همرزم "بابارجب"؛ جانبازی که ۶۷ عمل شد اما دست از کارآفرینی نکشید
همرزم شهید بابارجب جانبازی ۷۰ درصد بوده که از ۱۶ سالگی وارد جبهه شده است.

به گزارش خبرگزاری فارس از مشهد، بزرگترین دارایی هر کس جانش است؛ "جان" حتی بازی با این کلمه هم دل شیر میخواهد چه برسد به تحمل ۷۰ درصد جانبازی پس از گذشت ۳۰ و چند سال.
شهدا از جان گذشتند تا به جانان برسند، اما همرزمان جانبازشان را برای ما به یادگار گذاشتهاند تا صبر، ایستادگی و مقاومتشان را در آن هشت سال طاقت فرسا، به چشم خود ببینیم و باور کنیم که فقط با یاری خدا میشود این سختیها را تحمل کرد.
رفاقت، از شباهتها آغاز میشود و این بار جانبازِ فک و صورت بودن، حلقه وصلی شد برای شروع رفاقتی تا قیامت، بابا رجب رفت، اما دوستان و همرزمانش هنوز در بین ما گمنام زندگی میکنند.
خبرنگار فارس مشهد در حالی گفتوگویی پای صحبتهای جانباز ۷۰ درصد دفاع مقدس نشست که این جانباز خاطراتی هم از حاج قاسم دارد که در ادامه میخوانید:
فارس: لطفا خودتان را معرفی بفرمایید.
محمد نوذری مرندیز هستم ساکن بجستان روستای مرندیز و همرزم بابا رجب در دوران دفاع مقدس که پس از چند سال مجاورت در منطقه و بیمارستان عضوی از خانواده هم شده بودیم.
فارس: شما هنگام حضور در جبهه چند سال داشتید؟
من ۱۶ سال سن داشتم، ماه مبارک سال ۶۱ شروع دوره آموزشیمان بود بعد از سرخس، یک مدتی را در تربت آموزش دیدم و در جبهه به صورت داوطلبانه حضور داشتم، من هم سنم کم بود و هم سانحهای که در کودکی منجر به قطع انگشتانم شده بود سبب شد تا قدم از سنم کوتاهتر دیده شود، با حضور من در جبهه بسیار مخالفت شود، اما من هرطور که بود خود را به مناطق رساندم.
آشنایی با شهید بابارجب از سال ۶۶
فارس: آشنایی شما با بابارجب از کجا شروع شد؟
آشنایی ما به سال ۶۶ برمیگردد، هر دو در لشکر ویژه شهدا بودیم، اما او در تیپ محمدرسول الله بود و من در تیپ امیرالمومنین، زیاد، هم را نمیشناختیم، رفاقت ما، از بعد از جانبازیمان شروع شد، رجب در عملیات پدافندی شهر ماووت مجروح شد و من در عملیات نصر ۸، یک عملیات بعد از رجب مجروح شدم، من و رجب در بیمارستان، عمل و از آن به بعد، همراه و همکلام هم شده بودیم.
فارس: بزرگتر از شما هم برای حضور در جبههها و دفاع از خاک ایران بودند، چرا شما در سن نوجوانی این مسیر را انتخاب کردید؟
نمیتوانستم در آن شرایط بیتفاوت بنشینم و نباید حرف امام خمینی(ره) زمین میماند، از سال ۶۱ من به عنوان یک بسیجی و در سال ۶۶ به عنوان وظیفه سربازی خودم در جبهه حضور داشتم.
برادرم هم همزمان در جبهه حضور داشت، دلیلی بود تا اجازه حضور هر دو ما را در منطقه جنوب ندهند و من را به جبهه غرب فرستادند، با اینکه من نامه معاف از رزم داشتم (به دلیل سانحهای که در کودکی برایم اتفاق افتاده بود و انگشتان پاهایم را قطع کرده بودند) اما من خط مقدم را بیشتر از پشت جبهه میخواستم، حس و حالش، معنویتش، فرق داشت، این نظر شخصی من است و کلی راز در آن نهفته است که دیگران درک نمیکنند.
