سریال یوسف در جبهه/ این شازده، خمپاره ۱۲۰ است
اینکه میبینید، اینقدر شازده است و مودب و سر به زیر، جناب خمپاره ۱۲۰ است. خیلی آقاست. وقتی میآید پیشاپیش خبر میکند، پیک میفرستد، سوت میزند که برادر! سرت را ببر داخل سنگر من آمدم، خورد و مُرد پای من نیست!

اینکه میبینید، اینقدر شازده است و مودب و سر به زیر، جناب خمپاره ۱۲۰ است.
خیلی آقاست.
وقتی میآید پیشاپیش خبر میکند، پیک میفرستد، سوت میزند که برادر!
سرت را ببر داخل سنگر من آمدم، خورد و مُرد پای من نیست!
به گزارش گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس، هشت سال دفاع مقدس با همه سختیها و دشواریهای متأثر از آن، یک موقعیت خاص دیگر هم داشت.
فضای مطایبه، شوخی و طنز، نتیجه دورهمیها در فضای جبهه بود که بعضی رزمندهها برای دادن روحیه و القای شادی از آن بهره بردند.
پس لبخند بزن رزمنده!
تدارکاتچی گردان
بیچاره جماعت تدارکاتچی، دیواری کوتاهتر از دیوار آنها نبود.
همه کاسهها و کوزهها بر سر آنها میشکست.
راست گفتهاند که تقسیمکننده همیشه یا مغبون و زیانکار است یا مورد لعن و نفرین و کدام شوخیای است که نصفش جدی نباشد؟!
حرف نبود به این مادرمردهها نزنند.
از جمله میگفتند: دروغگویی را از که آموختی؟
جواب میدادند از تدارکاتچی گردان که شعارش نیست، ندارم، نمیشود است؛ حتی اگر هم داشته باشد تا حد فاسد شدن و دور ریختن نگه میدارد و به کسی نمیدهد!
جاکلیدی
هر چه غذا میخوردم که بزرگ بشوم، بیفایده بود.
دیگر خسته شده بودم از گوشه و کنایه این و آن.
هر کس از راه میرسید و چشمش به قد و قواره کوچک من میافتاد، چیزی میگفت.
حالا بعضی اگر سنشان هم کم بود، قدشان ماشاءالله نردبان دزدها بود.
اما من بیچاره هم از در میخوردم هم از دیوار.
فرمانده گردان از همه بدتر بود.
میدانید وقتی مرا میدید چه میگفت؟
میگفت: اینقدر اینجا آفتابی نشو.
اگر عراقیها تو را بگیرند جاکلیدیات میکنند یا تو را میگذارند توی کولهپشتی یا جیبشان میبرند عراق!
یعنی تو نخودی هستی.
من هم خیلی ناراحت میشدم، ولی به روی خودم نمیآوردم.
خدا خیرتان دهد
خبر پیروزی و شور و هیجان عملیات در مناطق مختلف جبهه از رادیو را همه با صدای رسا و نفس گرم و گیرای عباس کریمی بارها شنیده بودند.
در مواقع عقبنشینی بعضی از بچهها ادای او را با همان آب و تاب در میآوردند که بیا و ببین.
میگفتند: رزمندگان اسلام، خدا خیرتان بدهد، إنشاءالله.
حماسهای دیگر، دستتان درد نکند، محشر کردید.
عقبنشینی از این سریعتر غیرممکن است؟
بشتابید، غفلت موجب پشیمانی است!
درس خمپاره
کلاس آموزش رزم داشتیم.
درس خمپاره و انواع آن، مربی یکی از آنها را بالا گرفته بود و توضیح میداد: اینکه میبینید، اینقدر شازده است و مودب و سر به زیر، جناب خمپاره ۱۲۰ است.
خیلی آقاست.
وقتی میآید، پیشاپیش خبر میکند، پیک میفرستد، سوت میزند که برادر!
سرت را ببر داخل سنگر.
من آمدم، خورد و مرد پای من نیست، نگویید نگفتید!
سپس آن را میگذاشت زمین و خمپاره دیگری را برداشت و میگفت: این هم فکر میکنم معرف حضور آقایان هست.
