چرا باید از امید نوشت؟
وقتی یأس به نهایت حد خود میرسد و مرگ چشم در چشم آدمها نگاه میکند، در منتها الیه ناامیدی، باز نیروی زیستن پیروز است و امید از ته چاه ژرف نومیدی سر میزند.

ایسنا/خراسان رضوی وقتی یأس به نهایت حد خود میرسد و مرگ چشم در چشم آدمها نگاه میکند، در منتها الیه ناامیدی، باز نیروی زیستن پیروز است و امید از ته چاه ژرف نومیدی سر میزند.
نوشتن از امید در زمانهای که هر دم از باغش بری میرسد، در نگاه اول شاید چیزی نباشد مگر نوعی تفنن احساساتی، اما ویکتور فرانکل نویسنده کتاب معنادرمانی در این خصوص نظر دیگری دارد.
او یکی از بازماندگان اردوگاههای مرگ در آلمان نازی است.
جایی که در تاریخ دوران مدرن، یکی از تاریکترین تجارب بشری در آن رقم خوردهاست.
روزی که سربازان نازی به خانهاش رفتند تا او را به کمپ کار اجباری ببرند، او رئیس دپارتمان روانشناسی دانشگاه وین، روانپزشک، همسر، پدر و شهروندی آزاد بود.
اینهمه نقش و عنوان و وظیفه که او را به گذران زندگی پایبند و امیدوار میکرد، اما در اولین دقایق اسارات به یکباره نابود شد.
او ماند و تنی نحیف و برهنه؛ با یک پلاک فلزی به گردن که شماره زندانیاش بر آن حک شده بود.
فرانکل در آن برهنگی از خود پرسید هنوز چه چیزهایی برایم ماندهاست و دریافت هیچ ندارد مگر وجود خودش که هنوز پابرجاست.
او از آن روز تا چهار سال بعد را در زندان حکومت نازی بهسر برد و در اوقات کند و کشدار حبس به معنایی فکر کرد که میتواند یک انسان به آخر خط رسیده را همچنان پابرجا نگه دارد.
او در این تأملات متوجه شد زندانیهایی که به یک منبع معنوی متصلاند حتی با وجود احتمال مرگی قریبالوقوع خودشان را نمیبازند و خودکشی نمیکنند.
به اعتقاد او تازه وقتی یأس به نهایت حد خود میرسد و مرگ چشمدرچشم آدمها نگاه میکند، در منتها الیه ناامیدی، باز نیروی زیستن پیروز است و امید از ته چاه ژرف نومیدی سر میزند.
درست مثل لحظه فلق که سیاهی و سپیدی در خط محو افق در هم میآمیزند.
گویا در همین لحظه فرار و گریزان است که میفهمیم زندگی چقدر میارزد و با تمام وجود به آن میآویزیم.
در یک قدمی مرگ باز هم مجالی برای زنده نگهداشتن امید هست
فرانکل میگوید ما محکومان مرگ نمیدانستیم یک ساعت از عمر برایمان باقی مانده یا یک سال یا چقدر.
پس تمام عصاره زندگیمان را جمع میکردیم و کف دست میگرفتیم و به آن نگاه میکردیم.
ناچار بودیم برای فرصت باقیمانده زندگی معنا و امید بسازیم.
نیرویی فراتر از وجود محدود خودمان تا بتوانیم به مدد آن بر هول مرگ غلبه کنیم.
ما چند راهحل پیدا کردیم.
راه حل یکی «عشق» بود؛ مثلا امید به دیدار دوباره زنی که بیرون از زندان انتظار میکشد یا عشق ورزیدن به خالق عالم.
راه حل آن دیگری «دوستی» بود؛ رفاقتی زلال و بیقید و شرط و راستین که رنج تنهایی را تسکین دهد.
راه حل یکی دیگر بهپایان رساندن کاری ناتمام بود.
یکی از زندانیها در سن ۶۰ سالگی تصمیم گرفتهبود وقتی آزاد شد، پزشک شود تا نعمت زندگی را به انسانها بازگرداند.
منبع امیدبخش فرانکل نوشتن و روایت کردن بود.
