روایت ممنوعیت حرف زدن با نظامیان در زندان/ حکایت ۱۰۰ نسخه از اولین کتاب چاپ شده آیت الله خامنهای
یکی از مسئولان زندان نزد من آمد و گفت: شما اجازه ندارید نماز جماعت برپا کنید و برای نظامیها حرف بزنید. این ممنوعیت به نفع من بود، زیرا همدلی نظامیان با من بیشتر شد. به آنها گفتم: به جلساتتان هر شب ادامه دهید و طی آن، صفحاتی از کتاب «آنجا که حق پیروز است» را بخوانید. این کتاب، حاوی تحلیلی از انقلاب امام حسین (ع) است.

یکی از مسئولان زندان نزد من آمد و گفت: شما اجازه ندارید نماز جماعت برپا کنید و برای نظامیها حرف بزنید.
این ممنوعیت به نفع من بود، زیرا همدلی نظامیان با من بیشتر شد.
به آنها گفتم: به جلساتتان هر شب ادامه دهید و طی آن، صفحاتی از کتاب «آنجا که حق پیروز است» را بخوانید.
این کتاب، حاوی تحلیلی از انقلاب امام حسین (ع) است.
به گزارش حوزه امام و رهبری خبرگزاری فارس، کتاب «خون دلی که لعل شد» که روای خاطرات حضرت آیتالله خامنهای از زندانها و تبعید دوران مبارزات انقلاب اسلامی است، توسط «محمّدعلی آذرشب» گردآوری و «محمّدحسین باتمان غلیچ» ترجمه شده و مؤسسه حفظ و نشر آثار حضرت آیتالله العظمی خامنهای آن را روانه بازار نشر کرده است.
خبرگزاری فارس قسمت نهم این کتاب که به بازداشت آیتالله خامنهای در نخستین روزهای نهضت امام(ره) و برنامه ساواک برای تحت تعقیب قرار دادن ایشان اختصاص دارد را منتشر میکند.
شکست مضاعف
در آغاز سال ۱۳۴۶ مجدداً بازداشت شدم و به زندان افتادم.
این سومین زندان من بود.
آن سال برای اسلام گرایان ایران یکی از سالهای دردآور بود، چون رژیم در آن سال بر روحانیون خیلی سخت گرفت.
چند روز پیش از بازداشتم، حاج آقا حسن قمی که از علمای بزرگ آن روز مشهد بود و امروز هم بحمدالله در قید حیات است، بازداشت و به زابل تبعید شده بود.
در همین سال بود که «شکست ژوئن» و فاجعه ی جنگ شش روزه رخ داد و دل مؤمنان را جریحه دار کرد.
آنچه در ایران دلهای ما را بیشتر جریحه دار میکرد، دستگاه تبلیغاتی کینه توز وشماتتگر رژیم بود که مرتباً از آنچه بر سرعموم اعراب - و بویژه عبدالناصر - آمده بود، اظهار خوشحالی میکرد.
نوشته های «امیرانی» در مجلهی «خواندنیها» را فراموش نمیکنم.
من در بازداشگاه مقالات این مرد کینه توز را میخواندم.
لحن شماتت آمیز و ابراز شادمانی صریح او از شکست فاجعه باری که رخ داده بود، به گونه ای بود که ای اسلام خواهان و عموم مردم مسلمان ایران را به درد می آورد.
کتاب هدفمند
به عنوان پیشزمینه، باید یادآور شوم که سال ۱۳۴۳ از قم به مشهد برگشتم و در همان سال ازدواج کردم.
پس از بازگشت به مشهد، سلسله فعالیتهای فکری و سیاسی تازهای آغاز کردم.
من در مشهد با عناصر جنبشی و انقلابی و شخصیتهای مخالف رژیم، و همچنین با طلاب جوان و دانشجویان، تماسهای مداوم و گستردهای داشتم.
جلساتی نیز برای تأمل و بررسی، برنامهریزی، تدریس و تبلیغ داشتم؛ که از جمله آنها تشکیل جلساتی برای تدریس معارف اسلامی مرتبط با نهضت اسلامی، برای گروهی از جوانان بود.
همچنین از جمله این فعالیتهای انقلابی، تأسیس یک مؤسسه چاپ و انتشارات با همکاری شاعر فقید «غلامرضا قدسی» و شهید «تدیّن» و یک شخص خراسانی دیگر بود.
