عاشقانههایی از ازدواج این زوج موفق بروجنی/ سادهزیستی رمز موفقیتمان بود
به مناسبت سالروز زیباترین پیوند آسمانی سراغ یک زوج جوان چهارمحال و بختیاری رفتیم که در این هیاهوی رسم و رسومات تجملی و پرهزینه بسیار ساده و زیبا زندگی مشترک خود را آغاز کردند و حالا به عنوان زوج نمونه و موفق کشوری انتخاب شدهاند.

به مناسبت سالروز زیباترین پیوند آسمانی سراغ یک زوج جوان چهارمحال و بختیاری رفتیم که در این هیاهوی رسم و رسومات تجملی و پرهزینه بسیار ساده و زیبا زندگی مشترک خود را آغاز کردند و حالا به عنوان زوج نمونه و موفق کشوری انتخاب شدهاند.
خبرگزاری فارس چهارمحال و بختیاری؛ مریم رضیپور|خانوادههایمان همدیگر را میشناختند، غریبه نبودیم اما آشنا هم نبودیم شاید قبلا هم دیده بودمش اما الان چیز خاصی یادم نمیآید شاید هم بیتفاوت و صرف یک آشنای خانوادگی، شاید سلام و احوالپرسی هم بوده اما آن چیزی که باید میبود نبود.
آن موقعها در موسسات مردمنهاد فعال بودم و فعالیتهای اجتماعی زیادی داشتم آدمهای زیادی را میدیدم و با افراد زیادی آشنا بودم.
هیچ وقت فکر نمیکردم دل من هم اسیر این عشق و عاشقیها شود، روزها و شبهایم را بیآنکه به این چیزها فکر کنم سپری میکردم.
زمانی که در «جمعیت همیاران سلامت روان» کنار دوستانم فعالیت میکردم و شب و روزم را برای نوشتن طرحهای اجتماعمحور سپری میکردم، اینکه چه کنیم تا آسیبهای اجتماعی شهرم و یا شاید استانم را به حداقل برسانیم او هم کنارم بوده اما من هیچ وقت این گونه متوجه حضورش نبودم و صرفا فقط همکار بودیم.
تمام کائنات دست به دست هم دادند تا طعم عشق را بچشم
تمام فکر و ذکر کارم بود تا بلکه بتوانم خودی نشان دهم و خودم را به خودم اثبات کنم بعد از سالها فعالیت و دوندگی سال 96 یک مرکز مردم نهاد به نام موسسه «شمیم آرامش ستاک» برای مقابله با آسیبهای اجتماعی راهاندازی کردم به خاطر فعال بودنش و سابقه خوب کاری وارد موسسه من شد و این یعنی باید بیشتر میدیدمش.
انگار تمام کائنات دست به دست هم دادند تا طعم عشق را بچشم
انگار تمام کائنات با هم جمع شدند تا من هم طعم شیرین عشق را بچشم اما هیچ چیز آنطور که در قصههاست پیش نرفت.
من مظلومتر و خجالتیتر از آن بودم که چیزی بگویم، باید سالها میگذشت تا دل من نرم و نرمتر شود، این دل به عشق در یک لحظه اعتقادی نداشت.
آن اوایل که فقط کار بود و کار، شاید تمام آن لحظات بهانهای بود تا مقدمات یک عشق آتشین بنا شود.
دختر بسیار فعال و بانشاطی بود یا حداقل اینطور به نظرم میآمد همین فعال بودنش را میپسندیدم برای کارم بسیار مهم بود.
خیلی طول کشید تا با خودم کنار بیایم
نمیدانم چه شد و از کجا شروع شد، اما از یک جایی به بعد فکرم را درگیر خودش کرد خیلی اهل حرف زدن نبودم همه چیز را توی خودم میریختم تا اول با خودم کنار بیایم بفهمم با خودم چندچند هستم.
مسئولیت سنگینی بود باید قبل از گفتن حرفهایم، مسئولیتهایم را مرور میکردم این تصمیم با همه تصمیمهای زندگیم فرق داشت، درست است که خیلی هم زود نبود اما باید با خودم کنار میآمدم.
این موضوع روزها و شاید چندماهی ذهنم را درگیر کرده بود، در محل کارم خیلی عادی رفتار میکردم انگار که آب از آب تکان نخورده اما در دلم خبرهای دیگری بود.
بسیار این پا و آن پا میکردم تا موضوع را با خودش در میان بگذارم هر روز در موسسه میدیدمش بارها خواستم جلو بروم و سر صحبت را باز کنم اما هر بار یک حسی از درونم مانع میشد و هر بار که تصمیم میگرفتم برای صحبت کردن پیش قدم شوم انگار کوهی از هیزم را در دلم آتش میزدند.
