ترفند یک سردار برای بازنشستگی از سپاه! + عکس
مشرق
|
یادداشت
|
شنبه، 08 بهمن 1401 - 10:14
هر چه هم به نیروی قدس میگفت، میگفتند مشکل درست میشود و نباید بروی. آمد و این ترفند را زد و درخواست بازنشستگی داد. خیلی هم طول کشید تا قبول کردند.

خلاصه خبر
با پیروزی انقلاب اسلامی و تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، شهید تقویفر از نیروهای تشکیل دهنده هسته اولیه آن در اهواز بود که با عضویت در این نهاد به انجام وظیفه پرداخت.
سید نصرالله تقویفر، (پدر شهید) در سال ۱۳۶۲ در عملیات خیبر به شهادت رسید و برادرش، سیدخسرو نیز در عملیات والفجر ۸ به خیل شهیدان پیوست.
وی در جبهه سوسنگرد واحد اطلاعات و عملیات را تشکیل داد و مدتی فرماندهی قرارگاه رمضان را نیز بر عهده گرفت.
با پایان جنگ، شهید تقویفر فعالیت خویش را در سپاه قدس ادامه داد و سرانجام در سال ۱۳۹۰ از خدمت در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بازنشسته شد.
در عملیات سامراء که خمپارههای داعش در حرم مطهر امامین عسکریین فرود میآمد و سه روز طول کشید، با فرماندهی سردار تقویفر داعش مجبور به عقب نشینی شد و منطقه پاک سازی گردید.
پیکر مطهرش پس از انتقال به اهواز و تشییع باشکوه در شهر کارون در کنار پدر شهیدش به خاک سپرده شد.
آنچه در ادامه میخوانید، گفتگوی نسبتا مفصلی با سرکار خانم پروین مرادی، همسر بزرگوار شهید است که در چند قسمت تقدیمتان میشود.
همسر شهید: گویا در گذشته دامدار بودند.
همسر شهید: به لحاظ پدری هم بختیاری هستیم.
پدر ایشان پسرعموی مادر من است و کلاً بختیاری هستیم.
من و حاج حمید دخترخاله و پسرخاله هستیم.
به خاطر همین میگفت وجودم در آنجا لازم است و باید بروم.
همسر شهید: حاج حمید وقتش را تقسیم میکرد.
رفتم داخل و خانم مداح ـ آنها به او میگویند ملّایه ـ را دیدم که دارد میخواند و خانمها با او سینه میزنند.
هنوز آن خانم یادش هست که حاج حمید چقدر خوشحال شده بود و میگفت به آرزویم رسیدم.
مدام به این فکر بودم که برای خانمها جایی را درست کنم که جایی برای فعالیت و کار داشته باشید و برای امام حسین(ع) مراسم بگیرید و خدا را شکر که امروز به نتیجه رسید.
بعد از اینکه حاج حمید با خانم مداح و چند نفر دیگر صحبت کرد، برگشتیم.
میخواست اگر حرفی زده یا قولی داده است حتماً عملی شده باشد.
این هم که میگویید روز آخر گفته است دلم برایتان تنگ میشود.
همسر شهید: میخواست به ما بفهماند، ولی متوجه نمیشدیم.
» باورم نمیشد این حرف را زد و متوجه نشدم.
بلیط مرا زودتر گرفت.
» به برادرم میگفت حاجی.
همسر شهید: بله، واقعاً همین است.
اگر آمدم با هم میرویم.
بعدها به بچهها گفتم چیزهایی را که پدرشان میخواست به آستان قدس بدهد، به مشهد ببرند و تحویل آنجا بدهند، چون پدرشان وصیت کرده بود.
در دوران جبهه همیشه وصیتنامه مینوشت.
آن شب گفت، «دندانم ناراحت است.
همسر شهید: بله، همیشه میگفت میروم و برمیگردم، ولی حالا میگفت سامسونت بماند.
همسر شهید: بعد به من گفت بیا پایین.
همراهش رفتم و شروع کرد به صحبت و در باره خانه، ماشین، پولها و وصیتنامه حرف زد.
» گفت، «یک لحظه ساکت باش و گوش بده.
بالاخره گفت، «من ۲۳ سال داشتم که پدرم شهید شد و با او خاطرات زیادی داشتم و برای همین خیلی اذیت شدم، اما خواهر و برادرهایم که کوچکتر بودند به اندازه من اذیت نشدند.
خودم این درد را کشیدهام.
آدم وقتی خاطرات بیشتری با کسی دارد بیشتر رنج میکشد.»
میگفت خواهرها و برادرهایم به دیدن اقوام یا به پارکی که میرفتند کمتر درد میکشیدند و بعد هم ازدواج کردند و سر زندگیهایشان رفتند، ولی چون من آن زمان بزرگ بودم و خاطرات زیاد با پدرم داشتم به خاطر همین خیلی اذیت شدم.
