خبیر‌نیوز | خلاصه خبر

یکشنبه، 06 فروردین 1402
سامانه هوشمند خبیر‌نیوز با استفاده از آخرین فناوری‌های هوش مصنوعی، اخبار را برای شما خلاصه می‌نماید. وقت شما برای ما گران‌بهاست.

نیرو گرفته از موتور جستجوی دانش‌بنیان دیپی (اولین موتور جستجوی مفهومی ایران):

وصیت‌نامه محرمانه سردار به همسرش

مشرق | یادداشت | شنبه، 20 اسفند 1401 - 07:28
حاج حمید سه برگه مخصوص برای من نوشته بود که من سه تایی را کنار هم گذاشتم و از بالای آن عکس انداختم. چون نوشته بود محرمانه، فقط همسرم بخواند.
شهيد،همسر،حاج،حميد،خانه،سپاه،خواب،مريم،پرسيد،پدر،نوشته_بود،ي ...

خلاصه خبر

وی در جبهه سوسنگرد واحد اطلاعات و عملیات را تشکیل داد و مدتی فرماندهی قرارگاه رمضان را نیز بر عهده گرفت.
با پایان جنگ، شهید تقوی‌فر فعالیت خویش را در سپاه قدس ادامه داد و سرانجام در سال ۱۳۹۰ از خدمت در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بازنشسته شد.
در عملیات سامراء که خمپاره‌های داعش در حرم مطهر امامین عسکریین فرود می‌آمد و سه روز طول کشید، با فرماندهی سردار تقوی‌فر داعش مجبور به عقب نشینی شد و منطقه پاک سازی گردید.
در زمانی که حاج حمید زنده بود، بچه‌ها در سایت دیده بودند که قرار است حاج قاسم سلیمانی فرمانده سپاه بشود و ایشان فرمانده نیروی قدس بشود.
حتی یادم هست یک بار سربازی آمد و زنگ خانه را زد و پشت آیفون پرسید، «سردار هستند؟» دختر با تعجب گفت، «مامان!
همسر شهید: خودش که نمی‌گفت، ولی بچه‌ها وقتی وارد دانشگاه شدند، تقریباً متوجه شده بودند.
همسر شهید: از طرز صحبت‌ها یا اینکه دنبالش می‌آمدند.
وقتی بزرگ شدند متوجه شدند، ولی وقتی بچه بودند متوجه نبودند.
به همین دلیل وقتی آن سرباز پرسید سردار خانه است، دختر خیلی تعجب کرد.
صبح زود برای کارگرهایی که استخدام کرده بود که حسینیه را بسازند، صبحانه می‌گرفت و برایشان می‌برد.
همیشه عادت داشت زود بخوابد که فردا صبح زود بیدار شود، ولی آن شب‌ها زود نمی‌خوابید و می‌نشستیم و فیلم تماشا می‌کردیم.
مثلاً در مورد پدر و مادرش می‌گفت پدر من یک باغبان شهرداری بود و خواهر و برادرهای من هم زیاد بودند و شغلی هم نداشتند.
مادرم بعد از پدرم می‌خواست بیاید در محله دیگری بنشیند.
بعد از شهادتش حس کردم می‌خواست حرف نگفته‌ای نماند و همه چیز را گفته باشد.
نمی‌گرفت بخوابد.
صحبت می‌کرد و حرف می‌زد، در حالی که از جوانی عادت داشت سر شب بخوابد و صبح زود که چه عرض کنم، نیمه‌شب بیدار شود.
حتی آن دفعه‌ای که به شما گفتم به او قرص خواب دادیم، باز هم بلند شد و قرص خواب هم روی او اثر نکرد.
این اواخر اصلاً نمی‌خوابید، خوابش خیلی کم شده بود.
انگار دوست داشت برای همه کارهایی که کرده بود توضیح بدهد و حرف بزند و بگوید که چه شد که این کار را کردم.
