پاسخهای یک سردار به پدرش
پرسید: ابوالقاسم اومده؟ بدون آنکه رویم را به طرفش بچرخانم، با شرمندگی گفتم: نه. با تعجب گفت: یعنی شهید شده؟ گفتم: نه اسیر شد.

پرسید: ابوالقاسم اومده؟
بدون آنکه رویم را به طرفش بچرخانم، با شرمندگی گفتم: نه.
با تعجب گفت: یعنی شهید شده؟
گفتم: نه اسیر شد.
به گزارش ایسنا، در بخشی از کتاب «گیلمانا» که به تازگی انتشارات مرز و بوم منتشر شده است به گفتوگوی میان سردار محمد حق بین، راوی کتاب با پدرش که به تازگی از عملیات «کربلای 2 » بازگشته است، میخوانیم:
«پرونده عملیات کربلای دو در جبهه به ظاهر بسته شد اما مواجهه با خانوادههای شهدا و مجروحان و اسرا و پاسخگویی به آنها کار سختی بود.
خصوصاً پدر و مادرم، خواهرم جمیله، دوتا خالههایم، عمو، عمه و داییام.
باید به همه آنها پاسخ واضح و روشن میدادم.
وقتی برگشتم، چند نفری را در روستا دیدم.
از نوع احوالپرسیشان فهمیدم خبر عملیات در روستا پیچیده.
سر راه رفتم مسجد و پدرم را دیدم.
نماز را خواندیم و با هم برگشتیم سمت خانه.
گفت: خب به سلامتی برگشتی، چه خبر؟
گفتم خدا رو شکر.
گفت: شنیدم عملیات سختی داشتین.
بچهها چی شدن؟
گفتم: انشاءالله یکییکی پیداشون میشه.
پرسید: ابوالقاسم اومده؟
بدون آنکه رویم را به طرفش بچرخانم، با شرمندگی گفتم: نه.
با تعجب گفت: یعنی شهید شده؟
گفتم: نه اسیر شد.
مکثی کرد و گفت: پسرعموت، علی چی؟
گفتم: شهید شد.
بعد یکییکی اسم همه را پرسید.
داماد رضا باهات نیومد؟
با خجالت گفتم: اونم اسیر شد.
پرسید: پسرخالت ابراهیم چی؟
گفتم: شهید شد.
خیره شد به جلو و گفت: سید حسین، پسرخاله سارا؟
جواب دادم: اونم شهید شد.
گفت: پسرداییت کاظم؟
گفتم: شهید شد.
پرسید: از بچههای محل کس دیگه هم تو گردانتون شهید شد؟
گفتم: آره.
پرسید: چند نفر؟
گفتم: ده بیست نفر شهید شدن و یه تعداد مفقود.
گفت: شهدا رو آوردید؟
گفتم: نتونستیم، همون جا موندن.
عصبانی شد و با بغض سرم داد زد.
گفت: پس تو برای چه غلط کردنی اومدی؟
برای تهیه کتاب اینجا را کلیک کنید.
انتهای پیام