پرده هشتم: قاسط بن زهیر تغلبی؛ فرماندهای که رخت شهادت را بر تن برادرانش دوخت
به پا خواستم و شمشیر کشیده از زمین بلندشان کردم: «چرا دست دست میکنید برادرانم؟ مگر شما مرد نیستید؟ هان؟ غیرت ندارید؟ نوادهی رسول الله آوارهی بیابانها باشد و ما لباس عافیت از تن به در نکنیم؟» کردوس و مسقط دستم را کشیدند و بوسهبارانم کردند، خونی که از زخم لبهایشان میچکید سرخ بود و گرم.

به پا خواستم و شمشیر کشیده از زمین بلندشان کردم: «چرا دست دست میکنید برادرانم؟
مگر شما مرد نیستید؟
هان؟
غیرت ندارید؟
نوادهی رسول الله آوارهی بیابانها باشد و ما لباس عافیت از تن به در نکنیم؟» کردوس و مسقط دستم را کشیدند و بوسهبارانم کردند، خونی که از زخم لبهایشان میچکید سرخ بود و گرم.
خبرگزاری فارس؛ حنان سالمی: میگفتم «علی» و میگفتند «دهان فرو ببند» میگفتم «حسن» و میگفتند «دهان فرو ببند» گفتم «حسین» اما اینبار نگذاشتم برایم تعیین تکلیف کنند؛ من هرگز از بازگویی حق نترسیدم و شرم باد بر فرماندهای که در جنگهای جمل و صفین و نهروان در رکاب شیرخدا، علی بن ابی طالب شمشیر کشیده باشد و هراس جانش را در سینه پنهان دارد.
برای عرب، مرد پنجاهوپنج ساله یعنی اوج جوانی، شمشیر در این سن تازه توی دستمان جان میگیرد برای رقصیدن؛ اما شیعهی علی که باشی دیگر عرب و عجم برایت معنایی ندارد و شمشیرت جز در مسیر حقیقت از غلاف بیرون نخواهد آمد.
اما من، قاسط بن زهیر تغلبیِ پنجاه و پنج ساله، در سال شصت و یکم هجری، دلزدهای بودم که نه زبانم کوفیان را به راه آورد و نه عقایدم اجازه میداد به زور شمشیر، سر به راهشان کنم، پس نشستم کنج خانه و درهای دنیای بیوفایی که سر مسلم بن عقیل را کوچه به کوچه میچرخانَد به رویم بستم.
به پا خیز پسر تغلب
نمیدانستم چه کنم، به دستهایم نگاه کردم، هنوز عطر بیعت با علی و پس از او، حسن بن علی را میداد و اکنون نمیدانستم چرا برای رسیدن به دستان حسین کوتاهی میکنند!
همینطور توی فکرهای پریشانم پرسه میزدم که «کردوس» سراسیمه داخل شد.
زیر ابرویش شکافته بود و خونی سرخ بر پیراهنش میچکید، آشفته بلند شدم و به آغوشش کشیدم: «چه شده برادر؟!»
خودش را از آغوشم بیرون کشید و گوشهی اتاق مچاله شد، صدای هقهقش خونم را به جوش آورد، یقهاش را گرفتم و از زمین بلندش کردم: «برخیز پسر تغلب!
بزرگان خاندانت به عزایت بنشینند!
تو را چه شده که چون کنیزکانِ بیدستوپا به گریه افتادهای؟!» با خشم نگاهی انداخت و رو گرفت، «مسقط» در آستانهی در ایستاده بود.
ما میرویم
حال او هم چندان خوشتر از کردوس نبود، خاکی و خونی بودند و معلوم بود که از گزمهها گریختهاند، دستشان را گرفتم و روبهرویم نشاندمشان: «ما میرویم!» با تعجب به من خیره شدند و کمی عقب رفتند.
به پا خواستم و شمشیر کشیده از زمین بلندشان کردم: «چرا دست دست میکنید برادرانم؟
مگر برای رسیدن به حسین بن علی با گزمهها یقه به یقه نشدید؟
مگر خون غیور پدرمان در رگهایتان به خروش نیفتاده؟
مگر شما مرد نیستید؟
هان؟
غیرت ندارید؟
نوادهی رسول الله آوارهی بیابانها باشد و ما لباس عافیت از تن به در نکنیم؟»
کردوس و مسقط دستم را کشیدند و بوسهبارانم کردند، خونی که از زخم لبهایشان میچکید سرخ بود و گرم؛ برای برادرانم و ان یکادی خواندم و بر اسبها تاختیم، گزمههای بزدل کوفی که سهل است، باد هم نتوانست به گرد پای پسران تغلب برسد!
