ختم قرآن در گرمای۵۰ درجه اهواز!
گوشهای از حیاط که تنها سایبانش تک درخت نخلی بود. توی چله تابستان و وسط گرمای پنجاه درجه اهواز بچههای هم سن و سالش را جمع میکرد و با هم قرآن میخواندند. سال چهارم ابتدایی قرآن را ختم کرده بودند.

گروه جهاد و مقاومت مشرق- افروز مهدیان سالهاست در حوزه دفاع مقدس و مدافعان حرم مینویسد و تا کنون چندین کتاب از او به چاپ رسیده.
او در کتاب «به رنگ خاک» تلاش کرده تا در موجزترین حالت، گزیدههایی از زندگی شهید علمالهدی را با خوانندگانش به اشتراک بگذارد که اگر قسمتی از آن را بخوانید، شما را تا پایان کتاب، خواهد برد.
کتاب «به رنگ خاک» را انتشارات روایت فتح در شمارگان ۱۱۰۰ نسخه، همین امسال منتشر کرد و در نمایشگاه کتاب تهران در اختیار علاقهمندان قرار داد.
با این که کتابهای زیادی درباره شهید علمالهدی نوشته شده و حتی فیلمی سینمایی از زندگی او ساخته شده است اما هنوز هم جوانان زیادی علاقه دارند با ابعاد زندگی این دانشجوی فهیم که عامل و عالم به نهجالبلاغه بود، آشنا شوند.
افروز مهدیان، نویسنده کتاب در مقدمه این کتاب نوشته است:
خیلیها حسین علمالهدی را به توپ و تانک و خمپاره میشناسند، به بیباکی و شجاعت.
نه که نباشد؛ از رشادها و جسارتش هر چه بگوییم کم گفتهایم اما من علمالهدی را به کتاب و دفتر و قلم شناختم.
او را لابه لای صفحات نهجالبلاغه پیدا کردم که اگر عالم به کلام امیر بود، عامل هم بود و راه آسمان را از همان جا گرفت.
سیدحسین را باید در دستنوشتههای زمان خلوتش در سنگر شناخت، در نامههایی که به خواهرانش میفرستاد، از اشعاری که در گوشه و کنار کتابهایش مینوشت.
علمالهدی فرزند اندیشه بود.
دغدغه فرهنگ داشت و برای رسیدن به این مهم از هیچ کاری دریغ نمیکرد حتی در دل سنگر و زیر آتش دشمن در خانه فریاد و سکوت.
بیست و دو سال برای جوانهای امروز فرصت زیادی برای انجام کارهای بزرگ نیست، اما برای مردان آن سالها مجال خوبی بود برای پریدنهای بلند، اگرچه در همان ماههای اولیه جنگ ایران و عراق این جوان با استعداد و متعهد را از دست دادیم، اما اثر کارهایی که او برای نظام جمهوری اسلامی ایران کرد تا سالهای سال باقی است.
مع الأسف، بیشتر نامهها و دستنوشتههایش که میتوانست خط و سوی فکریاش را به یادگار بگذارد در هویزه ماند و بعد از بازپسگیری شهر از عراق نیز اثری از آنها به جا نماند.
این کتاب روایتهای مختصری است از زندگی کوتاه اما پربار سید حسین علمالهدی از کودکی تا شهادت که آنچه در اختیار من بود تنها «نم»ی بود از دریای عمیق و پهناوری که دستیابی به آن ممکن نبود.
دریافتم که حسین را نمیتوان در خاطرات خلاصه کرد؛ فقط میتوان گفت چقدر او را نمیشناختیم.