نام این مؤسسه را هم «سپیده» گذاشتیم و از طریق آن به انتشار برخی کتب اسلامیِ حاوی مضامین انقلابی پرداختیم.
بعد کتاب آینده در قلمرو اسلام تألیف سید قطب را ترجمه کردم و در چاپخانه معروف «خراسان» مشغول چاپ آن شدیم.
نزدیک بود چاپ کتاب به پایان برسد که با خانواده و بستگان از مشهد به یک سفر گردشی رفتیم.
این سفر در فروردین ۱۳۴۵ صورت گرفت و فرزندم مصطفی در آن زمان چهل روزه بود.
به تهران رفتیم، سپس به قم و از آنجا به اصفهان رفتیم.
بعد در برگشت به مشهد، دوباره تهران آمدیم.
در یکی از مسافرخانههای تهران بودیم که خبر حمله ساواک به «چاپخانه خراسان» و مصادره همه نسخههای ترجمه کتاب و دستگیری مدیر «مؤسسه سپیده» رسید.
به من گفتند: ساواک به دنبال شما است تا شما را دستگیر کند.
مدتی بعد خبر دستگیری یکی دیگر از اعضای مؤسسه نیز رسید.
یقین کردم که ساواک در اتّخاذ موضعی سخت نسبت به کتاب و مترجم آن جدّی است.
موضوع را با همسرم و مادرش که همراه ما بود، مطرح کردم.
پیشنهاد کردم همه به مشهد برگردند و مرا در جریان اوضاع آنجا قرار دهند، و به من اطلاع دهند که آیا ماندن من در تهران به مصلحت است یا بازگشتم به مشهد؟
و خودم به تنهایی در اتاق مسافرخانه ماندم.
چند روز بعد، یکی از برادران پنجاه نسخه از ترجمه کتاب را برایم آورد.
معلوم شد برادران احساس خطر کرده و پیش از حمله ساواک، 100 نسخه از کتاب را حفظ کردهاند.
از چاپ کتاب خیلی خوشحال شدم، زیرا نخستین اثر من بود که چاپ میشد، چاپ خوبی هم شده بود و طرح روی جلد زیبایی داشت.
نسخههایی از آن را میان دوستان توزیع کردم، بقیه را هم نزدک یکی از بستگانمان به امانت گذاشتم و به او گفتم که اینها کتابهای ممنوعه و خطرناکی است.
چند روز بعد، یکی از دوستان مرا به مسجدی دعوت کرد که سنگ بنای آن را گذاشته بودند، ولی هنوز ساخته نشده بود.
دستاندرکاران این مسجد خواسته بودند از زمین آن در ایام محرم استفاده کنند؛ لذا در آن را با ورق آهنی محصور کرده بودند، روی آن چادر زده بودند و برای نماز و مراسم آماده کرده بودند.
دعوت را پذیرفتم.
در آنجا در دهه اول محرم امامت جماعت را برعهده داشتم و پس از نماز منبر میرفتم؛ سپس یک سخنران برای دهه دوم، و سخنران دیگری برای دهه سوم محرم دعوت کردم.
این همان مسجدی است که اکنون در «خیابان نصرت» در نزدیکی دانشگاه تهران قرار دارد و پس از ساخته شدن، به «مسجد امیرالمؤمنین (ع)» معروف شده است.
تو تحت تعقیبی!
یک روز در خیابانی نزدیک دانشگاه تهران پیاده میرفتم که، ناگهان با آقای هاشمی رفسنجانی روبهرو شدم، دیدم آقای هاشمی با تعجب و شگفتی به من نگاه میکند!
به من گفت: شما چطور به این شکل در خیابان راه میروید و خود را مخفی نمیکنید؟!
گفتم: برای چه مخفی شوم؟
من امام جماعت هستم و منبر میروم.
آذری قمی دستگیر شده و ما هم در تهران تحت تعقیب هستیم.
گفت سوار اتوبوس بوده و وقتی مرا دیده، پیاده شده تا مرا از جریان مطلع کند.
گفتم: بسیار خُب، حالا چه باید بکنیم؟
گفت: امروز ما برای مشورت درباره اینکه چه کاری باید بکنیم، با برخی اعضای گروه جلسه داریم.
محل قرار در «خیابان ایران» بود که یکی از خیابانهای مرکزی تهران است؛ زیرا هیچیک از اعضای گروه در تهران خانه نداشتند و ما نمیخواستیم هیچ یک از دوستان را به دردسربیندازیم.