جنگ فقط داوطلب میخواهد، فقط از خود گذشته میخواهد، آن سالها ما کسانی را داشتیم که برای باز کردن معبر، با سرعت در میدان میدوید تا معبر باز شود.
یکی از همراهان صدام از او پرسید، چرا در جنگ ایران و عراق یک شب بدون لباس رزم نخوابیدی، اما در جنگ کویت یک شب لباس رزم به تن، نخوابیدی؟، صدام در پاسخ میگوید: من در جنگ کویت مرد ندیدم، اما در جنگ ایران هرچه که دیدم از جان گذشته دیدم.
سلاح، ابزار و تسلیحات مهم است، اما موثرترین علت پیروزی، فداکاری و از جان گذشتگی است.
فارس: چند بار، چطور و کجا جانباز شدید؟
اولین بار سال ۶۱ در دوره آموزشی مجروح شدم و در سال ۶۶ دو بار دیگر مجروح شدم که دفعه اول، موج انفجار و چند ترکش از ترکشهای مین کاتیوشا که آن قدر جدی نبود، آخرین باری که جانباز شدم در عملیات نصر ۸ بر اثر انفجار خمپاره بود که از ناحیه فک و صورت به جانباز ۷۰ درصد به بالا نائل شدم و در حال حاضر ترکش در سر، کمر و پهلوی من همچنان باقی مانده است.
فارس: بهترین لحظه زندگی شما پس از جانبازی، کدام لحظه بود؟
خدا گواه است که بهترین و شادترین لحظه عمر من لحظهای بود که ترکش به من خورد، تازه لحظهای که ترکش به من خورد رفتم بالا و آمدم پایین، دست چپم را زیر چانهام گرفتم، دیدم فکم داخل دستم است به خداوندی که من را آفریده بود قسم، آهنگ هیأت منه الذلة آهنگران را میخواندم.
از دیگر لحظههای شادی ام زمانی بود که از اتاق عمل بیرون میآمدم، هم از خودم پرسیدم هم از امثال خودم، اما از جانبازان نخاعی و شیمیایی حقیقتا سوال نکردم، من در مقابل این جانبازان تعظیم میکنم، ولی بقیه جانبازان اکثرا با نظر من موافق بودند.
فارس: همانطور که در چهره شما هم مشهود است شما از جانبازان فک و صورت هستید، تا به حال از وضعیت جانبازیتان به خدا گلایه کردهاید؟
نه.
به جرأت میتوانم بگویم جانباز شدن من امری الهی است، من دوستش دارم و به آن افتخار میکنم، من به انتخاب خودم در این مسیر قدم گذاشتم، در یک اعزام از روستای ما ۳۷ نفر بسیجی به منطقه اعزام شدند و مادران تمامشان به منزل ما آمدند و فرزندانشان را بعد از خدا، به من سپردند از آن اعزام تمام ۳۷ نفر سالم برگشتند و فقط من جانباز شدم.
این فقط خواست خدا بود و جانبازیم، عشقی الهی است، اما از بعضی رفتارهای مردم به خدا شکایت کردهام؛ بعضی از رفتارهای مردم سبب میشود که دلم بشکند، اصلا دوست ندارم فرزندانم شغل دولتی داشته باشد؛ از همان دوران مدرسهشان حرفها زیاد بود، همه میگفتند شما که فرزند جانباز هستید درس نخوانید نمرهتان را میگیرید.
به عنوان مثال، اگر میخواهند لیوان آبی دستمان بدهند میگویند چون جانباز است به او آب بدهید، میخواهند از ما تعریف کنند ابتدا جانباز بودنمان را مطرح میکنند یا اگر بد و بیراهی میخواهند بگویند به دلیل جانباز بودنمان آن را میگویند.
