سفیدپوشانی که در جنگ رو سفید شدند
بانوان امدادگر که به «فرشتگان سفیدپوش» نیز معروف بودند با ایثار و فداکاری در طول شبانه روز دوشادوش مردان به کمک آسیب دیدگان جنگ می پرداختند تا ضمن نجات جان رزمندگان، آنها را به سلامت به آغوش خانوادههایشان بازگردانند.

بانوان امدادگر که به «فرشتگان سفیدپوش» نیز معروف بودند با ایثار و فداکاری در طول شبانه روز دوشادوش مردان به کمک آسیب دیدگان جنگ می پرداختند تا ضمن نجات جان رزمندگان، آنها را به سلامت به آغوش خانوادههایشان بازگردانند.
به گزارش خبرگزاری فارس از تبریز، در طول سالهای جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، زنان مستقیم و غیر مستقیم پا به پای مردان در نقشهای مختلفی از جمله امدادی درمانی، رزمی دفاعی، پشتیبانی تدارکاتی، فرهنگی تبلیغی حاضر بودند؛ هرچند کمتر به نقش زنان در جنگ تحمیلی پرداخته شده است؛ ولی واقعیت این است که در تک تک صحنههای دفاع مقدس حضور بانوان تاثیرگذار بود.
در این میان بانوان امدادگر که به «فرشتگان سفیدپوش» نیز معروف بودند با ایثار و فداکاری در طول شبانه روز دوشادوش مردان به کمک آسیب دیدگان جنگ میپرداختند تا ضمن نجات جان رزمندگان، آنها را به سلامت به آغوش خانوادههایشان بازگردانند.
براساس آمار بنیاد جانبازان و امور ایثارگران که در شهریور ۱۳۸۱ منتشر شد، در طول۸ سال دفاع مقدس۲۲ هزار و ۸۰۸ امدادگر و ۲ هزار و ۲۷۶ پزشک زن به جبههها اعزام شدند.
در آستانه سوم خرداد سالروز فتح خرمشهر، به سراغ یکی از بانوان امدادگر تبریزی رفتیم تا از حال و هوای آن روزها بشنویم.
خدیجه افشردی، متولد سال ۱۳۴۵ از رزمندگان امدادگر دفاع مقدس است که وقتی در مقطع دوم دبیرستان بود برای امداد به اهواز اعزام میشود.
او در یک خانواده مذهبی در تبریز متولد شد.
۴ خواهر و ۲ برادر دارد.
به گفته خودش از همان اوایل انقلاب در راهپیماییهای ضد رژیم شاهنشاهی شرکت میکرد.
به دلیل شرایط سخت آن دوران خواهرانش به علت حجاب موفق به ادامه تحصیل نمیشوند ولی او با غلبه به همه مشکلات و محدودیتها، ادامه تحصیل میدهد.
افشردی از آن روزها خاطرات زیادی دارد، میگوید: «کلاس اول راهنمایی بودم که با روسری بلند و مانتو به مدرسه رفتم ولی مدیر مدرسه از ورودم ممانعت کرد ولی من روسری از سر برنداشتم و گفتم که اگر بیروسری باشم خانوادهام دیگر اجازه آمدن به مدرسه را نخواهد داد از اینرو مقرر شد تا در داخل کلاس روسری را بردارم ولی در حیاط مدرسه حجاب داشته باشم».
سه ماه از شروع مدارس وقتی انقلاب به اوج خود رسید و مدارس تعطیل شد؛ فعالیتهای اجتماعی او تازه آغاز گردید.
او در این باره توضیح میدهد: «برادر بزرگترم کمی سختگیر بوده و معتقد بود که دختر نباید زیاد بیرون خانه باشد و باید تا اذان مغرب و عشا به خانه برگردد ولی من تابو شکن بودم و دلم میخواست که در خط ولایت جانم را نیز اهدا کنم».
افشردی به فعالیت گروههای مختلف در زمان انقلاب اشاره کرده و میگوید: «من همیشه در خط ولایت بودم و جزو گروه پیروان خط ولایت به فعالیتهای خود ادامه میدادم که بعد از فرمان تاریخی امام رحمتالله مبنی بر تاسیس بسیج به این سمت آمده و با افتخار یک بسیجی شدم».