در خیابان ایران به هم رسیدیم.
چهار نفر بودیم: من و آقای هاشمی و آقای ابراهیمی امینی و آقای قدوسی.
چند روز پیش ساواک آقای قدوسی را احضار کرده و درباره مسائل مربوط به گروه یازده نفره ما از او بازجویی کرده بود.
برای ما مهم بود که بدانیم دربازجویی چه صحبتهایی شده، تا از میزان لورفتگی گروه در نزد ساواک آگاه شویم.
موضوع اصلی جلسه ما همین بود.
سرگردان مانده بودیم کجا را برای نشست و مشورت در این امر خطیر انتخاب کنیم.
توافق کردیم به مطب دکتر واعظی برویم که پزشکی متدین و اهل نجفآباد (همشهری آقای امینی) بود.
مطب او هم نزدیک محل قرار ما بود.
گفتیم در اتاق انتظار مینشستیم و درباره موضوع شور مشورت میکنیم؛ چون نشستن در اتاق انتظار پزشک، امری عادی است و جلب توجه نمیکند.
بدبختانه مطلب خالی از مراجعین بود و نمیشد در اتاق انتظار بنشینیم؛ چون وقتی بیماری در مطب نیست، انتظار معنا ندارد.
بنابراین از مطب بیرون آمدیم.
بیمناسبت نیست جریانی را که دوازده سال بعد از آن، مرتبط با جلسه ما در اتاق انتظار مطب دکتر واعظی پیش آمد، نقل کنم: چند روزی پس از پیروزی انقلاب، شبی در منزل دکتر واعظی بودیم.
آقای محمد منتظری هم آنجا بود.
منزل و مطب دکتر در یک ساختمان و در کنار هم است.
به دکتر گفتم: «من قبلاً این ساختمان را دیدهام، اما به این نویی نبود؛ ظاهراً شما آن را مرمّت کردهاید و برخی قسمتها را بازسازی کردهاید.
من در سال ۱۳۴۵ یعنی بیش از دوازدهسال پیش، وارد این ساختمان شدهام.» بعد جریان ورودمان به مطلب او و بیرون آمدنمان از آن با سرگردانی و نومیدی را برایش نقل کردم.
حالتی برای دکتر پیش آمد که من انتظارش را نداشتم.
خیلی ناراحت شد، به گریه افتاد و خود را نفرین کرد که چرا مطب او نتوانسته بود ما را پناه دهد و بنا کرد به سرزنش کردن خود.
تلاش کردم او را آرام کنم.
از گفته خودم پشیمان شدم.
البته من قصدی جز این نداشتم که خاطرهای را در رابطه با ساختمانی که در آن نشسته بودیم، بیان کنم.
برگردیم به ادامه قضیه؛ از مطب بیرون آمدیم و یکی از ما پیشنهاد کرد به خانه دکتر باهنر که نزدیک خیابان ایران بود، پناه ببریم.
به آنجا رفتیم و دیدیم همسرش بیرون رفته و او در خانه تنها است.
از او خواهش کردیم از خانه خارج شود و ما را تنها بگذارد.
با کمال میل قبول کرد، جای چای را به ما نشان داد و خودش بیرون رفت.
آقای قدوسی شروع به صحبت کرد.
آنچه را بین او و بازجوی ساواک گذشته بود، و سؤالهایی را که از او شده بود، برایمان شرح داد.
گفت: آنها در خلال بازداشت موقت، لیستی از اسامی گروه یازده نفره را به من نشان دادند.
بعد رو به من کرد و گفت: اسم شما در اول لیست بود!
خبر ترسآوری بود؛ چون خیلی احتمال داشت که ساواک آقای قدوسی را آزاد کرده باشد تا با تعقیب او، ارتباطاتش را کشف کند.
به هر حال، در این جلسه تصمیم گرفته شد که هر کس هر طور بتواند، خود را مخفی کند.
من در تهران نمیتوانستم مخفی شوم، زیرا پناهنگاه مطمئنی نداشتم.
مسئله جدّی بود، چون همه نامها لو رفته بود.
دو تن از اعضای گروه، یعنی آقای منتظری و آقای ربّانی شیرازی، دستگیر شده بودند.
البته دستگیری آنها نه به خاطر پیوستگیشان با این گروه، بلکه به دلیل مسئلهای دیگر صورت گرفته بود.