من اگر زمانی برای دفاع از آرمانهایم، دینم و ناموسم به جبهه رفتم به انتخاب و اعتقاد خودم بود، من را به خاطر خودم تشویق یا نقد کنید نه آرمانهایم.
فارس: آیا شده تا به حال کسی مستقیم از شما بپرسد که صورتتان چه شده است؟
برایم بسیار اتفاق افتاده است، برای رجب هم همچنین، به رجب میگفتند چه کسی تو را این گونه کتک زده است یا شبیه این جملات یا حرکات که فقط سبب خانه نشینی رجب و امثال رجب شدند، اما من برای این رفتارها اهمیتی قائل نبودم و حضورم در جامعه را حفظ کردم.
به کودکانی که به لبهایشان اشاره میکردند و میگفتند لبت چه شده است؟، میگفتم زنبور نیش زده، من که نمیتوانستم برای کودکان از جنگ بگویم، باید این آموزش از خانواده و از جامعه آغاز شود.
ما برای تبیین اهداف دفاع مقدس و اتفاقاتی که در طول آن ۸ سال پیش آمد، مستندسازی نکردهایم و برای جامعه شفافسازی نکردهایم، هنوز هم افرادی هستند که بدبینِ خانوادههای شهدا هستند، منکر آن فرزندان و خانوادههای شهدایی که راه کج را رفتند نمیشوم، اما کم کاری کردهایم و از دشمن عقب ماندهایم.
فارس: چه تعداد عمل روی شما انجام شده است؟
در مجموع بیش از ۶۷ عمل زیر نظر پزشکان ایرانی و خارجی در داخل و خارج از کشور روی من صورت گرفته است.
بعد از مجروحیت تا من را به بیمارستان امیر اعلم تهران رساندند، به نظر خودم پنج روز اما خودشان گفتند سه روز زمان برد و عفونت به شدت بدن من را فرا گرفته بود و پزشکان قادر به انجام عمل جراحی نبودند که بعد از کاهش میزان عفونت من را به بیمارستان فاطمه الزهرای تهران منتقل کردند، در آن بیمارستان ۱۷ عمل روی من صورت گرفت و بعد از آن به من گفتند که دیگر کاری از دست ما ساخته نیست و ابزار در دسترس را نداریم و برای ادامه درمان، خارج از کشور را به من پیشنهاد کردند.
با اینکه خودم مخالف سفر به خارج از کشور بودم مثل بعضی از رزمندگان دیگر، اما جهت بهبود شرایط جسمیام دعوتشان را پذیرفتم.
۲۷ عمل را در طی دو سال روی من در خارج از کشور انجام دادند که پس از این مدت به بیمارستان فاطمه الزهرا تهران منتقل شدم، من همسر و فرزند داشتم و اقامت طولانی مدت در خارج از کشور برای من مشکل بود، از آن به بعد دیگر با عملهای خارج از کشور موافقت نکردم.
پس از آن در حدود ۱۲ عمل را پزشکان خارجی در ایران روی من را انجام دادند.
۵۶ عمل را در مشهد انجام دادم، یک سری از عملها هم چون ناموفق بود در پرونده ثبت نمیشد، فقط ۱۲ عمل ناموفق در قسمت گونه و زیر چشمم انجام دادند.
فارس: چرا با ادامه روند درمانی و انجام عملها در آلمان و انگلیس مخالف داشتید؟
هنگام اعزام به منطقه، من و همسرم عقد بودیم و انجام عمل در خارج از کشور و دوری از خانواده ممکن نبود.
خانوادهام از وضعیت من احساس رضایت میکردند و انجام عمل و سفرهای خارج از کشور را برای درمانم ضروری نمیدانستند.
آنها میگفتند، شما همین گونه برای ما خوب هستی و ما تو را همین طور میخواهیم، حقیقتا اوایل جانبازیام فکر نمیکردم که بتوانم روزی، آب بخورم چه برسد به سوپ یا برنج!
