گذری بر مغازههای تاکسیدرمی شده اولین پاساژ شهر
اولین پاساژ قزوین که روزگاری مرکز اصلی شهر و محل تجمع خیاطان بوده است، این روزها در خاموشی به سر میبرد و تنها چند پیرمرد عاشق خیاطی آنجا دور از همهمه و شلوغی شهر گذران زندگی میکنند و نگران هستند که بعد از مرگشان چه کسی جای آنها را خواهد گرفت.

اولین پاساژ قزوین که روزگاری مرکز اصلی شهر و محل تجمع خیاطان بوده است، این روزها در خاموشی به سر میبرد و تنها چند پیرمرد عاشق خیاطی آنجا دور از همهمه و شلوغی شهر گذران زندگی میکنند و نگران هستند که بعد از مرگشان چه کسی جای آنها را خواهد گرفت.
به گزارش ایسنا، چشمانم را میبندم و خود را در دهه 60 میبینم، چند ماهی مانده است به نوروز، اینجا پاساژ ساربانها (پاساژ خیاطها)، راسته مردانهدوزها است؛ مغازهها مملو از آدمهایی است که لباسهای نوروزی خود را پروو میکنند، از پسران کوچک تا پدربزرگها همه به دنبال دوخت کتوشلوار مناسب هستند و میدانند که برای دوخت کتوشلوار باید به این پاساژ بیایند.
پاساژ سهطبقه است؛ از همان طبقه اول «دوزندگی آرین نژاد» گرفته تا طبقه سوم «دوزندگی یزدی» همه مشغول هستند و کمتر کسی سفارش برای عید قبول میکند؛ ظرفیتشان تکمیل است، مغازهها، درهای چوبی لنگهای دارند که نیمه شیشهای است و بهراحتی میتوان داخل آن را دید، در هر مغازه 6 تا 8 نفر مشغول به کار هستند و شور و هیجان خاصی برپا است.
اما شور و هیجان و برو و بیا در اولین پاساژ شهر قزوین بهمرورزمان رنگباخته است و حالا در اسفندماه سال 97 مغازههای پاساژ ساربانها پر از خالی و شبیه انبار متروکهای شده است که چند پیرمرد عاشق خیاطی، در آن گذران زندگی میکنند.
اینجا انگار مغازهها تعطیل است و نشانی از مالها و پاساژهای مدرن ندارد، اینجا مغازهها بهجای زرقوبرق، درهای چوبی و فرسوده دارند؛ چسب ضربدری رو شیشههای برخی از مغازهها نیز حاکی از تعطیلی بلندمدت آنها دارد.
طبقه اول دو خیاط مشغول به کار هستند، طبقه دوم هم همینطور تنها 5 مغازه در آن فعال است باقی مغازهها تاریک و سرد است، داخل مغازهها با نمای مشابه از اتوهای سنگین رها شده روی میز، ردی از پارچهها، چرخهای خیاطی آهنی سبز و یا نقرهایرنگ قابل مشاهده است.
طبقه دوم بالکنی دارد که میتوان از آنجا سبزهمیدان تا مسجدالنبی را دید، مغازهها بافت قدیمی خودشان را حفظ کردند و هنوز هم تابلو نوشتهها به سبک قدیمی نوشتهشده است، در طبقه سوم یک پیرمرد خیاط و یک عکاسی فعال هستند، عکسی از یک دختربچه بر روی تخته شاسی به درب ورودی عکاسی نصبشده که با فضای قدیمی موجود در پاساژ ناهمخوانی دارد.
در این طبقه برخی از مغازهها درهای فلزی با قفلهای لولهای دارد، روی شیشه یک مغازه عکسهای «جهانپهلوان تختی» و «علیرضا نیکبخت واحدی» به چشم میخورد، عکسهای قدیمی که شاید نیکبخت هم آن دوران را فراموش کرده باشد!
میزهای بزرگ خیاطیها خالی از پارچه است و تنها تعداد انگشتشماری شلوار تک و کتوشلوار آویزان است، اتوهای قدیمی و فلزی که دیگر در بازار نیست روی هر میز به چشم میخورد، اتوهایی که سیمشان از سقف آویزان است و خطی بر شلوار میاندازند که هندوانه را برش میزند؛ چرخخیاطیهای سنگین و قدیمی هم دیده میشود که دیگر از رونق افتادهاند و صدایشان به فراموشی سپردهشده است.
گوشه مغازههایی که چراغشان روشن است هنوز آینهٔ پرو با همان پارچه ملافهای آبی دیده میشود، آینههای قدی و سهبعدی، مغازههای خیاطی همه مزین شدند بهعکس امام و شهدا و هنوز هم دکور مغازهها حال و هوای همان دهه 60 را دارد.