امدادگر هشت سال دفاع مقدس کمی سکوت کرده و به سال ۶۰ برمیگردد، گویی خاطرات تلخی برایش یادآور شده است، میگوید: «خدا منافقان را نابود کند که به مجروحین عملیاتهای مختلف رحم نکرده و هر مجروحی که به بیمارستان میآمد را مورد آسیب جدیتر قرار داده و یا شهید میکردند».
روایت بانوی تبریزی از امدادگری در دل جنگ هشت ساله
او ادامه میدهد: «دیگر وقت نگاه کردن نبود بلکه هر چه سریعتر امدادگری را یاد گرفته و به بیمارستان امام خمینی تبریز اعزام شدم».
افشردی اشکهایش را از پشت عینک خود پاک کرده و میگوید: «اینجا تبریز بود ولی حتی راهروها هم پر از رزمندگان مجروح بود؛ اوضاع وخیم بود، وخیم».
او یادآور میشود: «آن زمان برای مادرم ارثیه پدری رسید ولی او نصف بیشتر ارثیه خود را به خرید ملافه، پتو، میوه و تجهیرات بهداشتی برای درمان رزمندگان اختصاص داد».
از او میخواهم تا خاطرهای از آن دوران برایم بگوید، اندکی تامل میکند و پاسخ میدهد: «روزی مجروحی به نام کوروش را به بیمارستان آوردند که ترکش به گلویش اصابت کرده بود و دکتر اعلام کرد که اگر چرک و عفونت گلو مدام تمیز شده و جای رخم تمیز نگه داشته شود میتوان امید به زنده بودن او داشت از اینرو یکی از همکارانم به نام خانم لشکری سه روز پیاپی و بدون حتی یک لحظه چشم روی هم گذاشتن از او مراقبت کرد و در نهایت کوروش به هوش آمد و بعد از آن نام خود را حامد گذاشت».
او ادامه میدهد: «در یک عملیات رزمندگان ۴۰ روز در محاصره بودند؛ آنها مجبور شده بودند تا به گیاه خواری روی بیاورند؛ وقتی به بیمارستان آمدند همگی بیهوش و جسمی نحیف داشتند؛ حتیرچند روزی به رنگ سبز استفراغ میکردند».
روزهای امدادگری با طعم جنگ
او برایمان تعریف میکند که چطور دست تقدیر او را سمت مناطق جنگی میکشاند: «در مدرسه بودم که مدیر من را صدا زده و اعلام کرد که از بهداری سپاه خواستهاند تا به منطقه اعزام شویم؛ وقتی این حرف را شنیدم از شدت ذوق غش کردم ولی نگران بودم که مبادا پدرم یا برادرم مخالفت کنند».
با لبخندی از سر هیجان آن دوران که بر لبش نشسته، ادامه میدهد: «آخر میدانید دقیقا روزی که قرار بود اعزام شویم عروسی برادرم بود و وقتی من ماجرا را به پدرم تعریف کردم با تعجب گفت که دخترجان الان چه وقت اعزام است و من جواب برادرت را چه بدهم؟».
افشردی گریزی به خاطرات روزهای پر فراز و نشیب اعزامش میزند و میگوید: «با پدرم قرار گذاشتیم تا هیچکسی خبردار نشود و بعد از برپایی عروسی متوجه شوند که به منطقه رفتهام».
او ادامه میدهد: «همراه با پدرم به سپاه رفتیم؛ او وارد اتاقی شد و به من اجازه نداد تا داخل اتاق شوم و بعد از ساعتی برگشت و رضایتنامه را دستم داد؛ من هم پاهای پدرم را بوسیدم».
سوم اردیبهشت سال ۶۱ او با ۳۵ نفر از دختران ۱۵ تا ۲۵ سال با قطار به منطقه اعزام می شود.
خانم افشردی از حس غریبی که در آن روز داشت، تعریف میکند: «همه خانوادهها و دوستان و آشنایان برای بدرقه آمده بودند ولی من دلم میخواست تا پدر و مادر و خواهر و برادرهایم نیز بودند ولی حیف که آنها خبری نداشتند».
او ادامه میدهد: «داخل قطار بودم و سوت قطار به صدا درآمد و داشتم راز و نیاز میکردم که یک لحظه از پشت جمعیت بدرقه کننده، پدرم را دیدم که داشت نگاهم میکرد و اشک میریخت».