به همین دلایل عملهای خارج از ایران را ادامه ندادم.
فارس: با دیدن شرایط و وضعیت شما بعد از جانبازی، همسرتان مخالف ادامه زندگی با شما نبودند؟
برعکس، همسرم در شرایط جانبازی بسیار همراه من بود و به من میگفت، من تو را هم اینگونه میخواهم اگر عملهایت برای بهبود شرایط زندگی است، انجام بده و اگر برای زیبایی است، نیازی نیست انجام بدهی.او همسرم، مادرم و پرستارم بود.
من هنوز زنده ام، این عکس را ببینید؛ آخرین دفعه است که برای من حکم پایان زندگی بریدند اینجا اتاق انتظار برای جمع آوری میّت است.
پزشک بر قفسه سینهام میزد و میگفت: تمام!
اما خواست خدا چیز دیگری بود، در تمام آن لحظاتی که من را مرده فرض میکردند من تمام چیزها را میدیدم، میشنیدم و نمیتوانستم صحبت کنم؛ خدا سه ضلع مثلث،گوش و دهان و چشم را در کنار هم خلق کرده تا بشنود، ببیند و بعد دهان تکرار کند اینها همهاش از روی حکمت است و شکرش واجب که انسانهای سالم باید بسیار قدر بدانند.
۳۵ سال گذشت؛ من خواستم اما مردم نخواستند
فارس: به نظر خودتان، حکمت و دلیل زنده ماندنتان و فرصتهای مجدد، پس از پنج بار نظر قطعی، چه می تواند باشد؟
۳۵ سال از آخرین باری که به من گفتند "تمام" میگذرد که قطعاً خواست خدا بوده و بعد به خاطر پدر ومادرم، من زندهام تا تمام اتفاقاتی را که آن روزها بر ما گذشت چون یک راوی به مردم بگویم، راهنما باشم اما مردم از من نخواستند، طوری نبوده که من اجازه نداده باشم اما کسی از من نپرسید شما که اینطوری شدید، چیز معجزهآسایی دیدهاید؟!
زمان اصابت ترکش، بهترین لحظه زندگی ام بود
من به جرأت قسم میخورم بهترین لحظه زندگی من آن لحظهای بود که ترکش به صورتم برخورد کرد و این شیرینی تا اولین عمل من ادامه داشت؛ در این مدت هر کس مرا می دید، تمام شده میخواند.
یک بار در حال شکلات پیچ کردن من بودند و من همه را متوجه میشدم و حس میکردم.
پزشک انگشتم را گرفت تا انگشتر را از دستم در بیاورد و به پدرم بدهد، توان نداشتم، اما هر طور که بود انگشتش را با دستم مشت کردم، آن پزشک با خودش فکر میکرد چند ساعت از مرگ من گذشته است که اینگونه انگشتان من خشک و حالت گرفته شده است، دوباره تمام قدرتم را جمع کردم تا تکانی به دستم بدهم تا بفهمد که من زندهام همکارش را صدا زد و گفت این زنده است!
دست مرا گرفت از من پرسید ما چند نفریم من هم به هر زحمتی که بود سه دفعه دستش را فشار دادم و دستم را روی سینهام گذاشتم اما هیچ توان و رمقی نداشتم.
آن لحظه بود که من را از شکلات پیچی به ملحفه پیچی منتقل کردند.
انسان اگر تصادف کند و برای پایش مشکلی پیش بیاید طاقت ندارد اما با وجود این همه درد، خدا خودش به ما توان میداد، آن لحظه که من را در بین دیگر جانبازان سوار هواپیما کردند هر کدام از دردهایشان میگفتند، اما من که زبان نداشتم در دلم میخندیدم و در همان حین به یاد لطیفه افتادم که میگفت، "مردهها آه و ناله ندارند شما که زخمی شدهاید چه سر و صدایی میکنید" من هم زبان و فکی نداشتم که از دردهایم به دیگران بگویم، بیصدا در دل میخندیدم.