او تمام روزهای زندان را در قالب یادداشتهایی ثبت کرد و رنجی را شرح داد که بر او و همبندهایش میرفتهاست.
فرانکل بعد از آزادی تصمیم گرفت با الهام از خاطرات دوران اسارت، کتابی بنویسد و به انسانهای آزاد بگوید در یک قدمی مرگ باز هم مجالی برای زنده نگهداشتن امید هست.
در روایتهای این کتاب، فرانکل در پی بیان این موضوع بود که ارزش و معنای یک انسان جز در هستی خود او در هیچ چیز دیگری نیست.
نه در چهره ظاهری، نه در وجود عزیزان، نه در ثروت و نه در مقام اجتماعی، بلکه تنها و تنها در وجود خودش است.
وقتی انسان ریشه امید را در هستی خویشتن بیابد، ندای زندگی را خواهد شنید که «میگوید اما باز باید زیست...» مادامی که انسان خود را با معنا همبسته میبیند زندگی را با تمام دشواریها تاب خواهدآورد و از پوچی و بیمعنایی در امان خواهد ماند.
آیا زندگی هنوز ارزش زیستن دارد؟
ویکتور فرانکل در تمام چهار سال سخت اسارت هر روز به یکی از داشتههای عظیم زندگیاش فکر کرد.
به همسر و فرزندانی فکر کرد که بیرون از زندان انتظارش را میکشیدند.
به روزی فکر میکرد که دوباره آنها را در آغوش خواهد گرفت و زندگی بر باد رفته را باز خواهد یافت.
این رویای شیرین او را برای ادامه دادن قدرت میبخشید.
با این حال در اولین روز آزادی خبر مرگ تمام اعضای خانوادهاش را به او دادند.
فرانکل دوباره مثل روز اول اسارت برای دقایقی درهم شکست و کمر خمکرد.
دوباره از خود پرسید آیا زندگی هنوز ارزش زیستن دارد و به خود پاسخ داد تا وقتی زنده هستم و هدفی دارم، زندگیام ارزش و معنا دارد.
من یکی از معدود جان به در بردگان زندانهای هیتلر هستم.
پس باید قصه و تجربهام را از آنچه در این تاریخ بر سر انسان آمده روایت کنم تا بشریت و تاریخ تمدن از آن بیاموزد.
پس به آمریکا مهاجرت کرد و در دانشگاههای هاروارد و سندیهگو مکتب لوگوتراپی یا معنا درمانی را بنیان گذاشت.
کتاب معنادرمانی او به چاپ سیوهشتم رسیدهاست.
فرانکل در کتاب معنا درمانی یادآوری میکند باید در جستوجوی آن چیزی باشیم که ما را همچنان و هنوز به ادامهدادن پایبند نگهداشتهاست.
آن چیز همان معنای زندگی ماست.
معنا موعظهای نیست که بشنویم.
معنای زندگی داراییها و افزونهخواهیهای ما نیست، بلکه در ارتباط خاصی که با معنای وجود، اهداف امیدبخش، روابط انسانی، فهم طبیعت، هستی و خالق هستی برقرار میکنیم، در دلهای ما زاده میشود.
نومیدی گناه بزرگی است و ماندن در نومیدی گناهی بزرگتر.
نومیدی، رخوت، شکست و افسردگی جوهره مشابهی دارند.
برای رهایی از افسردگی باید به موقعیتهای متعالی انسانی پناه ببریم.
باید به قدرت الهی و قدرت اراده خویشتن تکیه کنیم.
نیروی بدن ما اولین اهرم امیدواری است.
باید نیروی تن را به کلمه تبدیل کنیم و با یکدیگر سخن بگوییم.
همصحبتی با انسانهای با انگیزه و امیدوار، دیدار با طبیعت و پناه بردن به فرهنگ از جمله راههای غلبه بر افسردگی است.
شعر خوب، فیلم خوب و کتاب خوب، مصالح فرهنگ هستند و میتوانند ما را در موقعیت تعالی بخش قرار دهند.
افسردگی را نمیشود به صفر رساند، اما میشود از شدت آن کم کرد.
