خبیر‌نیوز | خلاصه خبر

یکشنبه، 06 فروردین 1402
سامانه هوشمند خبیر‌نیوز با استفاده از آخرین فناوری‌های هوش مصنوعی، اخبار را برای شما خلاصه می‌نماید. وقت شما برای ما گران‌بهاست.

نیرو گرفته از موتور جستجوی دانش‌بنیان دیپی (اولین موتور جستجوی مفهومی ایران):

شوخ‌طبعی شهید تقوی فر با همسرش

مشرق | یادداشت | شنبه، 13 اسفند 1401 - 15:00
می‌گفتم با من حرف نزن. می‌خواهم بخوابم. باز یک سئوال دیگر می‌پرسید. می‌گفتم تو را به خدا با من حرف نزن. می‌پرسید چرا؟ می‌گفتم جوابت را که بدهم، مغزم هوشیار می‌شود و دیگر خوابم نمی‌برد. می‌گفت چه بهتر.
حميد،حاج،شهيد،همسر،فيلم،خانه،پدر،سپاه،انقلاب،شب،عراق،نورگير، ...

خلاصه خبر

در عملیات سامراء که خمپاره‌های داعش در حرم مطهر امامین عسکریین فرود می‌آمد و سه روز طول کشید، با فرماندهی سردار تقوی‌فر داعش مجبور به عقب نشینی شد و منطقه پاک سازی گردید.
آنچه در ادامه می‌خوانید، گفتگوی نسبتا مفصلی با سرکار خانم پروین مرادی، همسر بزرگوار شهید است که در چند قسمت تقدیمتان می‌شود.
همسر شهید: به هر شکلی که توانسته بود مرا فرستاده بود و لابد فکر می‌کرد که نکند من او را کشتم.
همسر شهید: بله
همسر شهید: مونا از ترم ۲ شروع کرد.
همسر شهید: بله.
**: بعدها فهمیدند که دختر شهید تقوی است؟
همسر شهید: نه، نمی‌دانستند.
همسر شهید: شاید.
از تنها کسانی که حس همدردی دیدم، یکی عراقی‌ها بودند، یکی بچه‌های سپاه، یکی هم همسر دوستمان که سردار است.
برای دخترم تعریف کرده بود روزی که خبر شهادت حاج حمید را دادند، سریع رفتم و خودم را رساندم به فرودگاه.
خودت بلیط را جور کن بروم کنارش بایستم.
به عنوان یک سردار آمد و در تمام مراسم‌ها کنار من ایستاد و هوای مرا داشت که خدای نکرده کسی چیزی به من نگوید که اذیت بشوم.
همسر شهید حاج حمید تقوی‌فر
همسر شهید: واقعاً در خانواده تافته جدا بافته‌ای بود و کاملاً با بقیه فرق داشت.
من باید بروم کنار او و بچه‌ها بایستم و بلیط جور شد و آمد و در تمام مراسم‌ها کنارم بود.
حتماً‌باید بیاییم و از احوالات شما خبردار بشویم.
خانه‌مان که می‌آمدند گریه می‌کردند و می‌گفتند خانمم با شنیدن خبر حاج حمید موهایش را کنده یا سرش را به دیوار کوبیده.
این‌قدر دوستش داشتند.
یکی هم همکارانش در سپاه.
همسر شهید: همین‌طور است.
همسر شهید: نمی‌دانم چه جوری برایتان تشریح کنم.
همسر شهید: بله، پاسیو.
همسر شهید: بله، ایشان وقت نکرده بود شیشه بیندازد.
در واقع می‌شود گفت داخل ساختمان باز بود و یک نفر می‌توانست راحت بیاید داخل.
رادیو را روشن کردم که سرم گرم شود و صدای اطراف را نشنوم.
خلاصه با شنیدن آن قصه بیشتر ترسیدم و رادیو را خاموش کردم.
بلند شدم آمدم ببینم صدای چه می‌آید، شاید حاج حمید آمده باشد.
آمدم و در را باز کردم و دیدم مرد همسایه‌مان، جلوی در ایستاده.
می‌خواستم بخوابم، ‌ولی به قدری ترسیده بودم که نمی‌توانستم.
