کفاشی در دل کتابخانه
طی سالهای ۱۳۶۵ تا ۱۳۹۰ در حالی که سیدعلی کفاش در خیابان ششگلان وسط مغازه نشسته و کفش چرم میدوزد دور تا دور مغازه با قفسههای کتاب آذین بندی شده و به محفل فرهنگی و نقد ادبی تبدیل شده است.

طی سالهای ۱۳۶۵ تا ۱۳۹۰ در حالی که سیدعلی کفاش در خیابان ششگلان وسط مغازه نشسته و کفش چرم میدوزد دور تا دور مغازه با قفسههای کتاب آذین بندی شده و به محفل فرهنگی و نقد ادبی تبدیل شده است.
خبرگزاری فارس، معصومه درخشان: تماشای روزانه ویترین کتابفروشی کیهان در سال ۱۳۳۲ در بازار تبریز پسر نوجوانی را علاقهمند کتاب میکند و او را به صرافت میاندازد تا با پولی که به عنوان دستمزد از پدر کفاش خود میگرفت بتواند کتاب بخرد و بخواند.
کتاب دوست تمام لحظههایش بود و به قول خودش بدون کتاب آرام و قرار نداشت.
پسر نوجوان دهه ۳۰ شمسی حالا یک مرد ۸۵ ساله است.
در یک صبح پاییزی وقتی برای گپ و گفت صمیمانه از جنس کتاب در خیابان ششگلان به منزلش رفتم با دنیایی از کتابها مواجه شدم که میگفت با تک تک کتابها خاطره دارد.
دل به دل او داده و سراپا گوش میشوم برای شنیدن صحبتهایش که طعم دلدادگی به کتاب و دانایی میدهد.
خود را سیدعلی ترابی شهیدی معرفی میکند که در سال ۱۳۱۶ در محله سرخاب تبریز متولد شده است.
پدرش کفاش بود و او نیز از ۱۰، ۱۲ سالگی پیش پدرم شاگردی کرده کفاشی یاد میگرفت.
حرفهایش را از دلدادگی به کتاب آغاز کرد و گفت: هر روز در بازار از پشت شیشه مغازه کتابفروشی کیهان به کتابها نگاه میکردم و دوست داشتم من نیز میتوانستم کتاب بخرم و بخوانم.
تصمیم گرفتم پولی که پدرم به عنوان دستمزد شاگردی میداد جمع کرده و با آن کتاب بخرم.
در سال ۱۳۳۲ شانزده سال داشتم که اولین کتابم را خریدم و خیلی خوشحال بودم.
الان چون حدود ۷۰ سال از آن سال میگذرد اسم کتاب خاطرم نیست ولی حس خوشحالی آن روزها برای کتاب خریدن همیشه با من است.
از سال۱۳۶۵ تا سال ۱۳۹۰ کفاشی سیدی در خیابان ششگلان نبش کوچه توفیق کفاشی نام آشنایی برای اهل محله ششگلان بود.
دیدن آقای کفاش که وسط مغازه به دوختن کفش مشغول بوده و دور تا دور مغازه برای کتابهای زیبا قفسهبندی شده و خودنمایی میکند خاطره خوب کتاب را در ذهنها ثبت میکند.
آقا سیدعلی در همه سالهایی که کفاشی میکرده به کتابفروشی نیز مشغول بود و میگوید در آن سالها بسیاری از چهرههای مشهور ادبی و فرهنگی مانند استاد یحیی شیدا به کفاشی و کتابفروشی من میآمدند.
آنها هم سفارش کفش داشتند و هم کتاب میخریدند و بازار نقد و بررسی کتاب نیز داغ بود.
در بازار حرمخانه مغازه داشتم و از سال ۶۵ به خیابان ششگلان آمدم.در مغازه هر روز یک جفت کفش چرم میدوختم، با همه کتابفروشها دوست بودم و ارتباط خیلی خوبی داشتیم.
آن موقع کتاب را به قیمت سه قران یا پنج قران میخریدم.
یادم است کتاب دایره المعارف دهخدا را چند سال قبل ۱۰ هزار تومان خریدم.
تازگیها حدود سه ماه پیش کتاب " دایره المعارف تشیع " را به قیمت ۸۰۰ هزار تومان خریدهام و حالا خوشحالم فرزندانم نیز علاقهمند کتاب و کتابخوانی هستند و کتابها را مطالعه میکنند و نوههایم نیز روزانه یک ساعت مرا به دنیای کتابها میبرند.
همیشه میگویم من و جدایی از کتابها خدا نکند.
آقا سیدعلی لابهلای حرفهایش از پدر بزرگ مرحومش یاد کرد و ادامه داد: پدر بزرگم میرتراب از مبارزان مشروطه بود، پدرم نقل میکرد پدر بزرگم را به خاطر مبارزات ضداستبدادی و همراهی با مشروطه در پشت بام ارک تبریز اعدام کرده و به پایین پرت کردند.
بعد از شهادت پدربزرگم پسوند شهیدی به اسم فامیلی ما اضافه شد و شدیم ترابی شهیدی.
جای جای این خانه با کتاب زینت داده شده و دو هزار جلد کتاب به خوبی بر رونق و صفای این خانه افزوده است.