فارس: از عشق و ارادت خودتان و شهید رجب محمدزاده به امام رضا (ع) برای ما بگویید .
زنده ماندن مان را، هم من هم رجب، هر دو از امام رضا خواسته بودیم.
لحظه ترکش خوردن بعد از آن که متوجه شدم فکم از بین رفته در دلم گفتم یا امام رضا پدر من کشاورز خودتان است داغ جوان ببیند سخت است.
رجب هم مشابه همین از دلش گذشته بود.
با عنایات خود امام رضا(ع) تحمل ۵۹ ماه روی تخت بیمارستان بودن برایم راحت شد، حتی زمانی بود که من ۱۶ شبانه روز نخوابیدم، اما به همان امامرضا (ع) حاضرم قسم بخورم که از مجروحیتام راضی هستم.
فارس: چرا آثار مجروحیت در چهره بابارجب بارزتر از شما بود؟
هنگام مجروحیت من ۱۹سال و بابارجب ۵۳ سال سن داشت، عملهای پیوند در سن جوانی نتیجه بخشتر خواهد بود.
فارس: شما در حال حاضر دندان در دهان ندارید، غذا خوردنتان به چه صورت است؟
نه من و نه رجب، از ابتدا اصلاً نمیتوانستیم غذا بخوریم و غذا به معده ما وارد نمیشد، ۱۷ ماه یک قطره آب از حلق ما پایین نرفت، بعد از ۱۷ ماه یک شلنگ برای ما گذاشتند مثل آنژوکت یکی از آرنج و یکی از بینی یا از کنار معده که با سرنگ مایعات را تزریق میکردیم حتی طعم غذا هم را متوجه نمیشدیم فقط پُرش میکردیم که ضعیفتر نشویم.
چند مدت که گذشت وسیلهای برایمان ساختند که بتوانیم با قاشق مایعات را هیف بکشیم.
در آن بخش اتاق ما معروف شده بود به اتاق "هیف هیفیها" غذا خوردن ما شادیآور بود.
الان خداراشکر میتوانم طعم غذا را حس کنم، با نی غذا بخورم و سوپ را قورت دهم.
فارس: از خاطراتتان در بیمارستان، برای ما بگویید.
هنگامی که در بیمارستان بستری بودیم چون فرزندان رجب کوچک بودند و توانایی ماندن در بیمارستان و مراقبت از او را نداشتند برادر و شوهر خواهرم که خدارحمتش کند وی هم جانباز بود، از من و رجب مراقبت میکردند و رجب را هم جانباز خودشان میدانستند.
ارتباط من و رجب به یک ارتباط خانوادگی تبدیل شده بود.
کاش رجب الان بود؛ من اینجا تنها هستم و او در بهشت جایش خوب است، دوست داشتم بود و بسیار با هم صحبت میکردیم.
در بیمارستان زمانی که ما با هم صحبت میکردیم، به دلیل وضعیت خاص فک و زبانمان و بینی که نداشتیم، هیچ کس متوجه صحبتهای ما نمیشد فقط خودمان میفهمیدیم که چه میگوییم.
در اتاق ما فقط جانبازان فک و صورت بستری بودند یکی از آنها از بچههای کرمانشاه بود که ترکش از پیشانیاش وارد و از فک خارج شده بود که چشمانش چپ کرده بود، اما بینیاش سالم بود به همین خاطر صدایش مثل صدای من و رجب بم نشده بود اما نه میتوانست آب دهانش را قورت بدهد و نه مکان داشت اجسام را به درستی تشخیص دهد.
باز هم تأکید میکنم که هیچ کدام از ما به امید سهمیه به جبهه نرفته بودیم و هیچ کدام از ما از اینکه ممکن است فردایی به خاطر انجام وظیفهمان در جهت حفظ دین و ناموس و مملکتمان به ما حقوق بدهند، نرفته بودیم.