از مادرم خواستم آبی بریزد روی آتش قلبم
دستانم خیس عرق میشد و ظاهرم همه چیز را رسوا میکرد با خودم گفتم اینطور نمیشود و باید چارهای کنم.
بالاخره تصمیم خودم را گرفتم حالا که نمیتوانم با خودش صحبت کنم بهتر است از مادرم بخواهم که پادرمیانی کند تا آبی باشد بر روی آتش قلبم.
اوایل اردیبهشتماه بود طبیعت هم آن روزها برایم طنازی میکرد هوا خنک بود، رسیدم خانه؛ جلوی آینه ایستادم، چیزی نظرم را جلب کرده بود، موهای سفیدی لابهلای موهای مشکیم بود اینها نشانه بود برای اینکه زودتر خانواده را از تصمیمم باخبر کنم.
ماجرای چایی که دلم را رسوا کرد
صدای مادرم از آشپزخانه میآمد، پسرم اومدی؟
بیا برات یه چایی داغ بریزم...
خوردن آن چای داغ همانا و رسوا شدن دل من همانا...
به خاطر آشنایی دوری که خانوادهها با هم داشتند خیلی زود قرار خواستگاری گذاشته شد در اولین قرار خواستگاری ظاهرا همه چیز خوب پیش رفت.
او هم در تمام این مدت فکرش را نمیکرده که من به او علاقهمند شدهام خلاصه وقتی رفتیم خواستگاری شوکه شده بود این تعجب باعث شد یک ماهی طول بکشد تا جواب مثبت را بگیریم.
ما از اولش هم برای با هم بودن به همدیگر سخت نگرفتیم، همه چیز را ساده آغاز کردیم از آن عشق ساده یک طرفه که از قلب من شروع شد تا اینکه به گرمای عشق دو طرفه رسیدیم.
حرفهای ساده در اولین دیدار رسمی
در همان دیدار رسمی اول حرفهایمان را خیلی ساده به هم گفتیم انتظاراتمان کم بود چون برای آینده و سقف بالای سرمان نقشه داشتیم.
در تمام این مسیر شاید به ظاهر سخت خانوادههایمان کنارمان بودند و تشویقمان کردند، هیچ وقت فکرش را هم نمیکردم همه چیز به همین سادگی جور شود و این ما هستیم که کارها را به خود سخت میگیریم و حالا وجود یک عشق باعث آغاز یک زندگی میشود و آن چه مهم است همین است.
زندگیمان را با حداقلها و بدون مراسم آغاز کردیم
در اولین روز از سال 1400 زندگی مشترکمان را بدون گرفتن هیچ مراسمی زیر یک سقف آغاز کردیم برای خرید جهیزیه به همسرم و خانوادهاش سخت نگرفتم همانطور که همسرم و خانوادهاش برای شروع زندگی به من سخت نگرفتند با حداقلها زندگی عاشقانه ما آغاز شد.
بارها در کلاسها و کارگاههای آموزشی به شرکتکنندگان میگفتم برای شروع زیبای یک زندگی سخت نگیرید و حالا نوبت خودم بود که به حرفهایم عمل کنم و با سبک زندگیم مروج ازدواج آسان برای هم سن و سالهایم باشم.
حالا که این خاطرات را با خودم مرور میکنم چهار ماهی میشود که از زندگی مشترکمان میگذرد، روی مبل نشستهام و منتظر چایی لبسوز و لب دوز همسرجان هستم، با صدای زنگ تلفن به خود آمدم.
بله بفرمایید...آقای قوامی؟
بله بفرمایید...
شما و همسرتون به دلیل سبک آغاز زندگیتون به عنوان زوج نمونه فعال کشوری شناخته شدید!
شما باید برای شرکت در برنامه روز ازدواج در فلان تاریخ به تهران بیایید.
همسرم با سینی چایی وسط پذیرایی ایستاده است؛ کی بود؟
با تعجب گفتم به عنوان زوج نمونه انتخاب شدیم و برای شرکت در مراسم دعوت شدیم.
فنجان چایی را برداشتم و با لبخند به صندلی تکیه دادم و به همسرم گفتم، امروز شیرینترین لحظههای عمرم را سپری میکنم، امروز در کنار تو دوباره از نو آغاز شدم، ای همه آرامش من، لحظهها با حضور تو معنا پیدا میکند و عشق در کنار تو آغاز میشود.
انتهای پیام/68024/س