درست مثل آن شبی که آن سگ دست روی دوش من گذاشت و دستم نمی‌رفت که دستگیره را بیندازم و با کمرم به آن تکیه داده بودم و سگ هم از پشت هل می‌داد.
حاج حمید مرا در بغلش گرفته بود و فشارم می‌داد و هی می‌گفت خدا خیر بدهد این یعقوب را، من چقدر به او گفتم که این سگ را اینجا نیاور.
همسر شهید: بله، نیمه‌شب آمد.
من تمام مدت در هال نشستم.
همسر شهید: حمید بنده خدا هم وقتی می‌آمد و این اوضاع را می‌دید خیلی ناراحت می‌شد و واقعاً درک می‌کرد و مدام می‌گفت ببخشید، ببخشید.
همسر شهید: بله، نورگیر درست شد و شیشه‌های ضخیمی را به آن انداخت.
بعد که من گفتم شما را نمی‌شناسم، گفت شبیه دختر خاله من هستید.
یک‌بار آمد و گفت کلید اتاقم را می‌دهم که بروید استراحت کنید و من با خانم حاج آقا آهنگران به آن اتاق رفتیم و در را از پشت با صندلی محکم کردیم.
پشت سرم نشسته بود.
آن موقع اتوبوس‌های کیان‌پارس را سوا نکرده بودند و زن و مرد جدا نبودند و همه قاتی می‌نشستند.
نمی‌دانم که او مرا تعقیب کرد یا نه.
همسر شهید: من عادت داشتم بعد از نماز صبح اگر کسی با من یک کلمه حرف می‌زد، دیگر خواب از سرم می‌پرید.
حاج حمید صبح زود که بیدار می‌شد، بعد از نماز صبح هرگز نمی‌خوابید و همیشه دنبال این بود که امام علی(ع) چه کرده، همان‌طور رفتار می‌کرد.
حضرت علی(ع) گفته‌اند قسم می‌خورم هرگز سپیده‌ای سر نزد که من بیدار نباشم.
من برعکس دوست داشتم بخوابم.
می‌خواهم بخوابم.
می‌گفتم جوابت را که بدهم، مغزم هوشیار می‌شود و دیگر خوابم نمی‌برد.
می‌گفتم نمی‌خواهم بیدار بمانم.
چرا باید بیدار بمانم؟
حاج حمید این را دست گرفته بود و با من صحبت می‌کرد که نتوانم بخوابم و اغلب هم موفق می‌شد.
یا گاهی که می‌نشستم و دستم را می‌زدم زیر چانه‌ام و با دقت فیلم تماشا می‌کردم، دستم را می‌کشید و سرم می‌افتاد روی پایش و غش‌غش می‌خندید.
همسر شهید: از این شوخی‌ها زیاد می‌کرد.
حاج حمید حرف‌های مرا شنیده بود و می‌دانست که من این حرف‌ها را به بچه‌ها زده‌ام.
یک بار با بچه‌ها فیلمی را تماشا می‌کردیم، یک دختر با دوستش می‌رود خارج.
پدر می‌گوید اگر یک تار مو از سر دخترم کم بشود، هر جای دنیا که بروی تو را پیدا می‌کنم.
همسر شهید: این چیزها دقیق یادم نیست.
همسر شهید: فکر می‌کنم ۸۹ یا ۹۰
همسر شهید: پدر می‌رود و نهایتاً دخترش را نجات می‌دهد.
همسر شهید: حاج حمید به دخترها گفت پدر این است.
پدر نسبت به فرزندانش این‌طور است.
**: شخصیت اصلی فیلم، یعنی پدر، پلیس است و بلند می‌شود و می‌رود دختر را پیدا می‌کند.
همسر شهید: من به قسمت سیاسی فیلم دقت نکردم.
تلویزیون پخش کرد و شوهرم چون خودش اهل فیلم و این حرف‌هاست، گفت سانسور شده و رفت اصلی آن را دانلود کرد.
می‌گفت احساس می‌کنم سپاه پدر من است و من پسرش هستم.
به سپاه علاقه شدیدی داشت و می‌گفت احساس پدر فرزندی می‌کنم.
من فرزند سپاه هستم و جدا شدن من از آن برایم سخت است.