هرکس که این گونه میگوید دروغ میگوید.
سردار سلیمانی، برای رزمندگان برادر قاسم بود
در ایران از این جانبازان زیاد داشتیم، یکی از جانبازان که هر از گاهی برای عمل دستش به بیمارستان فاطمه الزهرا تهران میآمد، سردار سلیمانی بود، برخورد تیر یا ترکش به دست راستش سبب مجروحیتش شده بود.
در سالهایی که ما در بیمارستان فاطمه الزهرا بستری بودیم، وی حدود ۱۰ بار یا بیشتر جهت انجام عمل میآمد و بعضی مواقع یکی دو شب بستری میشد و گاهی هم پس از انجام عمل سریع به منطقه برمیگشت.
هیچ کس آن موقع وی را به عنوان فرمانده بزرگ نمیشناخت، همه به اسم کوچک یا برادر صدایش میکردند.
هیچکس نمیدانست این مرد سپاهی، انقدر بزرگ، شجاع، دلیر و نترس است، لباس بر تن حاج قاسم بدون هیچ آرم و درجهای بود و فقط از رنگ و مدل لباسش میتوانستیم بفهمیم که نیروی سپاه است.
آدمهایی هستند که از نظر مادی هزار برابر قدرت و قوّت بازوی وی را دارند، اما شجاعت و قدرت او الهی و انسانیتش خدایی بود، فقط خدا میتوانست تا این حد محبوب و معروفش کند که با معرفی شدن توسط بندههای خدا بسیار فرق دارد.
آن زمان خیلی جانفدا داشتیم، اما بعضیها مسیرشان از جان فدایی به درجه و مادیات تغییر کرد اما حاج قاسم تا انتها برای خدا پای انقلاب ماند.
تشییع جنازه بیبدیلش نشانه اخلاصش بود.
در تاریخ دیگر برای هیچ کس این چنین رقم نخواهد خورد.
برای هیچکس دعوتنامه نفرستاده بودند، حضور مردم نشان از احترام و خونخواهی و قدرشناسی شان داشت.
فارس: آیا با حاج قاسم عملیات مشترک داشتهاید؟
در یکی از عملیاتها در منطقه کردستان، گردان رمضان جنگ نامنظم داشتیم، چند جوان در کنار رودخانه کمین کرده بودند، جهت راهنمایی و حل مشکلمان به آنها نزدیک شدیم، پس از راهنمایی آنها به ما گفت: شناخت دوست و دشمن از روی رمز ها ممکن است.
یک نیروی نظامی باید با رمز صحبت کند اسم مکان و شخص را نمیبرد.
این خاطره زمانی برایم تداعی شد که پس از شهادت سردار، عکس جوانیشان را دیدم.
فارس: یک جمله برای حاج قاسم بگویید.
ان شاءالله هیچ موقع ارزش و احترام خون حاج قاسم بین مردم کمرنگ نشود و مسئولین هم به فکر انتقام و تقاص خون حاج قاسم باشند.
اگر امثال حاج قاسم را نداشتیم، امروز تهران ما، دست تکفیری و داعش و آمریکایی بود.
راحتی، آسایش و آرامشی که ما در منزل های مان داریم، مدیون خون حاج قاسم ها هستیم.
حاج قاسم!
واقعا مبارکت باشد آرزویت بود، حقت بود، مبارکت باشد!
فارس: صحبت یا گلایه ای خطاب به بنیاد شهید بفرمایید.
هر ادارهای حسن و عیب دارد.
آنها تلاششان را میکنند اما بیشتر باید حواسشان باشد.