پاساژ ساربانها قبلاً مرکز اصلی خیاطی مردانه بود
شنیده بودم که «یزدی» قدیمیترین خیاط این پاساژ است و مغازهاش در طبقه سوم قرار دارد، سراغ مغازهاش میروم، پیرمرد در حال دوخت شلوار روی میز نشسته است اما میل به پاسخگویی ندارد و میگوید حرفی ندارم و هر چه بوده به قبلیها گفتم، میگویم آخر من موضوع مصاحبهام متفاوت است اما اصرار بر مصاحبه بیفایده و از حوصلهاش خارج است، از مغازه بیرون میآیم.
از راهپله که تاریک است به طبقه دوم برمیگردم، به اولین مغازه خیاطی میروم پیرمردی در حال دوخت شلوار است، خودم را معرفی میکند و میگویم در مورد پاساژ و کار کاسبی امروزتان برایمان بگویید، میخندد و میگوید: برو از یزدی بپرس او اولین نفر بوده که آمده این پاساژ، میگویم: حالا شما هم نظر بدهید، بد نیست.
با لهجه قزوینی میگوید: «حالا نَمِشه با یکی دیَه صحبت کنی؟
من اسمِم محمودَه و فامیلیم کاظمینسبَ، از سال 49 آمدِم این پاساژ».
آقا محمود از 12 سالگی خیاطی را شروع کرده است، کودکی و نوجوانیاش را با خیاطی گذرانده آنهم از نوع شلوار تک مردانه؛ میگوید: این روزها که بازار خیاطی زیر صفر است و ما کلاً بیکاریم، سالهای قبل دو ماه مانده به عید سفارش قبول نمیکردیم اما امسال بیکارم و فقط کارهای تعمیراتی میآورند و انجام میدهم.
آقا محمود پایین بودن قدرت خرید مردم را اصلیترین دلیل بیرونقی کارش میداند و تأکید میکند: همهچیز گران شده است، پارچهای که قبلاً 20 تا 30 هزار تومان میخریدیم امسال قیمتش 120 هزار تومان شده و کسی قدرت خرید آن را ندارد و مردم ترجیح میدهند شلوار چینی 30 هزارتومانی بخرند تا اینکه جنس باکیفیت 150 هزارتومانی.
دستمزد دوخت شلوار مردانه را اتحادیه 54 هزار تومان تعیین کرده است اما آقا محمود کمتر از اینها دستمزد میگیرد و ولی بازهم مشتری نیست چراکه پارچه گران است، میگوید: این پاساژ را نبین که اینطور متروکه شده قبلاً برای خودش مرکز اصلی خیاطی مردانه بوده است، اگرچه خیاطی از اولش خوب نبود اما 6 سال است که بازار خرابشده است، امسال که وضع خیلی خرابشده است و ماهی یکمیلیون تومان هم کار نکردیم.
تلفن مغازه به صدا درمیآید، از او تشکر میکنم و خارج میشوم، مغازه کناریاش توجهم را جلب میکند؛ «دوزندگی جوانفر» پیرمردی در حال اتو کردن پارچهای است که با کوکهای زدهشده به شکل شلوار درآمده، کاغذدیواری قدیمی روی دیوارهای خیاطی خودنمایی میکنند، عکسهایی از کوهنوردی به دیوار چسبیده و روی میز هم تعدادی مجله مربوط به کوهنوردی قرار دادهشده است، سمت دیگر مغازه یک کمد کوچک است که کتابهای رباعیات خیام، رباعیات باباطاهر و دیوان حافظ روی آن قرار داده شده است.
انتظار نداریم در این گرانی مردم کتوشلوار بدوزند
وارد مغازه میشوم «غلامحسین کلاهدوزها» از سال 55 خیاطی را در این پاساژ شروع کرده است، میگوید: من اینجا تنهایی کار میکنم، بعضیاوقات کتاب میخوانم و کوهنوردی میروم اما قدیم چند نفر اینجا کار میکردند و هفتهای 6 دست کتوشلوار میدوختیم؛ از وضعیت بد بازار ناراحت است، میگوید پارچه خیلی گران شده است و 150 هزار تومان پارچه را میخریم قبلاً متری 30 هزار تومان میخریدیم.
موهای سفید غلامحسین نشان از گذر عمر دارد، گذر عمری که دیگر برای غلامحسین توانی نگذاشته که بتواند سفارش قبول کند، لبه پارچه را تا میکند و اتو را بهآرامی میکشد، میگوید: من که دیگر سفارش نمیگیرم فقط برای آشنا و فامیل میدوزم آنهم اگر بتوانم ماهی یک دست، دیگر توان کار را ندارم ولی مجبورم کارکنم تا بتوانم زندگیام را بچرخانم حقوق بازنشستگیام هم 500 هزار تومان است که 200 هزار تومان آن را برای بیمه تکمیلی برمیدارند.
روزگار بر وفق مرادش نیست اما آرام و راضی است، میگوید: نباید انتظار داشته باشیم که در این گرانی مردم بیایند کتوشلوار بدوزند، هزینه دوخت کتوشلوار 300 هزار تومان است و پارچه و سر لایه حدود 500 هزار تومان هزینه دارد که این در توان مردم نیست.
