نه به ناهار سپاه رسیدیم نه به ناهار بسیج!
مشرق
|
یادداشت
|
شنبه، 01 بهمن 1401 - 08:55
من از پولی که حاج حمید میداد، کمی پسانداز کردم. اغلب در بسیج سپاه بودم. البته بماند که نه به ناهار سپاه میرسیدم، نه به ناهار بسیج. از صبح تا ظهر در تبلیغات سپاه بودم و بعد از ظهرها به بسیج میرفتم.

خلاصه خبر
وی در جبهه سوسنگرد واحد اطلاعات و عملیات را تشکیل داد و مدتی فرماندهی قرارگاه رمضان را نیز بر عهده گرفت.
با پایان جنگ، شهید تقویفر فعالیت خویش را در سپاه قدس ادامه داد و سرانجام در سال ۱۳۹۰ از خدمت در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بازنشسته شد.
در عملیات سامراء که خمپارههای داعش در حرم مطهر امامین عسکریین فرود میآمد و سه روز طول کشید، با فرماندهی سردار تقویفر داعش مجبور به عقب نشینی شد و منطقه پاک سازی گردید.
آنچه در ادامه میخوانید، گفتگوی نسبتا مفصلی با سرکار خانم پروین مرادی، همسر بزرگوار شهید است که در چند قسمت تقدیمتان میشود.
همسر شهید: در جایی که حقی ناحق میشد جوش میآوردند.
گفتم پدرم در همان جلسه خواستگاری گفت دخترم هیچی بلد نیست.
من چون در خانه خودمان ظرف و رخت نشسته بودم، پوست دستم حساس بود.
موقعی که ازدواج کردیم مدتی که در روستا بودیم لباسهایم را جمع میکردم میآوردم اهواز مادرم یا خواهرم میشستند.
موقعی که به کیانپارس آمدیم، دوستمان خانم مینا عباسی که همسر پاسدار بود به من گفت در فلکه یک تعاونی درست شده است و با دفترچههای تعاونی کالا میدهد.
اغلب در بسیج سپاه بودم.
البته بماند که نه به ناهار سپاه میرسیدم، نه به ناهار بسیج.
بیشتر اوقات موقعی میرسیدم که ناهار تمام شده بود.
غرض اینکه حقوق حاج حمید خیلی خرج نمیشد و فقط بابت کرایه از آن برمیداشتم.
آن موقع یادم هست برای لباسشویی توشیبای ژاپنی تمام اتوماتیک ثبتنام کردم.
حاج حمید جبهه بود.
اسمش پاپهن و در خیابان امام خمینی (پهلوی سابق) بود.
همسر شهید: چون آن زمان حتی ثروتمندها هم لباسشویی نداشتند.
گفتم پوست دستم حساس است.
از روی پوست چیزی پیدا نبود، ولی زیر پوستم جوشهای ریز میزد و از صبح تا شب باید دستم را میخاراندم و کلافه میشدم.
دستم نباید با مواد شوینده تماس پیدا میکرد.
بعد پرسید پولش را از کجا آوردی؟
همسر شهید: ما آن لباسشویی را تا سالهای سال داشتیم، چون ژاپنی اصل بود و خراب نمیشد.
تا بچه چهارم هم آن را داشتم.
یک بار رفتم دکتر پوست و دستهایم را معاینه کرد و پرسید، «شغل ما چیست؟
» بیرون که آمدم به حاج حمید که در اتاق انتظار نشسته بود حرف خانم دکتر را گفتم: گفت: «به او میگفتی اولش مادرم کارهایم را میکرد، بعد هم شوهرم و خودم دست به سیاه و سفید نمیزنم.
همسر شهید: موقعی که در روستا بودم لباسها را برایش میبردم.
به کیانپارس که آمدم دیگر نمیبردم، چون طولی نکشید لباسشویی خریدیم.
یک سال فرمانده سپاه حمیدیه و یک سال فرمانده سپاه شادگان بود.
حاج حمید هر وقت به خانه برمیگشت سردرد بود، چون آنها قانون خودشان را داشتند.
همسر شهید: اعتقادات خیلی ناجوری داشتند.
حاج حمید شب میآمد خانه و میگفت فلان دختر را کشتهاند.
ما در شادگان در خیابانی مینشستیم که سر نبش آن خانه امام جمعه موقت شادگان بود و منزل شخصیتهایی مثل شهردار یا مسئولین ارگانهایی مثل ارگان جنگزدهها در آن خیابان بود.
خانه امام جمعه حالت دژبانی هم داشت و اگر کسی میخواست وارد خانه شود او را میگشتند.
یک بار میخواستم بروم و به بستگانم تلفن بزنم.
گفتند مردی سر خواهرش را بریده است.
خانواده میفهمند و میخواهند او را بکشند.
وقتی سر کوچه ما میرسند برادر دختر و پسرعموی او از راه میرسند و دختر را میگیرند و گردنش را میبرند.
موقعی که سوار مینیبوس شدم دیدم چیزی در دست پسر هست.