دو ایراد اساسی بر بنیاد شهید وارد است، اول این که بین روستایی و شهری تفاوت قائل میشود و دوم این که تمام تقسیم بندیها را بر پایه سواد و مدرک تحصیلی انجام می دهند، چطور بین درک و تجربه یک روستایی و مدرک دار قیاس میکنند؟
بنیاد شهید از جانبازان و خانوادههای شهدا توقع دارد که مثل کودکی که گرسنه است، گریه کنند تا پاسخشان را بدهند، اما من بچه خوبی هستم ساکتم و دوست ندارم گریه کنم، آنها باید بیشتر حواسشان باشد.
حقیقتا من با شنیدن حرفهایی که برای جانبازان ساخته اند، به عنوان مثال، میگویند، دفترچههایشان را می فروشند، ناراحت می شوم به همین دلیل چند سالی است که داروهایم را آزاد و بدون دفترچه تهیه می کنم، من روزانه حدود ۱۴ نوع قرص مصرف می کنم که حتی خود بنیاد هم از وضهیت درمان من اطلاع ندارد.
فارس: در حال حاضر منبع درآمد و شغل شما چیست؟
از همان دوران نوجوانی از بیکاری بیزار بودم؛ از دامداری، کشاورزی و چوبانی گرفته تا نانوایی و ساخت و ساز و فرش بافی؛ من چند شغل دارم.
لزوما شغل برای کسب درآمد نیست، انسان باید هنر داشته باشد.
الان خودم دیگر توانایی انجام تمام این کارها را ندارم و فقط مدیریت می کنم.
خدا را شکر تا به الان برای وام به هیچ بانکی هم مراجعه نکرده ام و با سود هر شغل، شغلی دیگر را شروع می کردم و الان با مشکل کمبود کارگر مواجه ام، این که می گویند در کشور کار نیست دروغ است، آن کسی که دنبال صندلی است بهانه می آورد وگرنه کار زیاد است.
من انتقادی به آموزش و پرورش هم دارم؛ روند آموزشی در مدارس باید به نوعی پیش برود تا دانش آموزان بر اساس توانمندیهایشان در مسیر انتخاب رشته قرار بگیرند نه اینکه بگویند تو کدام رشته را می خواهی؟، از هر دانش آموزی که میپرسی میخواهی چه کار شوی میگوید: دکتر!کشور به تمام شغل ها نیاز دارد، بعضی ها شغل دامداری و یا چوپانی را زشت می دانند.
بچه های روستا روستایشان را آباد کنند، آبادی روستا فقط بدست جوانان روستا رقم خواهد خورد.
فارس: خبر شهادت بابا رجب را چطور متوجه شدید؟
حدود یک هفته قبل از شهادت رجب در بیمارستان امام حسین(ع) به ملاقاتش رفته بودم.
فرزندان رجب تصمیم داشتند که پدر را به خانه ببرند آنجا به آنها گفتم که قدر این تکه گوشت روی تخت را بدانید؛ گریه شان گرفت.
ده روز از این قضیه نگذشته بود که همسر بابا رجب با من تماس گرفتند و خبر شهادتش را به من دادند.
فارس: در یک جمله بابارجب را توصیف کنید.
رجب یک انسان بی ریا و به تمام معنا بود.
رجب تمام خصوصیاتی که بتوان برای یک انسان به تمام معنا نام برد را دارا بود.
فارس: آرزوی تان چیست؟
آرزو دارم که تمام مردم ایران از داشتن این انقلاب، انقلابی که امام آورد، افتخار کنند.
پشت ولایت فقیه را خالی نکنند منویات مقام معظم رهبری مثل حرف های امام راحل هزار معنا دارد.
به حرف های این مرد دانا عمل کنند این مرد، حرفهایش بر پایه دین و قران است که هر کلمه از قرآن مانند بذری زایا است.
دعا میکنیم؛ شاید هدایت شوند و دیگر آرزو دارم مسئولین و افرادی که اختلاس می کنند از کارشان خجالت بکشند و دست از این کار بردارند.
