خبیر‌نیوز | خلاصه خبر

یکشنبه، 06 فروردین 1402
سامانه هوشمند خبیر‌نیوز با استفاده از آخرین فناوری‌های هوش مصنوعی، اخبار را برای شما خلاصه می‌نماید. وقت شما برای ما گران‌بهاست.

نیرو گرفته از موتور جستجوی دانش‌بنیان دیپی (اولین موتور جستجوی مفهومی ایران):

مجسمه‌هایی از طاغوت که قرار بود سالم بمانند برای روز مبادا!

مشرق | یادداشت | یکشنبه، 09 بهمن 1401 - 15:17
یک عده با چهره‌های مشخص از همان چهره‌هایی که روز رفتن شاه دور مجسمه را گرفته بودند و نمی‌گذاشتند مردم مجسمه را پایین بکشند تا خودشان نصفه شب با احترام پایین بیاورند و ببرند برای روز مبادا!
توي،دست،حرف،شهدا،بيمارستان،سر،روز،آمدم،مجسمه،صف،دم،هي،گريه،آ ...

خلاصه خبر

ولی می‌دیدم هنوز هم تعداد زیادی‌شان سرشان پایین است و سرگرم کار و بار و نان و نفت و آبشان هستند.
ریختیم روی هم سر کندی پیاده شدم می‌خواستم بروم به بیمارستان.
آمدم به طرف بیمارستان.
مردم دم در ازدحام کرده بودند.
بچه‌های دیگر هم دنبال من آمدند.
سردخانه درش بسته بود.
صورتشان تمیز بود.
دهانشان باز بود یا نیمه باز بود و آن‌هایی هم که دهانشان بسته بود لبخند به لب داشتند.
ردیفی پشت فقط دراز کشیده بودند لباسشان تنشان بود همان که همافر بود یا افسر، هر که بود موی شانه کرده بود.
چه لذتی دارد این جور مردن تو این جا بخوابی یکی بالای سرت سخنرانی کند هزاران نفر سکوت کنند و هی سرک بکشند که نعش تو را ببینند و آرزو کنند که دستشان به دامن پیراهن خون آلود تو برسد و بخواهند که تو را روی تخم چشمشان بگذارند و بلند لا اله الا الله بگویند و تو را روی دست بلند کنند و بلند باز داد بزنند «بلن بگو اقول اشهد ان لا اله الا الله» و بعد شعار بدهند و تو را روی دست مثل گل به هم تقدیم کنند.
داشت حرف می‌زد که یکی از دور داد زد و یکی دیگر دنبالش را گرفت و ناگهان شهدا مثل گل لاله سبز شدند و بالا آمدند و نشستند روی دست مردم.
همه دلشان می‌خواست سر و صورت شهدا را ببینند و ریخته بودند روی سکوها و از سرو کله هم بالا می‌رفتند من پریدم جلو.
شهدا از روی دست روی شانه و بعد کمی پایین‌تر آمدند.
شهدا را بردند توی سردخانه من آمدم و دم در صف طویلی را دیدم که می‌خواستند خون بدهند.
صف طویلی بود و این پیرزن جلوی صف بود.
انگار این جا هم مثل صف اتوبوس و بقیه جاهای دیگر یکراست آمده بود اول صف و حالا التماس می‌کرد که برود تو.
بیرون آمدم.
دسته دسته به طرف بیمارستان می‌رفتند از امیرآباد سرازیر شدم و آمدم سر کوچه و رفتم دم در همان خانه‌ دیروزی و کمی مکث کردم و باز برگشتم و آمدم یکراست به طرف مجسمه.
سربازها عقب نشسته بودند یک دسته هم وسط کوچه دم در بودند.
هول می‌دادند و اصرار می‌کردند و هی دست مردم را می‌گرفتند و می‌کشیدند و خواهش و تمنا می‌کردند که مردم بروند توی دانشگاه.