بوی چای سوخته در نجفآباد/ این مرد شهید نشد، اما پدر 3 شهید شد
عبدالرحیم طلبه بود، محمدرضا و عبدالحسین هم پابهپای پدر در منطقه بودند. خبر شهادت محمدرضا را که شنید، دستها را رو به آسمان بلند کرد و گفت: من با امام بیعت کردم و با خدا معامله. إنشاءالله قربانی راه حق مورد قبول واقع شود.

عبدالرحیم طلبه بود، محمدرضا و عبدالحسین هم پابهپای پدر در منطقه بودند.
خبر شهادت محمدرضا را که شنید، دستها را رو به آسمان بلند کرد و گفت: من با امام بیعت کردم و با خدا معامله.
إنشاءالله قربانی راه حق مورد قبول واقع شود.
به گزارش گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس، رئیس جمهور در گذشت بزرگمردی را تسلیت گفت که ۳ فرزند خود را در راه انقلاب روانه میدان شهادت کرده بود.
خوب است گوشهای از زندگی این بزرگمرد را با هم بخوانیم:
سال ۱۳۰۹ متولد شد.
اولین فرزند خانواده بود و پس از او پنج پسر و چهار دختر به دنیا آمدند.
بعدها به مدرسهای رفت که ملاحسن باستانی در آن تدریس میکرد.
پدرش عباس نابینا بود و از نوجوانی بار مسؤولیت را بر دوش گرفت.
به سن سربازی که رسید، گفت: من زیر پرچم این خائنها خدمت نمیکند.
زمان مصدق بود.
پول که میدادی، همه چیز حل میشد.
۱۰۰ تومان داد و عکس هم انداخت و تحویل داد.
چند روز بعد، معافی را گرفت.
آن وقتها تو جلسات شرکت میکرد.
طرفدار مصدق بود و طرفداران مصدق هیچ کدام خدمت نمیرفتند.
معتقد بود، خدمت شاه را کردن، عین خیانت به ملت است.
فضلالله ایزدی نجفآبادی
فضلالله ۱۸ ساله بود.
«رقیه» دختر حاج رمضان منتظری را که ۱۴ سال بیشتر نداشت و فرزند آخر خانواده بود به او معرفی کرد، رقیه در خانه با پنبه ریسی و درست کردن نخ و طناب، کمک خرج خانواده بود.
خواهرش منزل آقای منتظری رفته بود.
رقیه خانم را که در حال آب کشیدن از چاه توی حیاطشان بوده، میبیند و با ایشان احوالپرسی میکند.
میپرسد: چه کار میکنی؟
او که خیلی حاضر جواب و زیرک بود، سرسری جواب میدهد که: مگر نمیبینی دارم چکار میکنم؟ میخواهم برای مادرم چای درست کنم.
همان موقع خواهرش میرود پیش نازنین خانم، مادر رقیه و از ایشان خواستگاری میکند.
چند روز بعد که آمده بود بازار تا برای «رقیه» کفش بخرند، فضلالله را به رقیه نشان میدهند.
رقیه او را که میبیند، یکّه میخورد.
میگوید: مرا میخواهید بدهید به این آقا.
مرد به این گندگی؟!
مردم آن موقع در ۳ گروه فعالیت میکردند.
دموکرات، تودهای و جوانان مذهبی.
او با جوانان همکاری میکرد.
فضل الله میدید که عمامه و عبای روحانیون را در ملأعام پاره میکنند و چادر از سر زنان میکشند.
گروهی از دوستانش اصرار داشتند او را به حزب رستاخیز بکشانند.
آن قدر در بازار و در کل نجف آباد، دوست و آشنا داشت که میتوانست مهره خوبی برای حزب باشد و افراد بسیاری را برای عضویت به حزب معرفی کند.
او مدام در سفر از اصفهان به قم بود.
از روحانیون حوزه، راهکار میخواست و عمل میکرد.
پشت سر امام (ره) نماز میخواند.
سال ۴۲ پیمان بست که تا آخر با ایشان باشد و به مبارزه ادامه دهد.
آقایان مطهری و رفسنجانی و بقیه از شهرها به نجفآباد میآمدند.
خانه او نزدیک مسجد جامع بود.
سخنرانیها در آن جا برگزار میشد و جزو اولینها بود که اجرا و برگزاری مراسم را به عهده گرفت.
منزل فضل الله مقر و پایگاه امن حضور روحانیون و سخنرانان بود.
سال ۴۲ که امام خمینی (ره) از ایران تبعید شد، نوارهای سخنرانی ایشان دست به دست میرسید و در جلسات گروهی آن را میشنیدند و از رهنمودهایش بهره میبردند.