**: بچه کوچک شما چند سال داشت که پدرش شهید شد؟
همسر شهید: ۲۱ سالش بود.
همسر شهید: مریم، هدی، ندا و مونا.
همسر شهید: مریم آخر دی ماه سال ۱۳۵۹ به دنیا آمد.
مادر حاج حمید اهواز نبود و به شوشتر رفته بود.
حاج حمید به زور مرا به تهران فرستاد.
دلیل دیگرش هم این بود که آن زمان همه پزشکها مرد بودند و پزشک زن چندان زیاد نبود.
من هم درست است که تئاتر بازی میکردم، ولی خجالتی بودم و سختم بود پیش پزشک بروم.
این عوامل دست به دست هم دادند و آمدم تهران.
خود حاج حمید میخواست به جبهه برود و مرا همراه با آقای رضوی که گمان میکنم فرمانده سپاه منطقه ۸ بود و آقای دهکردی با یک ماشین کادیلاک امریکایی که خیلی نرم حرکت میکرد فرستاد تهران.
روز سوم که مرا مرخص کردند حاج حمید به تهران آمد.
فقط دختر سومم ازدواج کرده است.
شاید علتش این باشد که رابطهشان با پدرشان بسیار صمیمی بود و همه را با او مقایسه میکنند.
بچهها میگویند گاهی احساس میکنیم پدرمان دارد از لای در تماشایمان میکند.
مریم ارشدش را گرفت و موقعی که مصاحبه دکترایش بود، پدرش شهید شد که نرفت و دیگر هم دنبالهاش را نگرفت.
خودم هم نفهمیدم چرا دخترها ازدواج نکردند.
شاید به مرد دیگری اعتماد نکردند.
اصلاً نمیخواستم صبح شود.
هر وقت هم که برای مراسمی دعوتم میکردند مراسمهای بعد از ظهر را قبول میکردم، چون میدانستم صبحها وضعیت روحی و روانی خوبی ندارم تا اینکه روزی یکی از دوستان حاج حمید زنگ زد و گفت من در باغی در کرج برای حاج حمید مراسمی گرفتهام و دلم میخواهد شما حتماً بیایید، چون سخنرانی که دعوت کردهام پرسیده است همسرشان میآید؟
حالا خانم تقوی!
سرم را روی زانویش گذاشته بود و با حالت حزنی میگفت جانم!
جانم!
جانم!
حالتش طوری بود که انگار از افسردگی من ناراحت بود.
خانم دوست ما گفت وقتی به من گفتند قرار است شما بیایید خیلی خوشحال شدم.
سید نصرالله تقویفر، (پدر شهید) در سال ۱۳۶۲ در عملیات خیبر به شهادت رسید و برادرش، سیدخسرو نیز در عملیات والفجر ۸ به خیل شهیدان پیوست.
وی در جبهه سوسنگرد واحد اطلاعات و عملیات را تشکیل داد و مدتی فرماندهی قرارگاه رمضان را نیز بر عهده گرفت.
با پایان جنگ، شهید تقویفر فعالیت خویش را در سپاه قدس ادامه داد و سرانجام در سال ۱۳۹۰ از خدمت در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بازنشسته شد.
در عملیات سامراء که خمپارههای داعش در حرم مطهر امامین عسکریین فرود میآمد و سه روز طول کشید، با فرماندهی سردار تقویفر داعش مجبور به عقب نشینی شد و منطقه پاک سازی گردید.
پیکر مطهرش پس از انتقال به اهواز و تشییع باشکوه در شهر کارون در کنار پدر شهیدش به خاک سپرده شد.
آنچه در ادامه میخوانید، گفتگوی نسبتا مفصلی با سرکار خانم پروین مرادی، همسر بزرگوار شهید است که در چند قسمت تقدیمتان میشود.
همسر شهید: گویا در گذشته دامدار بودند.
همسر شهید: به لحاظ پدری هم بختیاری هستیم.
پدر ایشان پسرعموی مادر من است و کلاً بختیاری هستیم.
من و حاج حمید دخترخاله و پسرخاله هستیم.
به خاطر همین میگفت وجودم در آنجا لازم است و باید بروم.
همسر شهید: حاج حمید وقتش را تقسیم میکرد.
رفتم داخل و خانم مداح ـ آنها به او میگویند ملّایه ـ را دیدم که دارد میخواند و خانمها با او سینه میزنند.
هنوز آن خانم یادش هست که حاج حمید چقدر خوشحال شده بود و میگفت به آرزویم رسیدم.