تصمیم برادران، اختفای اعضای گروه بود.
تعقیب تا بازداشت
من تصمیم گرفتم به مشهد بروم و آنجا مخفی شوم.
هیچکس را از تصمیم آگاه نکردم.
ساکم را بستم، دو اتوبوس نشستم و راهی مشهد شدم.
احتمال میدادم که به محض ورودم به مشهد، ساواک مرا دستگیر کند؛ زیر من به دلیل ماجرای کتابی که از آن یاد کردم هم تحت تعقیب بودم، به همین جهت، کمی مانده به مشهد، جلوی جاده فرعی منتهی به «اخلمد» پیاده شدم.
اخلمد روستای ییلاقی زیبایی در حدود ده فرسخی مشهد است.
من قبلاً بارها برای گذراندن تابستان به آنجا رفته بودم.
بهار هنوز پایان نیافته بود و هوا گرم نشده بود.
برای رسیدن به این روستا، تقریباً دو فرسخ راه را از میان درههای کوهستان که خالی از رهگذران بود، پیاده پیمودم.
تاریکی زودتر از وقت معمول، در این ردهها و مناطق گودتر سایه گستر شد.
اکنون که آن لحظهها را به یاد میآورم، خدا را شکر میکنم که به من در آن هنگام چنان جزئتی بخشید؛ چون در آن راه روستایی، همه چیز خوفانگیز بود.
من در اوقات تابستان به این روستا میرفتم و برخی از اهالی آن را میشناختم.
معمولاً آنجا را شلوغ و پرازدحام یافته بودم.
اما این بار که وارد آن شدم، خلوت بود؛ زیرا هنوز هوای روستا سرد بود و مردم شهر برای گذراندن تابستان، راهی آنجا نشده بودند.
خواستم در روستا با کسی ملاقات نکنم؛ لذا به دکان شخصی رفتم که او را نمیشناختم.
از او سراغ اتاقی برای اجاره گرفتم.
به من خوشامد گفت و مرا به همراه خود به خانه اش برد.
یک یا دو شب در خانه ی او ماندم، ولی تصمیم گرفتم روستا را ترک کنم؛ زیرا فرد غریب ، در روستا فوراً شناخته میشود؛ به ویژه که روستا از مسافران تابستانی هم خالی بود.
بنابراین روستا را به مقصد مشهد ترک کردم.
در مشهد، یک شب را در منزل پدرم، و یک شب را در منزل پدر همسرم گذراندم؛ چون خانه مستقلی نداشتم.
رفت و آمدهای من هنگام سحر یا پاسی از شب گذشته بود.
سه ماه را براین منوال گذراندم.
برادرم سید محمد نیز - که جزو گروه یازده نفره بود - در منزل پدرم مخفی شد.
در تابستان آن سال (۱۳۴۵ ه.ش) آقای هاشمی رفسنجانی با خانواده به آمدند.
همچنان که قبلاً گفته شد، او نیز تحت تعقیب بود.
به یک منطقه ییلاقی رفتیم، و من از آن ایام خاطراتی دارم که به موضوع ما ارتباطی ندارد.
از حالت مخفی ماندن در مشهد خسته شدم.
تصمیم گرفتم از این وضع خارج شوم.
به تهران آمدم.
وسعت شهر تهران و شلوغی جمعیت و عدم معروفیت من در آنجا، این اجازه را میداد که در این شهر به شکل عادی اقامت کنم؛ لذا با آقای هاشمی خانهای اجاره کردیم و تا آخر آن سال در آنجا ماندم.
سال ۱۳۴۶ فرا رسید.
با خود گفتم تعقیب اکنون از شدت افتاده، پس به مشهد بروم، ولی در اماکن عمومی ظاهر نشوم.
به مشهد بازگشتم.
اما کسی مانند من نمیتواند در حاشیه بماند و به آنچه در جامعه میگذرد، بیاعتنا باشد.
نزد آقایان میلانی و قمی میرفتم، راجع به انحرافات موجود در جامعه به آنها صحبت میکردم؛ از موضع تقبیح و تخطئه، میپرسیدم که سکوت علما چه دلیلی دارد؟
و در جهت موضعگیری قاطعانه در برابر رژیم فاسد، آنها را ترغیب میکردم.
ظاهراً این سخنان من، مو به مو به ساواک منتقل شده بود؛ من این را پس از بازداشت فهمیدم.
