اهدای کلیه به پدرشاگرد؛ راز مگوی معلم ۷۱ ساله
«معلمی که برای نجات جان پدر یک دانشآموز، کلیهاش را اهدا کرد.» این، بهانهای بود برای ورود به دنیای «محمدحسن حسنپور»و شنیدن خاطرات نابش، کسی که مؤلف اولین کتابهای درسی ما بوده و حالا در 71سالگی هنوز با عشق، معلم دبستانیهاست.

«معلمی که برای نجات جان پدر یک دانشآموز، کلیهاش را اهدا کرد.» این، بهانهای بود برای ورود به دنیای «محمدحسن حسنپور»و شنیدن خاطرات نابش، کسی که مؤلف اولین کتابهای درسی ما بوده و حالا در 71سالگی هنوز با عشق، معلم دبستانیهاست.
مجله فارس پلاس؛ عطیه اکبری: دنیای معلم ها دنیای عجیبی است، سینه شان صندوقچه رازهای مگوست، رازهایی مگو از شاگردانی که معلم ها مثل پدر، برادر یا مادر وخواهر بوده اند برایشان و یک دل سیر پای درد ودل های آنها نشسته اند، اما بعضی رازها باید برملا شود تا تاییدی باشد بر عیار بالای مهربانی و ایثارمعلم ها، 21 سال زمان مناسبی است برای آنکه مهم ترین راز مگوی معلمی 71 ساله را از صندوقچه اسرارش بیرون بکشیم و آن را بلند بلند جار بزنیم.
«محمد حسن حسن پور» 21 سال قبل برای نجات پدر شاگردش از جانش مایه گذاشت و کلیه اش را به او داد.پنهانی و دور از چشم خانواده؛ اما اهدای کلیه فقط بهانه ای برای همنشینی ما با استاد حسن پور بود.
او خاطرات نابی دارد از یتیم خانه آیةالله فیروزآبادی، معلمی برای بچه های بی سرپرست بهزیستی و ماجرای رفتگران و کارگران تا مدرسه تابستانی خانگی و خاطره عموحسین علی.
قبل از تماس با او برای هماهنگی مصاحبه فکر می کردیم وعده دیدار ما یا خانه استاد است یا دفتر او در دانشگاه، اما او همه تصورات ما از سالمندی یک معلم را بر هم می زند وقتی می گوید:«در دبستان دخترانه ای در جنوب تهران منتظرتان هستم.» حدس و گمان ها ادامه داشت، قطعا استادحسن پور که شنیده بودیم مولف 34 جلد کتاب درسی آموزش و پرورش است مدیر دبستان دخترانه است، روز مصاحبه اما با دیدن استاد 71 ساله در حال درس دادن به دانش آموزان کلاس اول دبستان حسابی غافلگیر شدیم.
با یک کیف بزرگ که برای بچه ها مثل چراغ جادو بود وارد کلاس می شود،کلاس ریاضی است و کیف معلم قصه ما پر از وسایل دست سازی که خودش برای یادگیری بهتربچه ها درست کرده و یادگاری سال های 50 است.
انتهای کلاس استاد حسن پور به تماشا می نشینیم.
این معلم با روش های متفاوتش ریاضی را برای کودکان سر به هوای دبستانی مثل عسل شیرین کرد.
بعد از کلاس می پرسیم استاد دانشگاه تربیت مدرس با این سابقه علمی پربار آن هم در 71 سالگی در کلاس اول دبستان چه می کند؟
می گوید:«این سال ها منبع زایش ذهن کودکان است، دانشگاه کار از کار گذشته، نقطه آغاز تفکر، تحلیل و خلاقیت 6 سال اول تحصیلی است که آموزش و پرورش ما به آن بهای چندانی نمی دهد اما من تصمیم گرفتم به جای غرزدن خودم دست به کار شوم و ا ز این مدرسه شروع کردم.»
اگر کلیه ام را اهدا نمی کردم 6 دختر یتیم می شدند
استاد حسنپور سالهاست با یک کلیه زندگی میکند و بهاندازه همه این سالها، دعای خیر، بدرقه راهش است.
ماجرای کلیه؛ راز مگوی استاد حسنپور است که یکی از دوستانش برملا میکند و ما روز مصاحبه، لابهلای روایتهای استاد دست روی این خاطره ناب میگذاریم.
از ما اصرار و از آقا معلم انکار، اما بالاخره راضی میشود و از زمستان ۲۱ سال قبل میگوید.