*سال شمار زندگی شهید
۸ مهر ۱۳۳۷ تولد در اهواز
۱۳۳۴ ورود به مکتب برای تعلیم قرآن
۱۳۵۰ حضور و فعالیت در انجمن اسلامی دبیرستان
۱۳۵۱ به آتش کشیدن سیرک مبتذل مصری در اهواز
۱۳۵۳ برگزاری راهپیمایی ضد رژیم در روز عاشورا
۱۳۵۶ اولین دستگیری ورود به زندان شکنجه
۱۳۵۶ قبولی در رشته تاریخ دانشگاه فردوسی مشهد
۱۳۵۶ آشنایی با جلسات حضرت آیت الله خامنهای و حجت الاسلام شهید هاشمینژاد در مشهد مقدس
۱۳۵۶ حضور در منطقه زلزلهزده طبس برای کمک به مردم و راهاندازی راهپیمایی هنگام ورود شاه به این شهر
۱۳۵۶ تشکیل گروه مذهبی و مسلح «موحدین» در اهواز
۱۳۵۷ حمله به کنسولگری عراق در اعتراض به اخراج حضرت امام خمینی
۱۳۵۷ دستگیری مجدد شکنجه محکومیت به اعدام
۱۳۵۷ آزادی از زندان همزمان با اوج گیری انقلاب
۱۳۵۸ انتصاب به عنوان معاون آموزش سپاه پاسداران انقلاب اسلامی استان خوزستان
۱۳۵۸ عضویت در شورای فرماندهی سپاه خوزستان
۱۳۵۹ افشای ماهیت ضد انقلابی دریادار احمد مدنی (استاندار خوزستان و کاندیدای ریاست جمهوری)
۱۳۵۹ انتصاب به فرماندهی سپاه هویزه، پس از شهادت شهید اصغر گندمکار
۱۳۵۹ (۱۶ دیماه) شهادت در کربلای هویزه، همراه عدهای از دانشجویان، دانشآموزان و رزمندگان بسیجی، داوطلب و سپاهی
۱۳۶۲ (۲۶ بهمنماه) تفحص و شناسایی پیکر مطهر همراه با شهیدان فرخ سلحشور محسن غدیریان و جمال دهشور
۱۳۶۲ (اول اسفند) تشییع در اهواز همراه یاران تفحص شده و خاکسپاری در زیارتگاه شهدای هویزه - ردیف اول مزار شماره ۱۳
* گرمای پنجاه درجه اهواز
از همان بای بسم الله که هنوز الفبای خواندن و نوشتن را یاد نگرفته بود مکتبخانه قرآنیاش را راه انداخت.
گوشهای از حیاط که تنها سایبانش تک درخت نخلی بود.
توی چله تابستان و وسط گرمای پنجاه درجه اهواز بچههای هم سن و سالش را جمع میکرد و با هم قرآن میخواندند.
سال چهارم ابتدایی قرآن را ختم کرده بودند.
سید حمید علم الهدی
* بچه گربه
پنج ساله بود.
رفته بودیم کربلا.
توی حرم امام حسین (ع) یکهو غیبش زد.
هر چه دنبالش گشتیم اثری ازش نبود.
مادر و پدر سراسیمه از حرم آمدند بیرون.
هرکدام به یک طرف.
مادر هرولهکنان تمام خیابانهای اطراف را زیر و رو کرد.
بعد از یک ساعت بالاخره پیدا شد.
نشسته بود کنار جدول خیابان با بچه گربهای بازی میکرد.
همان بچه گربه از حرم کشانده بودش بیرون.
سید حمید علم الهدی
*اصرار برای نگهبانی
آمد توی اتاقک نگهبانی.
نگاهی به برگه روی دیوار انداخت.
با تعجب گفت: «چرا برای من نگهبانی نذاشتی؟» خیلی جدی گفتم «برای شما نمیذارم، شما فرمانده اید.
کارتون زیاده.» آن قدر اصرار کرد تا نوبت نگهبانی گرفت.
احمد خمینی
*ذوالفقار علی (ع)
نوبت پاس دادنش که میشد قلم و کاغذ و چراغ قوه برمیداشت و میرفت داخل سنگر.
از فرصت سکوت و تنهایی استفاده میکرد و مینوشت.
دلنوشته، مناجات، راز و نیاز...
نگاه به کرخه و کارون میبردش به دجله و فرات.
تاریخ را کنار میزد و اسلحهای که توی دستش بود را پیوند میزد به ذوالفقار علی (ع)...
در لحظاتی که اسلحه را بر دوش دارم به فکر شمشیر علی بن ابیطالب ذوالفقار میافتم، به فکر اسلحه ابوذر میافتم و دست پرتوان او...
خدایا این اسلحه را در دست من به سرنوشت آن شمشیرها نزدیک بگردان.
برگرفته از دستنوشتههای شهید
* از دشت آزادگان تا کوفه و کربلا
تنهایی را موهبتی از جانب خدا میدانست و در این تنهایی چشم میدوخت به آسمان و از یاران و دوستان شهیدش یاد میکرد.
«آری تنهایی موهبتی است الهی، در تنهایی از تنهایی به در میآییم.
در تنهایی به خدا میرسیم...
من به یاد انس علی بن ابیطالب با تاریکی شب و تنهایی او میافتم.
او با این آسمان پرستاره سخن میگفت، سر در چاه نخلستان میکرد میگریست.
راستی فاصلهاش با من زیاد نیست از دشت آزادگان تا کوفه و کربلا بیست کیلومتر است.»
خود را در محضر ائمه اطهار میدید...
«در همین چهل کیلومتری من، در همین تاریکی شب، علی برمیخاست و به نخلستان میرفت.
فاطمه وضو میگرفت.
پیامبر به مسجد میرفت و حسن و حسین به عبادت میپرداختند، قرآن میخواندند صدایشان را میشنوی؟
برگرفته از دستنوشتههای شهید