لابد در بین اطرافیان این دو شخصیت، کسانی بودهاند که مطالب را منتقل میکردند.
در ۱۴ فروردین ۱۳۴۶، حاج شیخ مجتبی قزوینی وفات کرد.
او از بزرگان کمنظیر بود؛ مردی شریف،عالم، مؤمن، عابد، زاهد، مورد احترام، و با هیبت و وقار بود؛ حتی مورد تکریم آقای میلانی نیز قرار داشت.
این حادثه بزرگ بود و من نمیتوانستم در خانه بمانم.
من از جمله کسانی بودم که به مراسم تشییع اهتمام داشتیم.
پس از به خاکسپاری حاج شیخ مجتبی و پراکنده شدن مردم - کمی از ظهر گذشته - به اتفاق برادرم «سیدهادی» عازم منرل پدرم شدیم.
مادرم در آن ایام به حج رفته بود و پدرم تنها بود.
در میان راه، مأموران ساواک ما را محاصره کردند.
به من گفتند:بیاد به مقر ساواک.
گفتم: نمیآیم.
از پلیس کمک گرفتند و من و برادرم را بردند و در ماشینی انداختند.
در مقر ساواک برادرم را آزاد کردند و مرا نگه داشتند؛ چون هدف، من بودم.
زندانیهای نظامی
از ساختمان ساواک به یک بازداشتگاه نظامی واقع در یک پادگان، در مجاورت مرکز نگهبانی، منتقل شدم؛ چون آن زمان مشهد زندان ویژهای برای سیاسیها نداشت.
چهارمین زندان من نیز در همین مکان بود.
بعد از آن بود که یک زندان مخصوص زندانیان سیاسی ساختند، که من برای پنجمین بار در آنجا بازداشت بودم.
بازداشتگاه، یک ساختمان تمیز و سفید بود.
ما آن را «کاخ سفید» یا «هتل سفید» مینامیدیم!
در آن بازداشتگاه، چند سلول انفرادی و دو سالن گروهی بود؛ یکی از سالنها برای سربازان عادی، و دیگری برای درجهداران؛ اما اگر زندانی افسر بود، اتاق خاصی داشت، که البته شبیه سلولهای زندانیان سیاسی نبود، بلکه قدری رفاه در آنجا جریان داشت و در اتاق نیز باز بود.
افراد زندانی، از نظامیان بودند.
در میان آنها، جز یک جوان کاسب مشهدی به نام «قاسمی»، غیر نظامیای وجود نداشت.
این مرد وقتی مرا دید، خیلی خوشحال شد.
از قرار معلوم، بازداشت او به خاطر سفرش به عراق بوده که در بازگشت، اوراقی در رابطه با امام به همراه داشته بود.
در زندان، یک افسر جوان هم بود که به قتل همسرش متهم بود.
او را در یکی از اتاقهای ویژه افسران انداخته بودند؛ هر وقت میخواست، بیرون میآمد، و گاهی در راهروهای زندان با افتخار و مباهات قدم میزد و به سایر زندانیان اعتنایی نداشت.
من و قاسمی در اتاقهای انفرادی بودیم، ولی این اتاقها مانند اتاق آن افسر نبود؛ چون از هر وسیله آسایش خالی بود و بیشتر به قفس شباهت داشت.
بقیه هم در سالنهای گروهی بودند.
در دو سلول قفل نبود؛ لذا پیش میآمد که من و قاسمی با هم دیدار کنیم؛ گرچه گاهی در معرض توپ و تشر و ممانعت نگهبانان قرار میگرفتیم.
در اینجا باید یادآور شوم که وضع زندانها برای زندانیان سیاسی پیش از دهه ۵۰ با وضعی که پس از آن وجود داشت، کاملاً متفاوت بود؛ چون امکان دید و بازدید زندانیان با هم و پرداختن به مطالعه و نوشتن و همراه داشتن برخی کتابها و نوشتافزار و رادیو وجود داشت؛ هر چند گاهی به علت سختگیری برخی مقامات زندان، خالی از دشواری هم نبود، ولی در دهه ۵۰، این امور محال و یا شبهمحال بود.
منبر حسینی در زندان
در همان نخستین روزهای زندان، ماه محرم سال ۱۳۸۷ قمری فرا رسید.
قاسمی با من برای برپایی شعائراسلامی در زندان همکاری میکرد، زندانیان را به برپایی نماز جماعت ترغیب میکرد.