محبوب
من و برادرانم میتاختیم در حالی که حتی برای یک لحظه به عقب بازنگشتیم، تا اینکه پنجمین روز از محرم به کربلا، آن دیار غصه و بلا رسیدیم و با محبوبم حسین بیعت بستیم؛ آه، آنگاه که دست در دستانش نهادم گویی علی بود که به من سلام میداد؛ نور بود، نوری که در میان سنگلاخ بیابان، ناگهان در وجودم تکثیر شد و من و برادرانم را جانی تازه بخشید تا روز عاشورا؛ سرورم حسین در حالی که بر شمشیرش تکیه داده بود اینگونه سپاهیان عمر بن سعد را پرسش کرد: «شما را به خدا سوگند مىدهم، آیا مرا مىشناسید؟» گفتند: «خدا را شاهد مىگیریم، آرى تو فرزند رسول خدا و سبط او هستى.» فرمود: «شما را به خدا آیا مىدانید که جدّ من رسول خداست؟»
نگاهشان کردم، یکپارچه به تایید سر تکان دادند و گفتند: «آری به خدا اینچنین است.» فرمود: «شما را به خدا آیا مىدانید که مادرم فاطمه(س) دختر محمّد است؟» گفتند: «آری به خدا اینچنین است.» فرمود: «شما را به خدا آیا مىدانید که پدرم على بن ابى طالب است؟» گفتند: «آری به خدا اینچنین است.»
پس حسین میگفت و میگفت و به یادشان میآورد تا بدینجا رسید: «شما را به خدا آیا مىدانید این شمشیرى که در دست دارم، شمشیر رسول خداست که من آن را به همراه گرفتهام؟
شما را به خدا آیا مىدانید که این عمامه که بر سر دارم، عمامه رسول خداست و من آن را پوشیدهام؟
شما را به خدا آیا مىدانید که علی(ع) نخستین انسانى بود که مسلمان شد و بیشتر از همه مردم داراى علم بود و حلمش از همه وسیعتر بود و او رهبر هر مرد و زن با ایمانیست؟» همگی با هم فریاد شدند: «آری، به خدا سوگند اینچنین است که تو میگویی»
سرورم حسین در حالی که روبهرویشان ایستاده بود فرمود: «پس چرا ریختن خون مرا مباح مىدانید؟» سکوتی چونان خلسه مرگ بر سپاه حاکم شد اما به ناگاه فریاد عناد و شقاوتشان به هوا برخاست: «به خدا سوگند همه اینها را مىدانیم، اما تو را رها نمىکنیم تا مرگ را با لب تشنه بچشی!»
لحظه موعود
دیگر نمیتوانستم در برابر انتشار بذرهای شیطان در دشت کربلا سکوت کنم، نه من، نه کردوس و نه مسقط را دیگر یارای صبوری نبود که تاختن به سوی سرورمان حسین را ببینیم و با گوشت و پوست و استخوانمان پیش مرگش نشویم، پس به سوی میدان شتافتیم در حالی که ذکر «لا حول و لا قوة الا بالله» بر لبهایمان جاری بود.
راوی: قاسط، کردوس و مسقط، آنگاه که نوادهی رسول الله را در محاصرهی هجوم شیاطین دیدند دست در دست هم و شمشیر کشیده به سوی میدان شتافتند و خاک کربلا را با استواری قدمهایشان چونان زیر و زبر کردند که تیزی شمشیرها کُند شد و تاب سپاهیان تحلیل رفت.
پس جنگیدند جنگیدنی که هیچکس را یارای مقابلهی رو در رو با آنها نبود و هجوم ادامه داشت تا جایی که گردوخاکها به هوا رفت.
میگویند هیچکس جرأت نزدیکی به آنها را نیافت مگر هنگامی که از شدت جراحات بر خاک افتادند، پس هر گرگی به سویشان میشتافت و پوزه به خونشان رنگین میکرد تا نزد امیرشان عمر بن سعد، گواهی بر شجاعتشان باشد، ولی مگر نمیدانستند پسران تغلب و یاران راستین حسین (ع) را جز در هجوم گلهی شیاطین نمیتوان ز پا انداخت؟
انتهای پیام/