همسر شهید: آنها به این چیزها فکر نمیکنند.
هر چند وقت یک بار از این خبرها برای ما میآمد و خیلی میترسیدیم.
یک بار یادم هست با خانم امام جمعه موقت که از قم آمده بودند به بازاری به اسم کندلآباد یا کندلی رفتیم.
من و ایشان به بازار رفتیم.
مرد و زن عقب مانده ذهنی هم در آنجا زیاد بودند.
همسر شهید: بله، از اینها زیاد بود و در سطح شهر زیاد دیده میشدند.
**: ازدواج فامیلی زیاد دارند.
بهقدری ترسیده بودم که به خانم امام جمعه گفتم من که با همین وانت میروم.
او را پشت وانت گذاشتم و خودم هم پریدم بالا.
همسر شهید: اصلاً.
لباسم را عوض و وسایلم را جمع کردم و راه افتادم و جلوی در حاج حمید را دیدم.
» گفت: «خیلی وقت است.
اگر بقیه باید بلیط بخرند، من هم باید بلیط بخرم.
همسر شهید: بله، ولی حاضر نشد از این امتیاز استفاده کند.
» حالتش طوری بود که کاملاً یادم مانده است.
» برادر حاج حمید که شهید شد، بسیجی بود و به جبهه میرفت.
برادر خود من خسرو هم بسیجی بود و به جبهه میرفت.
آمدم بیرون و دیدم اولاً یکی نیست و چند تا سرباز هستند.
» آن موقع امکانات نداشتیم و با زغال و رنگ گریم میکردیم.
همسر شهید: هر کدامشان اعزامی از یکی از شهرهای ایران بودند.
هیچوقت این همه خوشحال نشده بودم.
همسر شهید: بله.
یا مثلاً هیچ وقت مجروح شدند؟
همسر شهید: نه، هیچ وقت مجروح نشدند.
در ۳۵ سال زندگی که با ایشان داشتم هر وقت میخواست برود میپرسیدم، «حمید!
چطور در آن لحظه به این چیزها فکر نکردم؟
همسر شهید: نه، این اخلاق را نداشت که اینجور چیزها را تعریف کند.
موقعی که به خانهشان در روستا رفتم، در آنجا یک قفسه پر از کتاب دیدم.
همسر شهید: میخرید، میخواند و به دیگران میداد.
از زمان خواستگاری تا عقد ما خیلی طول کشید.
همسر شهید: نه، حاج حمید همیشه برایم عطر و کتاب هدیه میآورد.
همسر شهید: بیشتر کتابهای مذهبی و تاریخی را دوست داشت.
همسر شهید: ایشان آمد و ترفندی زد و گفت بازنشستگی میگیرم و میروم.
حاج حمید هیچ وقت ادعایی نداشت و همیشه هر چه که پیش میآمد میگفت از فضل خداست.
با پایان جنگ، شهید تقویفر فعالیت خویش را در سپاه قدس ادامه داد و سرانجام در سال ۱۳۹۰ از خدمت در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بازنشسته شد.
در عملیات سامراء که خمپارههای داعش در حرم مطهر امامین عسکریین فرود میآمد و سه روز طول کشید، با فرماندهی سردار تقویفر داعش مجبور به عقب نشینی شد و منطقه پاک سازی گردید.
آنچه در ادامه میخوانید، گفتگوی نسبتا مفصلی با سرکار خانم پروین مرادی، همسر بزرگوار شهید است که در چند قسمت تقدیمتان میشود.
همسر شهید: در جایی که حقی ناحق میشد جوش میآوردند.
گفتم پدرم در همان جلسه خواستگاری گفت دخترم هیچی بلد نیست.
من چون در خانه خودمان ظرف و رخت نشسته بودم، پوست دستم حساس بود.
موقعی که ازدواج کردیم مدتی که در روستا بودیم لباسهایم را جمع میکردم میآوردم اهواز مادرم یا خواهرم میشستند.
موقعی که به کیانپارس آمدیم، دوستمان خانم مینا عباسی که همسر پاسدار بود به من گفت در فلکه یک تعاونی درست شده است و با دفترچههای تعاونی کالا میدهد.
اغلب در بسیج سپاه بودم.
البته بماند که نه به ناهار سپاه میرسیدم، نه به ناهار بسیج.
بیشتر اوقات موقعی میرسیدم که ناهار تمام شده بود.
غرض اینکه حقوق حاج حمید خیلی خرج نمیشد و فقط بابت کرایه از آن برمیداشتم.
آن موقع یادم هست برای لباسشویی توشیبای ژاپنی تمام اتوماتیک ثبتنام کردم.
حاج حمید جبهه بود.
اسمش پاپهن و در خیابان امام خمینی (پهلوی سابق) بود.
همسر شهید: چون آن زمان حتی ثروتمندها هم لباسشویی نداشتند.
گفتم پوست دستم حساس است.
از روی پوست چیزی پیدا نبود، ولی زیر پوستم جوشهای ریز میزد و از صبح تا شب باید دستم را میخاراندم و کلافه میشدم.