من امام جماعت نظامیان زندانی بودم و پس از نماز، برایشان سخنرانی و وعظ میکردم.
قاسمی هم بعد از من، روضه میخواند.
چند شبی ضع به همین منوال ادامه یافت.
یک شب افسر مسئول زندان وارد شد و دید نظامیان زندانی پشتسر یک زندانی سیاسی نماز میخوانند!
انتظار داشت وقتی وارد زندان میشود، سربازان به حال آمادهباش بایستند و به او سلام نظامی بدهند؛ اما همه رویشان به سوی قبله بود و هیچکس به او اعتنایی نکرد!
مشاهده این صحنه بر او گران آمد و خشمگین از زندان بیرون رفت.
وقتی نماز تمام شد، یکی از مسئولان زندان نزد من آمد و گفت: شما اجازه ندارید نماز جماعت برپا کنید و برای نظامیها حرف بزنید.
این ممنوعیت به نفع من بود، زیرا همدلی نظامیان با من بیشتر شد.
به آنها گفتم: به جلساتتان هر شب ادامه دهید و طی آن، صفحاتی از کتاب آنجا که حق پیروز است را بخوانید.
این کتاب، حاوی تحلیلی از انقلاب امام حسین (ع) و شرح حال شهدای کربلا است.
پسرم مرا نشناخت!
یک روز پسرم مصطفی را که دو ساله بود، به زندان آوردند.
یکی از سربازان دوان دوان آمد و گفت: پسر شما را آوردهاند.
به در زندان نگاه انداختم، دیدم یکی از افسران مصطفی را بغل گرفته و به سوی من میآید.
مصطفی را گرفتم و بوسیدم.
کودک، به علت اینکه مدتی طولانی از او دور بودم، مرا نشناخت؛ لذا با چهرهای گرفته و اخم کرده و حیرتزده به من مینگریست!
سپس زد زیر گریه، به شدت میگریست.
نتوانستم او را آرام کنم.
لذا او را دوباره به افسر دادم تا به همسرم و بقیه - که اجازه دیدار با من را نداشتند- بازگرداند.
این امر به قدری مرامتأثیر ساخت که تا چند روز بعد نیز همچنان دلآزرده بودم.
یادداشتهای ناتمام
در این زندان، نوشتن یادداشتهای روزانه زندان را شروع کردم، اما تا پایان ادامه ندادم؛ چون به حالت خستگی و دلزدگی دچار شدم.
در اثر آن، نوشتن را رها کردم.
آخرین جملهای که در این زندان نوشتم، این بود: «در اینجا نوشتن را متوقف میکنم، چن چه فایدهای میتواند داشته باشد؟!»
امروز که به آن یادداشتها مراجعه میکنم، از ادامه ندادن آنها تأسف میخورم؛ زیرا برخلاف آنچه گمان میکردم، بیفایده نبوده است.
ترجمه کتاب الإسلام و مشکلات الحضارة سید قطب را در همین زندان شروع کرم.
بیشتر کتاب را ترجمه کردم؛ اما حالت دلتنگی و ناراحتی ناشی از ماندن مدتی طولانی در سلولی کوچک و تاریک که حالت یکنواختی و تکرار بر آن حکمفرما بود، مانع از آن شد که کار ترجمه را به اتمام برسانم و مقدمه را بنویسم.
این کار به صورت ناقص باقی ماند، تا اینکه در اثنای چهارمین زندان، آن را تکمیل کردم.
لذا کار کتاب در یک زندان آغاز شد و در زندانی دیگر به پایان رسید.
یادداشتهایی که در این زندان به نگارش درآوردهام، صحنههایی را از وضع اخلاقی بدی که در بین نظامیان حاکم بود - یعنی رفتار و اخلاق منحط برخی از آنها، و بدرفتاری افسران با سربازان - ترسیم میکند.
یادداشتهای من حاوی مطالبی درباره یک افسر زندانی هم بود.
این افسر خوشبختانه از یک روحیه دینی برخوردار بود و به انجام فرایض، علاقه نشان میداد.
گرفتاری زندان معملاً باعث میشود افراد بیشتر به دین روی آورند و به دعا توجه کنند؛ چون مانند همان کشتیای است که خداوند متعال راجع به آن فرموده: «فَإِذَا رَکِبُوا فِی الْفُلْکِ دَعَوُا اللَّهَ مُخْلِصِینَ لَهُ الدِّینَ».
انتهای پیام/