کتابها گنجینه کلمات هستند و من نام گنجینههای او میخوانم " اصول و فروع کافی، الغدیر، دایره المعارف نو، روضه کافی، گنجینه اطلاعات عمومی، نهج البلاغه، شرح جامع بر نهجالبلاغه، الحیات، جرعهای از دریا، ارسباران در گذر حماسه و تاریخ، آثارباستانی آذربایجان، مفاخر آذربایجان، دایره المعارف آذربایجان، کوههای آذربایجان، فرهنگ فارسی، تبریز قدیم، تاریخ لباس، اثبات الهداه، هفتاد سال پایداری، ناسخ التواریخ، هبوط، علمای مجاهد، جمع پریشان، رساله حقوق و صهیونیسم، گلستان و بوستان سعدی، دیوان شهریار و صدها کتاب نفیس دیگر گنجینه سخن و کلمات او هستند که در قفسههای زیبای او مرتب چیده شدهاند که یک لحظه با شنیدن صدای آه آقا سید علی به خود میآیم.
آقا سیدعلی آهی کشیده و میگوید: سه هزار جلد کتاب داشتم ولی ۱۰سال قبل که این خانه را خریدم به علت بدهی خانه مجبور شدم هزار جلد از کتابهای ارزشمندم را به قیمت یک و نیم میلیون بفروشم، وقتی کتابهایم را می بردند احساس خوبی نداشتم، چشمهایم را بسته بودم تا بردن کتابها را نبینم.
آقا سید علی حالا چند سالی میشود که بعد از انجام عمل جراحی تا حدودی کم بینا شده و دیگر چشمهایش برای کتاب خواندن او را همراهی نمیکنند.
وقتی میپرسم چگونه این چند سال اخیر را بدون کتاب میگذرانی میگوید: پنج دختر و دو پسر دارم، آنها نیز به کتاب علاقه زیادی دارند، حالا که نور دیدگانم کمتر شده و کم بینا شدهام نوههایم برایم کتاب میخوانند.
هر روز نوه دختریام سعیده خانم برایم کتاب تاریخی میخواند آخر میدانی به کتابهای تاریخی، مذهبی، ادبیات علاقه خیلی زیادی دارم.
حالا خانم سیده سکینه نژاد اصغری همسر سیدعلی آقا به ما ملحق میشود.
سیده بانو که خواهر شهید سیدعلی اصغرنژاد اصغری است صحبتهایش را از روز خواستگاری همسرش سیدعلی آغاز کرد و گفت: روز ۲۶ دی ماه سال ۵۶ و همزمان با روز فرار شاه از ایران سیدعلی به همراه خانواده به خواستگاری من آمدند.
قول و قرار اولیه گذاشته شد و زمان عروسی به سال بعد موکول شد.
در سال ۵۷ آقا سیدعلی به عنوان مبارز سیاسی در زندان بود و همزمان با پیروزی انقلاب همراه با سایر زندانیان سیاسی آزاد شد و در اوائل پیروزی انقلاب مراسم عروسی برگزار شد.
میتوان رضایت از همسرش را در چشم و کلام سیده بانو به وضوح دید آنجا که میگوید: قبل از انقلاب اجازه درس خواندن در مدرسه را نداشتیم بعد از پیروزی انقلاب در نهضت سواد آموزی تا کلاس چهارم درس خواندم و بعد از آن همسرم سید علی استاد من بود و مراحل بالاتر درسی را به من آموخت و اکنون مربی قرآن هستم و جلسات قرآنی به صورت هفتگی در منزل ما برگزار میشود.
این بانوی پرتلاش با اشاره به فراز و نشیبهای سخت زندگی مشترک ادامه داد: زندگی بالا و پایین زیادی دارد، سختیهای زیادی را باهم تحمل کردیم ولی در کنار هم دوام آوردیم وزندگی را ادامه دادیم.
وی با اشاره به کم بینایی همسرش در سال های اخیر ادامه داد: چشمهای همسرم قبلا با عینک خوب میدید ولی پنج سال پیش عمل جراحی کرد و از آن وقت نور چشمش کمتر شده و نمیتواند نوشتههای کتاب را بخواند.همسرم از همان دوران نوجوانی شیفته کتاب خواندن بود،کتابخوانی بینش عمیق و تفکر شناختی از مسائل به او داده و همیشه در بحثهای مربوط به کتاب و کتابخوانی حرفی برای گفتن دارد.
سیده بانو حالا علاوه بر وظیفه مادری و همسری، پرستاری فداکار و پرتلاش برای همسرش آقا سیدعلی است.
وی در پایان صحبتهایش گفت: از سال ۶۵ تا ۹۰ چرخ کفاشی و کتابفروشی میچرخید ولی از سال ۹۰ که همسرم سکته کرد و ناخوش احوال است مغازه را به سوپر مارکت واگذار کردهایم.
حالا نوای ملکوتی اذان از ماذنه مسجد به گوش میرسد و آقا سیدعلی خود را برای نماز آماده میکند و من او را با گنجینه کلمات تنها میگذارم و وقت رفتن است.
پایان پیام/ ۶۰۰۲۰