مدام به این فکر بودم که برای خانمها جایی را درست کنم که جایی برای فعالیت و کار داشته باشید و برای امام حسین(ع) مراسم بگیرید و خدا را شکر که امروز به نتیجه رسید.
بعد از اینکه حاج حمید با خانم مداح و چند نفر دیگر صحبت کرد، برگشتیم.
میخواست اگر حرفی زده یا قولی داده است حتماً عملی شده باشد.
این هم که میگویید روز آخر گفته است دلم برایتان تنگ میشود.
همسر شهید: میخواست به ما بفهماند، ولی متوجه نمیشدیم.
» باورم نمیشد این حرف را زد و متوجه نشدم.
بلیط مرا زودتر گرفت.
» به برادرم میگفت حاجی.
همسر شهید: بله، واقعاً همین است.
اگر آمدم با هم میرویم.
بعدها به بچهها گفتم چیزهایی را که پدرشان میخواست به آستان قدس بدهد، به مشهد ببرند و تحویل آنجا بدهند، چون پدرشان وصیت کرده بود.
در دوران جبهه همیشه وصیتنامه مینوشت.
آن شب گفت، «دندانم ناراحت است.
همسر شهید: بله، همیشه میگفت میروم و برمیگردم، ولی حالا میگفت سامسونت بماند.
همسر شهید: بعد به من گفت بیا پایین.
همراهش رفتم و شروع کرد به صحبت و در باره خانه، ماشین، پولها و وصیتنامه حرف زد.
» گفت، «یک لحظه ساکت باش و گوش بده.
بالاخره گفت، «من ۲۳ سال داشتم که پدرم شهید شد و با او خاطرات زیادی داشتم و برای همین خیلی اذیت شدم، اما خواهر و برادرهایم که کوچکتر بودند به اندازه من اذیت نشدند.
خودم این درد را کشیدهام.
آدم وقتی خاطرات بیشتری با کسی دارد بیشتر رنج میکشد.»
میگفت خواهرها و برادرهایم به دیدن اقوام یا به پارکی که میرفتند کمتر درد میکشیدند و بعد هم ازدواج کردند و سر زندگیهایشان رفتند، ولی چون من آن زمان بزرگ بودم و خاطرات زیاد با پدرم داشتم به خاطر همین خیلی اذیت شدم.
**: بچه کوچک شما چند سال داشت که پدرش شهید شد؟
همسر شهید: ۲۱ سالش بود.
همسر شهید: مریم، هدی، ندا و مونا.
همسر شهید: مریم آخر دی ماه سال ۱۳۵۹ به دنیا آمد.
مادر حاج حمید اهواز نبود و به شوشتر رفته بود.
حاج حمید به زور مرا به تهران فرستاد.
دلیل دیگرش هم این بود که آن زمان همه پزشکها مرد بودند و پزشک زن چندان زیاد نبود.
من هم درست است که تئاتر بازی میکردم، ولی خجالتی بودم و سختم بود پیش پزشک بروم.
این عوامل دست به دست هم دادند و آمدم تهران.
خود حاج حمید میخواست به جبهه برود و مرا همراه با آقای رضوی که گمان میکنم فرمانده سپاه منطقه ۸ بود و آقای دهکردی با یک ماشین کادیلاک امریکایی که خیلی نرم حرکت میکرد فرستاد تهران.
روز سوم که مرا مرخص کردند حاج حمید به تهران آمد.
فقط دختر سومم ازدواج کرده است.
شاید علتش این باشد که رابطهشان با پدرشان بسیار صمیمی بود و همه را با او مقایسه میکنند.
بچهها میگویند گاهی احساس میکنیم پدرمان دارد از لای در تماشایمان میکند.
مریم ارشدش را گرفت و موقعی که مصاحبه دکترایش بود، پدرش شهید شد که نرفت و دیگر هم دنبالهاش را نگرفت.
خودم هم نفهمیدم چرا دخترها ازدواج نکردند.
شاید به مرد دیگری اعتماد نکردند.
اصلاً نمیخواستم صبح شود.
هر وقت هم که برای مراسمی دعوتم میکردند مراسمهای بعد از ظهر را قبول میکردم، چون میدانستم صبحها وضعیت روحی و روانی خوبی ندارم تا اینکه روزی یکی از دوستان حاج حمید زنگ زد و گفت من در باغی در کرج برای حاج حمید مراسمی گرفتهام و دلم میخواهد شما حتماً بیایید، چون سخنرانی که دعوت کردهام پرسیده است همسرشان میآید؟
حالا خانم تقوی!
سرم را روی زانویش گذاشته بود و با حالت حزنی میگفت جانم!
جانم!
جانم!
حالتش طوری بود که انگار از افسردگی من ناراحت بود.
خانم دوست ما گفت وقتی به من گفتند قرار است شما بیایید خیلی خوشحال شدم.