ایستادن در مرز بحران/ میانسالی و حس غریب ناکامی
چه آدم موفقی باشید و چه آدمی شکستخورده، در میانسالی با بحرانی معنایی مواجه میشوید. در مقایسه با جوانها و سالمندان، میانسالها با شدت بیشتری از زندگیشان ناراضیاند.

خبرگزاری فارس ـ گروه اندیشه: وقتی پیر یا جوانیم، معمولاً تکلیفمان روشن است.
در جوانی، امیدواریم به یکسری از اهداف آرمانی برسیم و در روزهای پیری، دیگر خبری از اشتیاقِ آرزوهای دور و دراز نیست؛ به آنچه رسیدهایم اکتفا میکنیم و میکوشیم آرامش داشته باشیم.
اما در زندگی، آنوقتی سرگردان میشویم که نه پیریم و نه جوان؛ ایام میانسالی.
میانسالی نه وقت استراحت است و نه زمان آرزوهای بلند؛ یک بلاتکلیفی محض است.
چنانکه دانته میگفت گویا «در میانه سفر زندگی، خویش را در جنگلی تاریک مییابیم.»
۴۰ سالگی آخرین سال زندگی ماست؟
در دوران میانسالی کسی به ما نهیب میزند: نگاه کن!
نیمی از زندگیات سپری شده است.
وقتی رفتهرفته به ۴۰ سالگی نزدیک میشویم، حسی غریب و گمگشتگی خاصی را تجربه میکنیم.
دانته اینطور توصیفش میکند: «در میانه سفر زندگی، خویش را در جنگلی تاریک مییابم».
جرقه این دوره با درک این موضوع رخ میدهد که زندگیمان به نیمه رسیده، و مرگ صرفاً چیزی نیست که برای دیگران اتفاق میافتد: مرگ آرامآرام به استقبال ما هم میآید.
الیوت ژاک، روانشناس کانادایی، این حس قدیمی را یکبار دیگر کشف کرد و پرسید: «چرا در میانسالی دچار بحران میشویم؟»
زندگی که به نیمه میرسد، پوچی زنگ خانه را میزند
جوانها و پیرها اهدافی دارند که به حیاتشان معنا میبخشد، اما بحران، مخصوص میانسالهاست.
هرگاه به هدفی میرسیم، مثلاً فارغالتحصیل میشویم یا خانهای را که دوست داریم، میخریم، آن هدف ناپدید میشود.
به خودمان میگوییم «خب حالا چی؟» و مجبوریم پروژه جدیدی را کلید بزنیم تا زندگیمان دوباره معنادار شود.
در میانسالی، این آونگِ رفت و آمد میان اهداف پراکنده آنچنان روح و روان ما را فرسوده میکند که دچار بحران میشویم و حس پوچی یا بیهودگی دست از سرمان برنمیدارد.
کیرن ستیا در کتاب فلسفیِ اخیرش نقشه فرار از این بحران را کشیده است.
چرا پیداکردن دوستان صمیمی بعد از ۳۰ سالگی دشوار است؟
وقتی جوانی میگذرد، اغلب افراد در رویکردشان به دوستی تغییراتی درونی را تجربه میکنند.
رابطه اعضا در خانواده مافیاییِ فیلم «پدرخوانده» چگونه بود؟
تصور اغلبمان از دوستی همانطور است: دوست همچون برادر توست و هر چیزی غیر از وفاداری کامل، به هر قیمتی، بهمعنای خارج شدن از مرزهای مقدس دوستی است.
اما هر چه سنمان بالاتر میرود، این تصور غیرواقعیتر میشود.
با گذشت ایام جوانی، عنوان «دوست» را برای اطرافیان آزادانهتر استفاده میکنیم و دیگر توقعاتِ آنچنانی و سختگیرانه از آنها نخواهیم داشت.
شاید بشود گفت دیگر واقعاً نمیتوانیم با کسی دوست شویم.
اگر میخواهید حال یک میانسال را بفهمید، شوپنهاور بخوانید
چه آدم موفقی باشید و چه آدمی شکستخورده، در میانسالی با بحرانی معنایی مواجه میشوید.
در مقایسه با جوانها و سالمندان، میانسالها با شدت بیشتری از زندگیشان ناراضیاند.
احساس میکنند به چیزهایی که میخواستهاند نرسیدهاند و چیزهایی که به آن رسیدهاند هم دیگر رنگ و بویی برایشان ندارد.
کارشان ملالآور و تکراری است و زندگی روزمرهشان خستهکننده و غمبار.
به این حالت بحران میانسالی گفته میشود.
موضوعی که فلاسفه هنوز آنچنان که باید و شاید به آن توجه نکردهاند.
دوستیها چگونه در بزرگسالی تغییر میکند؟
دوستی شاخصترین رابطهای است که در برابر وقفههای بسیارطولانی نیز مقاومت میکند.
آدمها در تعامل با دوستانشان رویکردهای مختلفی دارند.
بعضیها بسیار سخت با کسی دوست میشوند، اما اگر این پیوند عاطفی را با کسی برقرار کنند، برای سالهای سال با او دوست میمانند، اما برخی دیگر، خیلی زود با دیگران دوست میشوند و خیلی راحت هم از آن دست میکشند.
هر چه باشد، دوستی جزیی جداییناپذیر از زندگی است.
ما با دوستانمان دنیا را میشناسیم، با ازدواج اغلبشان را رها میکنیم و با بازنشستگی دوباره سراغ آنها میرویم.
منبع: ترجمان
انتهای پیام/