راه های حلال بسیاری وجود دارد تا بتوانند لذت بسیار ببرند.
آنها اشتباه فکر می کنند پول زیاد، سرمایه نیست، خداوند شکم یک گندم را پاره آفریده است یعنی یک گندم برای یک نفر نیست؛ اگر روزی ات باشد همان یک گندم ۷۰۰ دانه به تو می دهد و اگر روزی ات نباشد، خوراک پرنده یا مورچه می شود.
اختلاس روزی نیست و فقط بی آبرویش به جا می ماند.
متاسفم و برایشان دعا می کنم بلکه هدایت شوند.
فارس: افسوس چیزی را خورده اید؟
خیلی به دلم ماند؛ هیچ موقع فرصتش پیش نیامد بتوانیم مثل آن سالها باهمرزم هایمان، اوقات بگذرانیم و چند روزی فقط خودمان باشیم، از روزهایی با هم حرف بزنیم که هر کدام مان از لحظه لحظه اش خاطره داریم.
خاطراتی که فقط برای خودمان معنای ویژه داشت؛ اما نشد که نشد.
چون رجب دوست نداشت از خانه بیرون بیاید، دیگر جانبازان فک و صورت مان هم خانه نشین شده بودند در این بین فقط من بودم که دوست نداشتم در خانه بنشینم و حرف ها و نگاه های مردم را خریدار نبودم به دیدار رجب می رفتم اما زیاد نمی توانستم در کنارش بماند.
حسرتی که دفن رجب به دلم گذاشت
یکی دیگر از حسرتهایی که به دلم ماند، روز دفن رجب بود از من خواسته بود که من او را به خاک بسپارم، بنا بود رجب در بهشت رضا دفن شود؛ محل قبر رجب را آماده کرده بودم که یک دفعه با من تماس گرفتند و گفتند تصمیم عوض شده و رجب را در حرم به خاک می سپارند.
خودم را به سرعت به حرم رساندم اما زمانی که به محل قبر رجب رسیدم، تازه دفنش تمام شده بود و نشد قولی که به رجب داده بودم را عملی کنم، خیلی ناراحت شدم برایش فاتحه ای خواندم و به خانه برگشتم.
فارس: بیتعارف ترین جمله، خطاب به هر کسی که مایل هستید:
بیتعارفترین جمله من خطاب به مردم است و مهمترین دغدغه مردم زندگی شان است.
از آنها میخواهم که برای داشتن زندگی بهتر و راحت تر، از توقع های خود بکاهند.
زندگی را برای زوج های جوان هم راحت کنید مهریه دختر من ۱۴، سکه به نیت ۱۴ معصوم است اما کسانی هستند که به سختی نان شب دارند ولی مهریه دختر شان بسیار بالاست.
نام ۱۴معصوم را به مسخره هم میگیرند و میگویند مثلا ۵۱۴، حداقل این کار را نکنید.
پارادوکس تلخ ماجرا اینجاست که امثال این غیور مردان از حق زندگی شان، جهت حفظ خاک و عزت ایرانی گذشتند و جانباز شدن را به جان خود و خانواده هایشان خریدند، خواسته ای ندارند فقط بی توجهی ها و بعضا بی احترامی ها رنجورشان می کند.
صدایی که هم اکنون می شنوید صدای آژیر قرمز است آژیر قرمز برای ما جوانان دهه ۹۰ که اگر فرصت را از دست بدهیم راهی برای جبران نخواهد بود.
حواسمان هست که زمان منتظر ما نمی ایستد؟
ما باید از اسطوره هایمان، الگویی وزین برای تربیت نسل های بعدی ایران بسازیم؛ زودتر از آن چه که بیگانگان تاریخ مان را تحریف کنند.
راستی شما چند شهید زنده میشناسید؟
از زندگی آنها خبر دارید؟
=======================
گفتوگو از: سیده مریم صنعتی
=======================
انتهای پیام/خ