بعضی وقت‌ها به خودم می‌گویم شاید می‌خواست حرف ناگفته‌ای نمانده باشد و همه چیز را گفته باشد.
انقلاب یک نهال نوپا بود، والا من خیلی دوست داشتم کنار شما باشم.
مگر می‌شود که یک جوان دوست نداشته باشد کنار همسر جوان و بچه‌های کوچکش باشد.
بعد که آنها می‌آمدند، به سراغ آنها می‌رفت.
از این گذشته بچه کوچک داشتم و خوابم زیاد شده بود.
من از اول دعا تا پایان خوابم برد.
بعد بغل‌دستی من صدایم زد که خانم بیدار شو، هم دارند می‌روند، یک وقت خواب نمانی.
از حالت صورت معلوم بود که خواب بوده‌ام.
نکند خواب بوده‌ای؟
گفتم بله، خواب بودم.
آن اوایل بلد نبودم دروغ بگویم.
پدرم ما را می‌برد.
مادرم می‌نشست گوش می‌داد و من می‌خوابیدم.
همسر شهید: خیلی هم قشنگ تاریک بود و طرف دعا را می‌خواند و من خوابم برد.
وقتی آمدم بیرون، پرسید چقدر از دعا را گوش دادی؟
قطعاً شما هم با همه امکاناتی که در خانه پدر داشتید، ساده‌زیست بوده‌اید، وگرنه مرد نمی‌تواند در برابر اصرار زن تاب بیاورد.
همسر شهید: خانه پدرم هم ساده بود.
همسر شهید: درست می‌گویید.
سال بعد هم اسمش را مدرسه نزدیک خانه نوشتیم.
خانه روبه‌روی ما می‌خواستند اسباب‌کشی کنند و بروند و وسایلشان را برای فروش گذاشته بودند.
یادم هست که رفتم و وسایل را دیدم و از سرویس خوابشان خوشم آمد و به حاج حمید گفتم می‌خواهم این را بگیرم.
یادم هست که آن سرویس خواب را خریدم و در اتاق خواب خودمان گذاشتم.
همیشه می‌گفت چیزهای ساده بخر، تجملاتی نباشد.
می‌گفت اگر خودت داری بگیر، ولی پی تجملات نباش و ساده بخر.
همسر شهید: یک‌بار با حاج حمید رفته بودیم سر مزار مادر من.
هر چه را که خدا گفته انجام بدهید، خدا خودش کارساز است.
همیشه می‌گفت من یک بچه دهاتی هستم، ولی تلاش کردم و خواستم که مثمرثمر باشم.
هر کاری که از دستم برآمد کردم، ولی همیشه حدود شرع خدا را درنظر داشتم.
**: خدا را شکر.
همسر شهید: کدام تخت؟
**: به خاطر این می‌پرسم که داشتید تعریف می‌کردید که صبح‌ها حالم بد می‌شد و می‌خواستم به آن آقایی که صبح می‌آمد دنبالم بگویم نمی‌آیم که حاج حمید را کنار خودم حس کردم.
جانم!
مثل اینکه خودش بود، واقعی بود، چون خواب هم نبودم، بیدار بودم.
مرا سرگرم کرد تا موبایلم زنگ خورد و دیگر حاج حمید را ندیدم.
این در خاطرم هست.
چون نوشته بود محرمانه، فقط همسرم بخواند.
سپاه آمد و ما دنبال وصیت‌نامه حاج حمید هستیم.
خانم تقوی!
به دخترم گفتم سامسونت پدرت را باز کن.
وصیت‌نامه پدرت آنجاست.
بیاور بده سپاه ببرد.
بالایش نوشته محرمانه، فقط عیال بخواند.
سه بار نوشته بود محرمانه، محرمانه، محرمانه.
دخترم پرسید چه کار کنم؟
بالای این برگه عمومی هم نوشته بود احتراماً به همسر، فرزندان، بستگان.
ولی همین عمومی را هم بالایش نوشته احتراماً همسر، فرزندان، بستگان.