عشق، نیکوکاری، گفتوگو با کودکان و سالمندان و مهربانی با حیوانات، سلاحهایی هستند که میتوان با آن به جنگ ناامیدی رفت.
رویاپردازی محض و انتظار کشیدن برای معجزه و شانس، روش خوبی برای زیستن نیست.
تنها آنچه با اراده عمیق و استوار با دستهای خودمان انجام میدهیم ما را پیش خواهد برد.
هر روایت، یک سرگذشت است و هر سرگذشت روزنهای رو به امید
«عشق» و «امید» و «روایتگری» تمام دارایی ما مردمان، برای بنیان نهادن جهانی آزاد و اخلاقی است و البته امنترین و اثربخشترین دارایی ما نیز همینهاست.
هر روایت، یک سرگذشت است و هر سرگذشت روزنهای رو به امید، زیرا خبر از حضور آدمهایی میدهد که گوشهای تکافتاده در مسیر زیستن میپویند.
آدمهایی که اگر چهره به چهرهشان بنشینیم و نکته به نکته بگویند، دیگر هیچیک تکافتاده و تنها نخواهیم بود.
صد البته سخن گفتن از امید هرگز بهمعنای شانهخالیکردن از مسئولیت فردی و فهم سیاسی نیست.
اصولاً اندیشه انتقادی و مسئولیتپذیری با نفس امیدواری همعنان است.
زیرا نوشتن از «امید» پلی میشود میان من و دیگری.
ما به میانجی قصههایمان «ما» میشویم و «ما» شدن رهاییبخش است.
«گفتوگو» همان امید و آزادی است.
مردمان خاموش و منزوی، طعمههای سهلالوصولی برای یأس و ابتذالاند.
پس در مواجهه با پیکر نیمه جان جهان، گوشنهادن به نبض امید، مهمترین رسالت روشنفکری معاصر است.
روایتگری و قصهگویی در یک جامعه خشونتزده، مسئولیت تمام شهروندان است.
در بطن قصهها، جامعه یأسها و ترسها و خستگیها و امیدها و افقهایش را بازمیجوید و سرنوشت خود را از سر نو مینویسد.
منطق محاسبهگر اقتصاد و سیاست، میل دارد پویندگی و تکثر مردمان را دفن کند و آنها را بهشکل تودهای همسان و قابل کنترل درآورد.
لحظه مرگ خاطره و امید، مصادف با اغمای فرهنگ است.
در روزگار ما شور زندگی هنوز از شکافهای خشن واقعیت چکه میکند.
اگر هر یک از ما تجربه زندگی و تفسیر منحصربهفرد خود از جهان و انسان و طبیعت را بازگوییم، نوعی خرد و اجماع عمومی بهوجود خواهد آمد و منطق فرهنگ بر منطق اقتصاد و سیاست غالب خواهد شد.
امید، قصه دلنشینی برای روایت کردن است
«خردهروایتهای امید» در پی ساختن و پرستش کردن قهرمان نیست.
این یادداشتها جاییست برای نوشتن از آدمهای معمولی.
مردان و زنانی که علیرغم ترسها و رنجها و یاسهایشان توانستهاند شعله کوچک امید را پیش پایشان روشن نگهدارند؛ مسیر دشوار بالفعل شدن را بپیمایند و قصه دلنشینی برای روایت کردن بسازند.
مثل اینکه آخرین شوالیه، تنها و به نیابت از لشکری شکستخورده همچنان نیزه بلندش را در دست گرفته و میجنگد و این یعنی هنوز همه چیز تمام نشده.
یعنی که هنوز دلیلی برای ماندن وجود دارد.
ایسنا در سلسله گفتوگوها که در روزهای آینده منتشر خواهد کرد میکوشد به میانجی کلمات، راهی بهسوی همدلی و گفتوگو بگشاید تا انعکاس امید در چشمهایمان تکثیر شود.
امیدی که در لحظهها و تجربهها و رویدادها و ایدهها و ارادهها و قدمهای کوچک و معمولی پنهان است، اما دستاوردهایی بزرگ به بارمینشاند.
انتهای پیام