ساواک در خفا و در ظاهر، مراقب رفت وآمدهای منزل ایزدی بود.
گاهی میریختند توی خانه، همه چیز را به هم میریختند و همه جا را میگشتند.
فضلالله با نهایت دقت، نوارها و کتابهای مذهبی را گوشه و کنار خانه پنهان میکرد، وقت رسیدن مأموران «و جعلنا» میخواند تا مأموران، دست خالی بروند.
آن روز خواسته بود به مناسبت دهه اول محرم، مجلس روضه در خانه برگزار کند.
شهربانی اجازه نداده بود.
با «ذوالفقاری» رئیس شهربانی نجف آباد صحبت کرد.
سکوت او و بیتوجهی نسبت به سیدالشهدا (ع) را که میدید، خشم جانش را به لب میرساند.
گفت که ساکت نخواهد نشست.
از آن جا که آمد، با چند نفر از همفکرانش به طرف شهربانی راه افتاد.
مأموران برای ایجاد وحشت، جلو شهربانی ایستاده بودند.
فضل الله تکه سنگی به شیشه در زد.
صدای خرد شدن شیشه که بلند شد، مردم با عقب راندن سدّ مأموران، با چوب و چماق به شیشهها میکوبیدند.
ذوالفقاری از توی دفترش بیرون آمده و با مردم صحبت کرد، ولی به نتیجهای نمیرسید.
مستأصل و سرگردان به حاج فضل الله نگاه کرد و گفت: آقای ایزدی!
مردم را از اینجا ببرید.
بعد با هم صحبت میکنیم.
او میگفت، خشم مردم شهربانی را به هم ریخته بود.
تیراندازی که شروع شد، مردم متفرق شدند.
نشسته بود توی مغازه که گلولهای از آتش، توی مغازه افتاد و جعبههای شیرینی را که پشت دخل و روی هم طبقه بندی شده بود، به آتش کشید.
آتش تا پشت دخل کشیده شد.
صندوق و میزهای چوبی را در خود بلعید.
مغازهای را که هم در و دیوارش سوخته و شیشههایش از شدت حرارت شعلههای آتش شکسته بود، به قیمت ارزان فروخت.
بدهیها را پرداخت.
خانهاش را هم فروخت.
ساواک بدترین شکنجه را برایش قرار داده بود.
فامیل و دوستان که میدانستند رابطه با او چه عقوبتی دارد، از او کناره گیری میکردند.
نقل است پیش از انقلاب اسلامی، یکی از انبارهای چای متعلق به این بزرگمرد توسط نیروهای مزدور شاه سوزانده شد، به طوری که تا یک هفته در نجف آباد بوی چای سوخته میآمد.
او این بار با هوشیاری بیشتری در تظاهرات و جلسات حضور پیدا میکرد.
بعد از پیروزی انقلاب و با شروع جنگ، عازم جبهه شد، اول سرپل ذهاب و بعد آبادان.
در شکست حصر آبادان حضور داشت و در فتح خرمشهر همراه پسرانش در جبهه حضور داشت.
عبدالرحیم طلبه بود، محمدرضا و عبدالحسین هم پا به پای پدر در منطقه بودند.
خبر شهادت محمدرضا را روز پانزدهم شهریور ۶۰ شنید.
دستها را رو به آسمان بلند کرد: من با امام بیعت کردم و با خدا معامله.
إن شاءالله قربانی راه حق مورد قبول واقع شود.
مراسم ختم که تمام شد به جبهه برگشت.
گفتند: چرا لباس فرم نداری؟
گفت که فراموش کرده است.
او را به عقب فرستادند تا لباس عوض کند و با مهمات برگردد.
هنوز سوار ماشین نشده بود که صدای انفجاری از دور دست شنید.
خبر آوردند، لندروری که درونش بودی را زدند.
دانست که شهادت قسمتش نبوده است.
به عقب برگشت.
لباس نظامی پوشید و با ماشین مهمات به منطقه برگشت.
دومین پسر شهیدش عبدالحسین بیست و سوم تیرماه ۱۳۶۱ در عملیات رمضان به جوار حق شتافت و پس از او عبدالرحیم بود که بیست و هشتم مهر ۶۲ در والفجر ۴ به شهادت رسید.
او در وصیتنامهاش به پدر که ۲ شهید به اسلام هدیه داده و از شهادت خود و فرزندان دیگرش باکی ندارد، درود فرستاده بود.
به گزارش خبرگزاری فارس، در نخستین روزهای هفته دفاع مقدس (دوم مهر ماه)، فضلالله ایزدی نجفآبادی پدر شهیدان والامقام عبدالحسین، عبدالرحیم و محمدرضا ایزدی به فرزندان شهیدش پیوست.
انتهای پیام/