دستم نباید با مواد شوینده تماس پیدا میکرد.
بعد پرسید پولش را از کجا آوردی؟
همسر شهید: ما آن لباسشویی را تا سالهای سال داشتیم، چون ژاپنی اصل بود و خراب نمیشد.
تا بچه چهارم هم آن را داشتم.
یک بار رفتم دکتر پوست و دستهایم را معاینه کرد و پرسید، «شغل ما چیست؟
» بیرون که آمدم به حاج حمید که در اتاق انتظار نشسته بود حرف خانم دکتر را گفتم: گفت: «به او میگفتی اولش مادرم کارهایم را میکرد، بعد هم شوهرم و خودم دست به سیاه و سفید نمیزنم.
همسر شهید: موقعی که در روستا بودم لباسها را برایش میبردم.
به کیانپارس که آمدم دیگر نمیبردم، چون طولی نکشید لباسشویی خریدیم.
یک سال فرمانده سپاه حمیدیه و یک سال فرمانده سپاه شادگان بود.
حاج حمید هر وقت به خانه برمیگشت سردرد بود، چون آنها قانون خودشان را داشتند.
همسر شهید: اعتقادات خیلی ناجوری داشتند.
حاج حمید شب میآمد خانه و میگفت فلان دختر را کشتهاند.
ما در شادگان در خیابانی مینشستیم که سر نبش آن خانه امام جمعه موقت شادگان بود و منزل شخصیتهایی مثل شهردار یا مسئولین ارگانهایی مثل ارگان جنگزدهها در آن خیابان بود.
خانه امام جمعه حالت دژبانی هم داشت و اگر کسی میخواست وارد خانه شود او را میگشتند.
یک بار میخواستم بروم و به بستگانم تلفن بزنم.
گفتند مردی سر خواهرش را بریده است.
خانواده میفهمند و میخواهند او را بکشند.
وقتی سر کوچه ما میرسند برادر دختر و پسرعموی او از راه میرسند و دختر را میگیرند و گردنش را میبرند.
موقعی که سوار مینیبوس شدم دیدم چیزی در دست پسر هست.
همسر شهید: آنها به این چیزها فکر نمیکنند.
هر چند وقت یک بار از این خبرها برای ما میآمد و خیلی میترسیدیم.
یک بار یادم هست با خانم امام جمعه موقت که از قم آمده بودند به بازاری به اسم کندلآباد یا کندلی رفتیم.
من و ایشان به بازار رفتیم.
مرد و زن عقب مانده ذهنی هم در آنجا زیاد بودند.
همسر شهید: بله، از اینها زیاد بود و در سطح شهر زیاد دیده میشدند.
**: ازدواج فامیلی زیاد دارند.
بهقدری ترسیده بودم که به خانم امام جمعه گفتم من که با همین وانت میروم.
او را پشت وانت گذاشتم و خودم هم پریدم بالا.
همسر شهید: اصلاً.
لباسم را عوض و وسایلم را جمع کردم و راه افتادم و جلوی در حاج حمید را دیدم.
» گفت: «خیلی وقت است.
اگر بقیه باید بلیط بخرند، من هم باید بلیط بخرم.
همسر شهید: بله، ولی حاضر نشد از این امتیاز استفاده کند.
» حالتش طوری بود که کاملاً یادم مانده است.
» برادر حاج حمید که شهید شد، بسیجی بود و به جبهه میرفت.
برادر خود من خسرو هم بسیجی بود و به جبهه میرفت.
آمدم بیرون و دیدم اولاً یکی نیست و چند تا سرباز هستند.
» آن موقع امکانات نداشتیم و با زغال و رنگ گریم میکردیم.
همسر شهید: هر کدامشان اعزامی از یکی از شهرهای ایران بودند.
هیچوقت این همه خوشحال نشده بودم.
همسر شهید: بله.
یا مثلاً هیچ وقت مجروح شدند؟
همسر شهید: نه، هیچ وقت مجروح نشدند.
در ۳۵ سال زندگی که با ایشان داشتم هر وقت میخواست برود میپرسیدم، «حمید!
چطور در آن لحظه به این چیزها فکر نکردم؟
همسر شهید: نه، این اخلاق را نداشت که اینجور چیزها را تعریف کند.
موقعی که به خانهشان در روستا رفتم، در آنجا یک قفسه پر از کتاب دیدم.
همسر شهید: میخرید، میخواند و به دیگران میداد.
از زمان خواستگاری تا عقد ما خیلی طول کشید.
همسر شهید: نه، حاج حمید همیشه برایم عطر و کتاب هدیه میآورد.
همسر شهید: بیشتر کتابهای مذهبی و تاریخی را دوست داشت.
همسر شهید: ایشان آمد و ترفندی زد و گفت بازنشستگی میگیرم و میروم.
حاج حمید هیچ وقت ادعایی نداشت و همیشه هر چه که پیش میآمد میگفت از فضل خداست.