میگذارد.
به گزارش ایسنا، خانه صفوی، تا پنجم تیرماه میزبان سه نمایشگاه تحت عنوان «پروژه افغانستان» است؛ نمایشگاههای «فرهنگ و مردمشناسی»، «صنایعدستی و فولکلور» افغانستان و بالاخره نمایشگاهی از نقاشیهای زکریا علیزاده، هنرمند افغانستانی.
این روزها، گوشه گوشه این خانه میشود نشست و به درد دلهای افغانستانیها مقیم اصفهان گوش کرد.
میتوان گوش کرد و آنها را جور دیگر دید.
گزارش از: کوروش دیباج- خبرنگار ایسنا، منطقه اصفهان
انتهای پیام