اسم «سوریه» را که شنیدم بیهوش شدم
مشرق
|
یادداشت
|
شنبه، 20 اسفند 1401 - 09:28
همسر شهید کریمی میگوید: امین اول گفت میخواهم به مأموریت اصفهان بروم. مأموریتی که ۱۰ روز و شاید هم ۱۵ روز طول میکشد. با شنیدن این حرف شروع کردم ناراحتی کردن.

خلاصه خبر
امین اول گفت میخواهم به مأموریت اصفهان بروم.
همش ناراحتی میکنی.» دلم ریخت.
امین با آب قند بالای سرم ایستاده بود.
بیا تو هم مرا به با رضایت از زیر قرآن رد کن...»
تو میدانی نفسم به نفس تو بند است...» گفت: «آره میدانم» گفتم: «پس چرا برای رفتن اصرار میکنی؟» صدایش آرامتر شده بود، انگار که بخواهد مرا آرام کند.
تلاشهای امین برای راضی کردن من بود و من آنقدر احساساتی بودم که اصلاً هیچ کدام از دلایل مرا راضی نمیکرد.گفتم: «امین هر وقت همه رفتند تو هم برو.
الآن دلم نمیخواهد بروی.» گفت: «زهرا من آنجا مسئولم.
نگران نباش.» انگار که مجبور باشم گفتم: «باشه ولی تو را به خدا برای خرید سوغات هم از حرم بیرون نرو!»
همش ناراحتی میکنی.» دلم ریخت.
امین با آب قند بالای سرم ایستاده بود.
بیا تو هم مرا به با رضایت از زیر قرآن رد کن...»
تو میدانی نفسم به نفس تو بند است...» گفت: «آره میدانم» گفتم: «پس چرا برای رفتن اصرار میکنی؟» صدایش آرامتر شده بود، انگار که بخواهد مرا آرام کند.
تلاشهای امین برای راضی کردن من بود و من آنقدر احساساتی بودم که اصلاً هیچ کدام از دلایل مرا راضی نمیکرد.گفتم: «امین هر وقت همه رفتند تو هم برو.
الآن دلم نمیخواهد بروی.» گفت: «زهرا من آنجا مسئولم.
نگران نباش.» انگار که مجبور باشم گفتم: «باشه ولی تو را به خدا برای خرید سوغات هم از حرم بیرون نرو!»