نیازی به توضیح ندارد.
کسی که او را نمیشناسد خواجه حافظ شیراز است.
همه جا جلوتر از شما و پشت سر شما در خدمتگزاری حاضر است.
شرفیاب که میشود، محضرتان به عرض ملوکانه میرساند؛ منتها دیگر فرصت نمیدهد که شما به زحمت بیفتید و این طرف و آن طرف دنبال سوراخ موش بگردید!
با اسکورتشان همزمان میرسند.
نوبت به خمپاره ۶۰ رسید.
خمپارهای نقلی و تو دل برو، خجالتی، باحجب و حیا، آرام و بیسروصدا.
دلت میخواست آن را درسته قورت بدهی.
اینقدر شیرین و ملیح بود، بله!
این هم حضرت والا «شیخ اجل»، «اگر منو گرفتی»، «سر بزنگاه» و «خمپاره جیبی» خودمان، خمپاره ۶۰ عزیز است.
عادت عجیبی دارد.
اهل تشریفات نیست.
اصلاً نمیفهمی کی میآید، کی میرود.
یک وقت دست میکنی در جیبت تخمه آفتابگردان برداری میبینی، عه آنجاست!
مرد عمل است.
بر عکس سایرین اهل شعار نیست.
کاری را نکرده نمیگوید کردهام، میگوید وظیفهمان را انجام میدهیم.
بعداً خود به خود خبرش منتشر میشود.
هیاهو نمیکند که من میخواهم بیایم یا در راه هستم و تا چند لحظه دیگر میرسم.
میگوید کار است دیگر.
آمد و نشد بیایم!
چرا حرف پیش بزنیم.
برای همین شما هیچ وقت نمیتوانید از وجود و حضور او باخبر بشوید.
اول میگوید بمب!
بعد معلوم میشود خمپاره ۶۰ بوده است.
سریال یوسف و زلیخا
در منطقه بودیم.
روحانی گردانی داشتیم که بعد از هر جلسه درس احکام بخشی از زندگانی حضرت یوسف را نقل میکرد.
آن هم با آب و تاب تمام.
همه درسها و بحثهای احکام و عقاید یک طرف، داستانسرایی شیخ ما هم همان طرف.
کلاس که شروع میشد بچهها یکدیگر را خبر میکردند که بجنبید، سریال یوسف و زلیخا تمام شد.
سلام علیکم پدر
برای اصلاح موی سرم به آرایشگاه گردان رفتم.
بالاخره نوبتم شد.
آقا چشمت روز بد نبیند با هر حرکت ماشین بیاختیار از جا کنده میشدم.
از بس کثیف و کند شده بود.
هر بار که تکان میخوردم به آینه نگاه میکردم و سلام میدادم.
برادر سلمانی وقتی متوجه حرکت من شد، پرسید: چه کار میکنی اخوی؟
گفتم: هیچی چه کار میخواستم بکنم؟
گفت: با خودت حرف میزنی؟
گفتم: نه با پدرم حرف میزنم.
با تعجب پرسید: با پدرت؟
توضیح دادم: بله، شما هر بار که ماشین را داخل موهایم میکنی چنان آنها را میکشی که پدرم جلو چشمم میآید و من به احترام بزرگتر بودن ایشان سلام میدهم!
شب شلمچه صبح معراج
عازم منطقه عملیاتی کربلای ۵ بودیم.
قبل از حرکت یک نفر به هیأت شاگرد شوفرهایی که پای رکاب اتوبوس میایستند و با ذکر مبدأ و مقصد مسافران را دعوت به سوار شدن میکند، داد و فریاد میکرد: مسافران! شب شلمچه، شش صبح معراج شهدا، شلمچه معراج، شلمچه معراج، هر چه زودتر بیایید سوار شوید، جا نمانید که حرکت کردیم.
بجنب آقا بجنب، معراج معراج؟
بیا بالا دیگر چرا اینقدر دست دست میکنی!
منبع: فرهنگ جبهه نوشته سیدمهدی فهیمی
انتهای پیام/