ماجرای ترخیص اجباری یک جانباز از بیمارستان
مشرق
|
یادداشت
|
چهارشنبه، 05 بهمن 1401 - 09:49
همسر یک جانباز در خصوص نحوه برخورد مسئولان با همسرش در بیمارستان ساسان میگوید: میگویند سقف هزینه درمانی همسر شما که توسط بیمه دی تأمین میشود پر شده و دیگر امکان نگهداری در این بیمارستان وجود ندارد.

خلاصه خبر
آنها گفتند میخواهیم او را مرخص کنیم؛ چون در خانه روحیه بهتری خواهد داشت اما من به آنها گفتم همسرم امکان جابهجایی ندارد و با این وضعیت در خانه عذاب بیشتری میکشد.
همسر جانباز حسینزاده میگوید: شب قبل از ترخیص، دکتر شمس پزشک معالج روده وقتی صحبتهای مرا شنید، گفت: من بیمار شما را در صورتی مرخص میکنم که از طرف بنیاد به شما یک پرستار تمام وقت با تجهیزاتی مثل تخت برقی و ...
من به پرستارها گفتم: آقای دکتر که حرف دیگری به ما زدند.
یکی از پرستارها گفت: نه، آقای دکتر حتما با شما شوخی کرده!
باز توضیح دادم که وضعیت همسرم چطور است و اینکه دکتر پوست اگر همسرم را ببیند متوجه وخامت وضع پوست شکم همسرم خواهد شد.
کما اینکه یک پزشک پوست از بیرون آمد و همسرم را معالجه کرد و گفت چطور او درمان میشود، اما بیمارستان اعلام کرد ما چنین هزینهای نخواهیم کرد.
به رئیس بیمارستان اعلام کردم: خانه ما در یکی از روستاهای بومهن است و امکاناتی آنجا نیست که اگر همسرم حالش بد شد بخواهم سریع اورژانس خبر کنم و خودم هم که دست تنها کاری نمیتوانم بکنم، اما او اصلا این صحبتهای من برایش مهم نبود.
همسرم هم با ناراحتی گفت: برویم.
همسر جانباز حسینزاده میگوید: شب قبل از ترخیص، دکتر شمس پزشک معالج روده وقتی صحبتهای مرا شنید، گفت: من بیمار شما را در صورتی مرخص میکنم که از طرف بنیاد به شما یک پرستار تمام وقت با تجهیزاتی مثل تخت برقی و ...
من به پرستارها گفتم: آقای دکتر که حرف دیگری به ما زدند.
یکی از پرستارها گفت: نه، آقای دکتر حتما با شما شوخی کرده!
باز توضیح دادم که وضعیت همسرم چطور است و اینکه دکتر پوست اگر همسرم را ببیند متوجه وخامت وضع پوست شکم همسرم خواهد شد.
کما اینکه یک پزشک پوست از بیرون آمد و همسرم را معالجه کرد و گفت چطور او درمان میشود، اما بیمارستان اعلام کرد ما چنین هزینهای نخواهیم کرد.
به رئیس بیمارستان اعلام کردم: خانه ما در یکی از روستاهای بومهن است و امکاناتی آنجا نیست که اگر همسرم حالش بد شد بخواهم سریع اورژانس خبر کنم و خودم هم که دست تنها کاری نمیتوانم بکنم، اما او اصلا این صحبتهای من برایش مهم نبود.
همسرم هم با ناراحتی گفت: برویم.