این امدادگران ابتدا به تهران، سپس اندیمشک و در نهایت به اهواز اعزام می شوند.
خانم افشردی در این خصوص میگوید: «در اهواز فقط خانوادههای نظامیان باقی مانده بود و به عبارتی خط دوم بود؛ ما را به ورزشگاه تختی بردند که کل ورزشگاه پُر از زنان امدادگر از ۱۵ تا ۶۵ ساله بود؛ زنان ۶۵ ساله میگفتند که شاید نتوانیم کاری بکنیم ولی لااقل میتوانیم ظرفها و لباسها را بشوریم؛ اصلا آنجا شور عجیبی داشت که در کلمات وصف نمیشود».
به گفته این بانوی رزمنده دفاع مقدس، در آستانه عملیات آزادسازی خرمشهر چون احتمال تلفات زیادی وجود داشت از اینرو نقاهتگاههای زیادی تجهیز و آنها نیز به یکی از این نقاهتگاهها منتقل میشوند.
او میگوید: «از زمان اعزام در قرنطینه بودیم و امکان هیچ تماسی با خانواده نداشتیم و روزی من را پیج کرده و به اطلاعات مراجعه کردم و دیدم مادرم نان تازه پخته و از رزمندگان اعزامی خواسته تا این نانها را به دست من برسانند».
خانم افشردی یادآور میشود: «در آن روزها با محدودیت غذا مواجه بودیم ولی این نانها را تقسیم کرده و بین همه دختران اعزامی تقسیم کردم».
روایت چهل روزه عملیات فتح خرمشهر از زبان امدادگر دانشآموز
او از روزهای انتقال به دانشکده شهید ذاکری که در آن دوران تبدیل به نقاهتگاه شده بود، میگوید: «یک سالن بزرگی که ۴۰۰ تخت در آن وجود داشت و روزانه با اتوبوس تعداد زیادی از مجروحان را منتقل میکردند».
وی اضافه میکند: «کارهایی از قبیل رسیدگی مجروحان، شستوشو، نظافت و کمک به همکاران در خارج از شیفت از کارهای روزانه ما بود و حتی در زمان استراحت با ملافهها یک حصار درست کرده و لباس و پوتین رزمندگان را تمیز میکردیم».
به گفته این بانوی امدادگر، عملیات شلمچه تلفات بیشتری داشت چراکه دشمن نامردی کرده و با کندن کانالهایی، از داخل آنها برق رد کرده بود!
خانم افشردی دیگر نمیتواند جلوی اشکهای خود را بگیرد و با بغضی که در گلو دارد، ادامه میدهد: «روزی به ما اعلام کردند که باید از لحاظ تغذیه مراعات کنیم و این منجر شد تا همه نیروها روزه بگیرند».
او ادامه میدهد: «درست است که در خط حمله نبودیم ولی هر روز صدای موشکباران زیادی میشنیدیم که رفته رفته و با عقبنشینی دشمن کمتر میشد».
به خانم افشردی میگویم آیا آن روزها با دیدن صحنههای دردناک و شرایط سخت، از اعزام به جبهه پشیمان شدید، که میگوید: «ما همانند مادری بودیم که هیچگاه عیب فرزند خود را نمیبیند از اینرو هیچگاه از آن شرایط حالم بهم نخورد بلکه دوست داشتم تا آخرین توان مایه بگذارم».
او از یک روز عجیب برایمان تعریف میکند که حین تعریف این ماجرا بغض، لرزش و هیجان در وجودش موج میزند: «روزی وقت استراحت من بود ولی خوابم نمیآمد و از وسط محوطه نقاهتگاه صدای دعای کمیل دوستانم میآمد؛ تصمیم گرفتم تا به آنجا بروم و ۱۰۰ قدمی با آنها فاصله داشتم که متوجه شدم یک موجود سفید دو بال خود را بالای سر دوستانم گذاشته است».
او ادامه میدهد: «در شگفتی بودم و نزدیکتر شدم و بلافاصله خاک آن محل را بوسیدم و دستهایم بوی یک عطر زیبا را میداد و شروع به گریه کردم و وقتی دوستانم دلیل این کارهایم را پرسید موضوع را تعریف کردم که بعدها متوجه شدیم که افراد دیگری هم چنین صحنهای را دیدهاند».