از آن روزهایی که چشم عقلش را به روی دل میبندد تا مصداق تمامعیار واژه ایثار شود؛ «یکی از روزهای سرد زمستان بود، سر کلاس درس متوجه حال بد یکی از شاگردانم شدم، چشمهایش خیس اشک میشد و برای آنکه کسی متوجه اشکهایش نشود سرش را پایین میگرفت.
بعد از کلاس دلیل ناراحتیاش را جویا شدم.
گفت حال پدرم بد است، کلیههایش ازکارافتاده و دیالیز هم بیفایده بوده، گفت پول خرید کلیه نداریم، نام پدرم در صف پیوند قرارگرفته اما دکترها از او قطع امید کرده و می گویند زنده نمیماند.
از اوضاعواحوال زندگیشان باخبر بودم.
میدانستم 6 دختربچه در خانه کوچک اجارهای با پدر کارگری که نان بخور نمیری درمیآورد زندگی میکنند.
خواب بر چشمم حرام شده بود.
تصمیم گرفتم یک کلیهام را به پدر شاگردم اهدا کنم، اگر یتیم میشدند سرنوشت 6 دختر قد و نیم قد چه میشد؟
همسرم مخالف بود، اما من در تصمیمم راسخ بودم.
بعد از معاینه پزشک و آزمایشهای مختلف مخفیانه و بدون اطلاع همسرم در بیمارستان بستری شدم و در روز مبعث کلیهام را به پدر شاگردم اهدا کردم.
بگذریم از درد بیامان بعد از عمل و خواب معنوی و شفایی که گرفتم.
2۱ سال از آن اتفاق میگذرد و من پیش خدای خودم سربلندم.
عموی آن 6 دختر شدم و تا زمان ازدواج ازشان حمایت کردم.
کمک کردم تا با جهیزیه آبرومند راهی خانه بخت شوند و باور میکنید با دعای خیر آن خانواده حالا در 71 سالگی در سلامت کامل به سر میبرم و هیچ مشکل جسمی ندارم.»
روزهای عاشقی در یتیمخانه مرحوم آیة الله فیروزآبادی
راز حال خوب استاد حسن پورچیست که حالا در اولین سال دهه هشتم عمرش معلم کلاس اولیها شده و با عشق و هیجان دوران جوانی برایشان معلمی میکند؟
خاطرات کتاب عمرش را که ورق میزند و به فصل یتیمخانه آیه الله فیروزآبادی میرسد میفهمیم حال خوب این روزهای او تصادفی نیست؛ «اوایل سالهای دهه 40 بود.
شنیده بودم روحانی بزرگمنشی به نام آیه الله فیروزآبادی در پشت بیمارستان فیروزآبادی شهرری یک یتیمخانه تأسیس کرده و بچههای بیسرپرست و یتیم در آنجا زندگی میکنند.
دبیرستانی بودم، از مدرسه که تعطیل میشدم جلوی در یتیمخانه میرفتم.میخواستم برای بچههای بیسرپرست معلمی کنم.
یک روز نزدیک یتیمخانه آیةالله فیروزآبادی را دیدم، با دلهره جلو رفتم، سلام دادم و گفتم اجازه میدهید من به بچههای یتیمخانه شما درس بدهم؟
نگاه مهربانانهای کرد و گفت اگر میتوانی بسمالله.
از آن زمان همه دلخوشی من در اوج روزهای نوجوانی این بود که بعد از تعطیل شدن از مدرسه به یتیمخانه بروم.
بچهها با من انس گرفته بودند.
برایشان شعر و قصه میخواندم.
اعداد و ریاضی را یادشان میدادم.
بهترین روزهای عمر من همان روزهایی بود که کنار آنها بودم.
این همکاری تا سالها بعد که معلم شدم ادامه پیدا کرد.
در سالهای اول معلمی بخشی از درآمدم را به بچههای یتیم اختصاص دادم.
یک روز در هفته دستشان را میگرفتم و به زیارت حضرت عبدالعظیم میبردم.
درراه برگشت برایشان اسباببازی میخریدم.
هنوز خندههای از ته دل بچهها در آن سالهای دور دلم را شاد میکند.
سعی کردم دنیایشان را عوض کنم و کاری کنم تا صاحب درآمد شوند.
از آقای فیروزآبادی خواستم برایشان وسایل نجاری و ارههای کوچک تهیه کند.
باآنکه سن و سال کمی داشتند اما خلاق بودند و خیلی زود توانستند با تکههای چوب، وسایل تزیینی بسازند.
