رقص مقدس انگشتان شقایق بر تار و پود محدودیتها
فارس
|
برگزیده، استانها
|
پنجشنبه، 25 دی 1399 - 14:40
صدای زنگ خورد، وسط حیاط ایستادم تا چشمهایم را از بیرون دویدن پر شر و شور دانشآموزان سر ذوق بیاورم اما ناگهان سکوت تلخی بر دامن انتظار پاشیده شد، حالا قدمهایم ناخودآگاه همراه با خانم بابایی میرفت تا راز غیرت دستهای مقدس شقایق را کشف کند. <br/>

خلاصه خبر
خانم مدیر پرونده آبی روی میزش را به علامتهای سوالی که در سرم میچرخید بخشید، سوز سرمای زمستان از سد در و پنجره بسته اتاق هم گذشته بود؛ کنار شعلههای بخاری ایستادم و ورق زدم:
شغل پدر: بنّا
عجول
رنگ خدا
یاسمن بهترین دوست من است، یک عروسک با موهای طلایی و پیراهن چهارخانه قرمز برایش بافتم، خیلی خوشحال شدیم.
دوست نداشتم احساس کند که پدرش توان مالی ندارد و من این را فهمیدهام، راز کمک به بابا را خودش باید برایم فاش میکرد، به خاطر همین سوال بعدی را به سمت خواهر و برادرهایش کشاندم:
_بله، خب اگر باهوش نبودید که این همه کارهای قشنگ انجام نمیدادید، راستی حال مامان و بابا چطور است شقایق؟
تو به خاطر بابا و مامان هم کارهای قشنگ انجام دادهای؟
آرزو
شقایق علیرغم معلولیت ذهنیاش توانسته بود حتی بهتر از بقیه فرزندان سالم خانواده، گرهگشای بخشی از مشکلات خانوادهی هفت نفرهشان باشد، دختری که رقص اعجازگونه انگشتانش بر تاروپود محدودیتها توانست گَرد خواستن را بر صورت پژمرده نتوانستن بپاشد؛ نباید اذیتش میکردم، بچهها دوست ندارند مدت زیادی یک جا بند شوند، آخرین سوالم را پرسیدم: آرزویت چیست؟
_آرزویم این است که بتوانم آنقدر کار کنم که یک تلفن همراه بخرم اما فعلا باید برای تامین مخارج خانه به بابا کمک کنم، ولی فکر نکنید ناراحتم، اتفاقا خیلی خیلی هم خوشحالم و امیدم به خداست و میدانم که از بندگانش مراقبت میکند و آرزوها و رویاهایشان را میشنود.
اما باور کنید تنها چیزی که شبانهروز فکر ما را مشغول کرده این است که استعدادها و تواناییهای چنین دانشآموزانی دیده شود؛ من و همکارانم نیز در این راستا از تمامی ظرفیتهای موجود استفاده میکنیم.
شما که خودتان پای صحبتهای دخترم شقایق نشستید؛ برخی از دانشآموزان این مدرسه مثل او با پرورش خلاقیت و هنرشان حتی قادر به ورود به بازار کار و کمک به چرخه اقتصاد خانواده شدند؛ به نظرتان غیرت این دختر استثنائی در کمک به پدرش مثالزدنی نیست؟
از خانم مدیر خداحافظی کردم و به حیاط مدرسه آمدم تا قبل از رفتن، کمی از این فضای مقدسِ رقصِ ارادهها الهام بگیرم، وقتی که دختری استثنائی به حکم اراده توانسته چشمنوازترین قالیها را ببافد و به اقتصادخانوادهاش کمک کند، ما آدمهای معمولی به کدام حکم، مبتلا به نخواستن و نشدن و نتوانستن شدهایم؟
شغل پدر: بنّا
عجول
رنگ خدا
یاسمن بهترین دوست من است، یک عروسک با موهای طلایی و پیراهن چهارخانه قرمز برایش بافتم، خیلی خوشحال شدیم.
دوست نداشتم احساس کند که پدرش توان مالی ندارد و من این را فهمیدهام، راز کمک به بابا را خودش باید برایم فاش میکرد، به خاطر همین سوال بعدی را به سمت خواهر و برادرهایش کشاندم:
_بله، خب اگر باهوش نبودید که این همه کارهای قشنگ انجام نمیدادید، راستی حال مامان و بابا چطور است شقایق؟
تو به خاطر بابا و مامان هم کارهای قشنگ انجام دادهای؟
آرزو
شقایق علیرغم معلولیت ذهنیاش توانسته بود حتی بهتر از بقیه فرزندان سالم خانواده، گرهگشای بخشی از مشکلات خانوادهی هفت نفرهشان باشد، دختری که رقص اعجازگونه انگشتانش بر تاروپود محدودیتها توانست گَرد خواستن را بر صورت پژمرده نتوانستن بپاشد؛ نباید اذیتش میکردم، بچهها دوست ندارند مدت زیادی یک جا بند شوند، آخرین سوالم را پرسیدم: آرزویت چیست؟
_آرزویم این است که بتوانم آنقدر کار کنم که یک تلفن همراه بخرم اما فعلا باید برای تامین مخارج خانه به بابا کمک کنم، ولی فکر نکنید ناراحتم، اتفاقا خیلی خیلی هم خوشحالم و امیدم به خداست و میدانم که از بندگانش مراقبت میکند و آرزوها و رویاهایشان را میشنود.
اما باور کنید تنها چیزی که شبانهروز فکر ما را مشغول کرده این است که استعدادها و تواناییهای چنین دانشآموزانی دیده شود؛ من و همکارانم نیز در این راستا از تمامی ظرفیتهای موجود استفاده میکنیم.
شما که خودتان پای صحبتهای دخترم شقایق نشستید؛ برخی از دانشآموزان این مدرسه مثل او با پرورش خلاقیت و هنرشان حتی قادر به ورود به بازار کار و کمک به چرخه اقتصاد خانواده شدند؛ به نظرتان غیرت این دختر استثنائی در کمک به پدرش مثالزدنی نیست؟
از خانم مدیر خداحافظی کردم و به حیاط مدرسه آمدم تا قبل از رفتن، کمی از این فضای مقدسِ رقصِ ارادهها الهام بگیرم، وقتی که دختری استثنائی به حکم اراده توانسته چشمنوازترین قالیها را ببافد و به اقتصادخانوادهاش کمک کند، ما آدمهای معمولی به کدام حکم، مبتلا به نخواستن و نشدن و نتوانستن شدهایم؟