خانم افشردی به روز آزاد سازی خرمشهر نیز اشاره کرده و میگوید: «وقتی خبر آزادسازی خرمشهر همه جا را فراگرفت؛ مردم شیرینی پخش کردند، البته هنوز کار ما تمام نشده بود و مجروح میآوردند ولی بالاخره که همه به آرزویمان رسیدیم و خرمشهرمان آزاد شده بود».
خاطرهای از دیدار امدادگران با امام خمینی(ره)
این بانوی رزمنده میگوید: «۶ روز از بعد پیروزی گذشته بود و باید به شهر خود میرفتیم ولی از ما خواستند تا خواستههای خود را مطرح کنیم که همه به اتفاق خواستار دیدار با امام راحل(ره) داشتیم».
خانم افشردی نقبی میزند به دیدار امدادگران با امام راحل(ره) و بیان میکند: «از فرودگاه حمیدیه به تهران رفتیم و ساعت ۴ به جماران رسیدیم و قبل هر دیدار همه را بازرسی بدنی میکردند و درصف بودیم که یک زن با دو بچه آمد و بدون گشتن وارد بیت شد که بعدها فهمیدیم که آن زن از همسایگان امام بوده و امام رحمت الله نیز گشتن همسایگانش را ممنوع اعلام کرده بود و حتی نزدیک خانهها اجازه خواندن سرود را نیز نمیدادند تا مبادا آسایش همسایگان بر هم زده شود».
او با خنده از لحظه دیدار امام رحمتالله میگوید: «به قدری از شوق گریه کرده بودم که چشمهایم تار بود و نتوانستم به خوبی ایشان را ببینم از اینرو شر کرده و دوباره وارد شدم تا امام راحل(ره) را ببینم».
حال زمان آمدن به خانه رسیده بود و دل تو دلم نبود، خانم افشردی احساسات را خود چنین توصیف کرده و ادامه میدهد: «همه به جز برادرم به استقبالم آمده بودند و مادرم آش پخته و همه را به خانه دعوت کرده بود».
او ادامه میدهد : «عصر بود و هنوز دوستان، همسایگان در منزل ما بودند که برادرم آمد و نیم ساعت فقط من را محکم بغل کرد و چیزی نگفت».
از او میخواهم به فعالیتهای بعد از آمدن به خانه برایمان بگوید: «من بعد از اهواز باز هم به بیمارستان میرفتم و کمک میکردم ولی در بسیج بیشترین فعالیت را داشتم».
او توضیح میدهد: «روزی یکی از دوستانم به من پیشنهاد کاری در راه و شهرسازی را داد؛ یک کار محرمانه بود و حتی یکی از دوستان من سه روز آنجا رفته ولی دوام نیاورده بود و معتقد بود که هنوز به آن اداره انقلاب نیامده است».
روزهای ازدواج و ساده زیستی ۳۵ ساله امدادگر عاشق با همسرش
بالاخره با کلی التماس و خواهش قبول کردم تا به صورت موقت به آن اداره بروم و تا سه ماه در آنجا فعالیت کنم، اینها را خانم افشردی تعریف کرده و ادامه می دهد: «از من خواستند تا در آن اداره نزد آقایی به نام باقرزاده بروم و خود را معرفی کنم که الان همان آقای باقرزاده همسرم است».
او اضافه می کند: «به من اتاق مستقلی دادند ولی از آنجایی که من عادت ندارم تا تنها باشم از آقای باقرزاده خواستم تا میز من را در کنار سایر زنان آن اداره ببرد».
این بانوی امدادگر دفاع مقدس بیان میکند: «توسط یک دوست زوج مشترک بین من و آقای باقرزاده، او از من خواستگاری کرد و با یک ازدواج بسیار ساده و مهریه ۵ سکه الان ۳۵ سالی است که با عشق زندگی میکنیم».
او خطاب به جوانان میگوید: «چرا ازدواج را برای خود سخت میگیرید و یا خود را در هزینههای زیاد خرید گرفتار میکنید؟
من با توجه به مخالفتهای زیاد خانوادهام عروسی نگرفتم چرا که نمیتوانستم مادر شهید داغداری را ببینم و عروسی بگیرم و حتی روز خرید عروسی ابتدا از همسر خود پرسیدم که چقدر پول دارد و چقدر میخواهد هزینه کند».
انتهای پیام/۶۰۰۲۷