سالها از آن روزها میگذرد و بچههای یتیمخانه آی الله فیروزآبادی بزرگ شدند و جالب آنکه یکی از آنها خیر نامداری شده است.»
از مدرسه تابستانی در خانه پدری تا معلمی برای رفتگران و سربازان
عاشق معلمی بود؛ عشقی دیوانهوار که با راه انداختن مدرسه تابستانی در خانه پدری سرانجام گرفت، با معلمی برای رفتگران و کارگران بیسواد جان گرفت و به اوج رسید؛
استاد حسنپور در حیاط بزرگ دبستان نشسته و خاطرات سالهای دور را با عشق روایت میکند؛ «از بچگی عاشق معلمی بودم و شاگرداول کلاس، ساعتهایی که معلم سر کلاس نمیآمد، از طرف مدیر مدرسه موظف به درس دادن به بچهها میشدم.
تابستانها همخانهمان را تبدیل به مدرسه جمعوجور تابستانی کرده بودم، بچههای محل را دستهبندی کرده و برایشان در خانه کلاس ریاضی میگذاشتم، مدرسه تابستانی من در خانهمان آنقدر سروصدا راه انداخته بود که سال ۴۱، مدیر آموزشگاهی به نام پیمان نشانی ما را پیداکرده بود و در خانه آمد، از من خواست در آموزشگاهشان تدریس کنم و در 16 سالگی اولین تدریس جدیام را آغاز کردم و صاحب درآمد شدم.
معلمها با تعجب نگاهم میکردند و دلخوشی از من نداشتند، چون تعداد شاگردان کلاسم از شاگردان آنها بیشتر بود.»
معلم جوان دلش میخواست قاعده بازی روزگار را عوض کند.
چشمش را به روی دلخوشیهای آن زمانه و استراحت در خانه بعد از تدریس در مدرسه بست.
پاشنه کفشهایش را ورکشید تا زمانه را تغییر دهد؛ «سالهای دهه 40 و 50 در جنوب تهران بیسوادی بیداد میکرد.
دوست داشتم همه شهر را باسواد کنم.
آن زمان طرحی به نام پیکار بابی سوادی در حال اجرا بود.
داوطلبانه جزو مجریان این طرح در جنوب تهران شدم.
یکبهیک به کارخانهها و کارگاههای شهرری رفتم.
آن زمان همه کارگرها بیسواد بودند.
با مدیر کارخانهها صحبت کردم و در هفته دو یا سه روز در ساعتهایی مشخص آنجا میرفتم و سواد خواندن و نوشتن را یادشان دادم.
به شهرداری که آن زمان نامش برزن بود رفتم و گفتم میخواهم به رفتگرها و کارگران شهرداری سواد خواندن و نوشتن یاد بدهم.
آن سالها بسیاری از رفتگران شهرداری را باسواد کردم.
برای همین هم در سالهای اول بعد از انقلاب که نهضت سوادآموزی تشکیل شد از من درخواست کردند که کتابهای درسی سوادآموزی را تألیف کنم و این کتابها جزو اولین تألیفات من بود.» «محمدحسن پور» کسوت معلمی را حتی در دوران سربازی هم کنار نگذاشت و در دوران خدمت، معلم سربازان شد.
معلم یا پدر معنوی کودکان بهزیستی؟!
یتیمنوازیهای استاد حسنپور به یتیمخانه آیة الله فیروزآبادی ختم نشد و دل پرمهرش او را به همنشینی و معلمی برای کودکان بیسرپرست بهزیستی گره زد.
سالهاست معلم قصه ما بیمزد و منت و با عشق برای کودکان بیسرپرست بهزیستی جنوب تهران هم معلم است هم پدر، همراهشان بوده؛ از ابتدایی تا دانشگاه، از حمایت در تحصیل تا همراهی در مراسم خواستگاری و نشاندن دختران بیسرپرست سر سفره عقد؛ «مریم حسنپور» دختر استاد میگوید: «دفتر یادداشت پدرم را که بازکنی پر است از نام و نشان دختران و پسران بیسرپرستی که او برای همهشان پدری کرده است.
به تهیه جهیزیه برای دختران بیسرپرست و فراهم کردن بساط عروسی برای پسران هم راضی نمیشود و پدر معنوی آنها باقی میماند، بچههایشان که به دنیا میآیند انگار نوه خودش به دنیا آمده، با دستهگل به بیمارستان میرود و پای همه خوشیها و تلخیهای زندگی آنها میماند.»
انتهای پیام/