روزهایی که آیتالله طالقانی به داد ساواکیها رسید!
مشرق
|
یادداشت
|
چهارشنبه، 05 بهمن 1401 - 15:56
بر در و دیوار تهران همه جا نام و نام پدر و نام زن و تعداد بچه و پلاک خانه و کوچه و خیابان و حتی رنگ ماشین و ریخت و قیافه ساواکیها را نوشته بودند. معلوم بود هر کسی نام ساواکی محله خودش را نوشته بود.

خلاصه خبر
صبح آمدم سر پیچ شمیران.
چند روزی بود که خانه نرفته بودم.
امروز تصمیم داشتم که بروم.
تا به حال خواب بودند.
بعد از شصت ـ هفتاد سال تازه از خواب بیدار شدهاند.
آمدم سر بهار.
یک دسته در حدود دویست ـ سیصد نفر فرو رفته در هم در پناه سربازها و کامیونها و جیپها شعار میدادند و میرفتند «این است شعار ملت/ خدا قرآن محمد» یکی یک پرچم ایران در دست داشتند و پرچم را تکان میدادند و میگفتند: «بختیار بختیار سنگرتو نیگردار» پیش مرگانشان پاسبانهای نقاب زده بودند که جلو جلو میرفتند.
من گاهی به فکر فرو میرفتم و کز میکردم و گاهی محکم با مشت به تنه درخت میکوبیدم.
هی بپر بپر میکردند.
نه این که از سربازها و کامیونها و پاسبانها بترسند.
مردی که بین ما بود خود از مابدتر بود و فحش میداد و جلوی ما را میگرفت و میگفت مگه آقای طالقانی نگفت کاری با این...
سربازها ریختند و بگیر بگیر شروع شد.
تیراندازی نبود، باتوم میزدند و میگرفتند.
جالب این جا بود که درجهدارها و افسرها و سربازها دنبال بچهها تا توی کوچهها میدویدند.
سربازها که رفتند راه افتادم.
دسته قانون اساسیها هنوز وسط خیابان بود ـ انگار آنها شبدر شیرینی بودند و ما بروبچهها بره و بزغالههایی که از زمین شبدر جدامان کردهاند.
سربازها چوپانهایی که نمیگذاشتند باز ما به طرفشان برویم و بخوریم.
اغلبشان زن بودند.
به میدان مخبرالدوله که رسیدند فرورفتند توی هم از آن طرف بهارستان هم آمده بودند.
یک زن و دو مرد آمدند کنار من.
با دوستش حرف میزد.
از سلطنت آباد قورخانه آمده بودند دو نفر دیگر را هم دیدم.
بعد دو تا زن خیلی خوشگل صدقلم آرایش کرده را دیدم که با دو تا مرد قدبلند که هر دو هم شلوار سفید به پاد اشتند از توی جمعیت آمدند بیرون.
یاد لندن افتادم.
ناگهان به خود آمدم دیدم سه کنج میدان وسط اینها میلولم.
به خودم گفتم: چرا کشیده شدم وسط اینها.
عقب عقب آمدم و کنار دیوار نشستم روی زمین حالا فقط پا میدیدم.
انگار لخت و عور آمده بودم وسط جمعیت.
خجالت میکشیدم.
میهمانخانه مهمانکش روزش تاریک
چندتن خواب آلود
خیابانها شلوغ پلوغ بود.
حالا که شاه رو بیرون کردیم اومدن سر تقسیم؟
چند روزی بود که خانه نرفته بودم.
امروز تصمیم داشتم که بروم.
تا به حال خواب بودند.
بعد از شصت ـ هفتاد سال تازه از خواب بیدار شدهاند.
آمدم سر بهار.
یک دسته در حدود دویست ـ سیصد نفر فرو رفته در هم در پناه سربازها و کامیونها و جیپها شعار میدادند و میرفتند «این است شعار ملت/ خدا قرآن محمد» یکی یک پرچم ایران در دست داشتند و پرچم را تکان میدادند و میگفتند: «بختیار بختیار سنگرتو نیگردار» پیش مرگانشان پاسبانهای نقاب زده بودند که جلو جلو میرفتند.
من گاهی به فکر فرو میرفتم و کز میکردم و گاهی محکم با مشت به تنه درخت میکوبیدم.
هی بپر بپر میکردند.
نه این که از سربازها و کامیونها و پاسبانها بترسند.
مردی که بین ما بود خود از مابدتر بود و فحش میداد و جلوی ما را میگرفت و میگفت مگه آقای طالقانی نگفت کاری با این...
سربازها ریختند و بگیر بگیر شروع شد.
تیراندازی نبود، باتوم میزدند و میگرفتند.
جالب این جا بود که درجهدارها و افسرها و سربازها دنبال بچهها تا توی کوچهها میدویدند.
سربازها که رفتند راه افتادم.
دسته قانون اساسیها هنوز وسط خیابان بود ـ انگار آنها شبدر شیرینی بودند و ما بروبچهها بره و بزغالههایی که از زمین شبدر جدامان کردهاند.
سربازها چوپانهایی که نمیگذاشتند باز ما به طرفشان برویم و بخوریم.
اغلبشان زن بودند.
به میدان مخبرالدوله که رسیدند فرورفتند توی هم از آن طرف بهارستان هم آمده بودند.
یک زن و دو مرد آمدند کنار من.
با دوستش حرف میزد.
از سلطنت آباد قورخانه آمده بودند دو نفر دیگر را هم دیدم.
بعد دو تا زن خیلی خوشگل صدقلم آرایش کرده را دیدم که با دو تا مرد قدبلند که هر دو هم شلوار سفید به پاد اشتند از توی جمعیت آمدند بیرون.
یاد لندن افتادم.
ناگهان به خود آمدم دیدم سه کنج میدان وسط اینها میلولم.
به خودم گفتم: چرا کشیده شدم وسط اینها.
عقب عقب آمدم و کنار دیوار نشستم روی زمین حالا فقط پا میدیدم.
انگار لخت و عور آمده بودم وسط جمعیت.
خجالت میکشیدم.
میهمانخانه مهمانکش روزش تاریک
چندتن خواب آلود
خیابانها شلوغ پلوغ بود.
حالا که شاه رو بیرون کردیم اومدن سر تقسیم؟