کلاهدوزها تأکید میکند: کارخانههای معروف، پارچه را خودشان تولید میکنند و کتوشلوار را ارزانتر میدوزند و با قیمت پایین میفروشند بنابراین مردم باید بروند حاضری بخرند.
از مغازه بیرون میآیم به خیاطی دیگر وارد میشوم برعکس خیاطیهای قبلی اینجا شلوغ است و سه نفر مشغول به کار، چند نفر هم میآیند و لباس پِروو میکنند، سرشان شلوغ است و فرصتی برای صحبت باقی نمیماند، مغازه دیگری میروم، مرد میانسالی است که باحوصله شگردهای دوخت کت مردانه را به خانم مشتری یاد میدهد و میگوید اگر خودت میخواهی کت را بدوزی باید این شگردها را یاد بگیری، منتظر میمانم تا مشتری از مغازه برود، سپس خودم را معرفی میکنم و از رونق بازار میپرسم.
میگوید «عبداللهی» هستم و 45 سال در عرصه خیاطی فعالیت دارم، ابتدا کارم را در تهران شروع کردم و بعدش در خیام کار میکردم اما از سال 57 آمدم این پاساژ، آن روزها 40 روز مانده به عید سفارشی نمیگرفتیم و سرمان شلوغ بود اما امسال سفارشی ندارم و بعضی ماهها حتی یک مشتری نداشتم، امسال از همهسالها بدتر بود.
عبداللهی نیز گرانی پارچه را دلیل اصلی کم شدن رونق بازار خیاطها میداند و میگوید: لباس آماده ولی باکیفیت متوسط به پایین ارزانتر است در حال حاضر پارچه خارجی درجهیک نداریم؛ پارچههای کشمیر و هندی است که استفاده میکنند، الان کتوشلوار را 300 تا 350 هزار تومان میدوزیم اما کیفیت کار ما بالاست.
این خیاط کهنهکار ادامه میدهد: مردم دیگر وقت کتوشلوار دوختن ندارند، درآمدها کم است و پارچهها گران، مگر با این حقوق میشود کتوشلوار خرید!
جنس خارجی و لباس آماده را از کشورهای دیگر میآوردند و بازار پوشاک خرابشده است.
همین است دیگر انشاء الله بعداً درست شود.
10 سال دیگر کتوشلوار دوز مردانه نداریم
از مغازه خارج میشوم، سراغ خیاطی «ماهر» میروم، دو پیرمرد مشغول به کار هستند و آهنگ سنتی آرامی در حال پخش است، پیرمردی خوشمشرب خودش را «خیرالله برخورداری» معرفی میکند و میگوید: 60 سال است که خیاطم و از سال 51 به این پاساژ آمدم، اینجا 8 نفر کار میکردیم که الان به 2 نفر رسیدیم، بازار خراب است و لباسها دوختهشده فراوان جای خیاطها را گرفته است.
چهارپایه کوچکی را میآورد و میگوید بنشین، برایم چایی میریزد و میگوید: من تهران بودم و آبادان، بعدازآن آمدم اینجا، بااینکه غریب بودم اما کار و بار اینجا خوب بود و 12 مغازه فعال بودیم و شب عید، روزی 3 دست کتوشلوار میدوختیم، یک ماه مانده بود به عید مردم برای دوختن کتوشلوار در پاساژ صف میایستاندند اما حالا پاساژ خلوت است و مردم وسع خرید ندارند.
برخورداری با زمزمه این شعر «زیر این آسمان مینایی / چاره نیست جز شکیبایی» میگوید: این روزها بیرونقی فقط گریبان گیر من نیست، امسال اگر باشد هفتهای یکدست کتوشلوار میدوزیم، طی 6 ماه اخیر پارچه گران شده است و پارچه 75 هزارتومانی را 180 هزار تومان میخریم، نمیدانم دلیلش چیست؛ اتحادیه هم نرخ دوخت کتوشلوار را 560 هزار تومان قرار داده که مشتری با دیدن مصوب نرخ نامه میرود و نمیآید.
خیاط «خیاطخانه ماهر» تأکید میکند: سریدوزی نه پُرُو دارد، نه گرفتن اندازهای و نه سوزنکاری دارد، سایزی دوخته میشود، همین است که روزی 5 دست کتوشلوار با لایه و آستر درجه 3 میدوزند تا برایشان ارزان تمام شود، اما ما برای یک کت باید دو و نیم روز وقت بگذاریم و با دست کت را بدوزیم که قابلمقایسه با نمونههای سریدوزی نیست.
برخورداری تنها نگران گرانی پارچه نیست و دغدغهاش از بین رفتن شغل خیاطی است، میگوید: این روزها که جوانها کتوشلوارپوش نیستند و اکثریت شلوار لی و تیشرت میپوشند؛ خیاطی فراموششده و مردان نسل جدید تمایلی به خیاط شدند ندارند چراکه همه تحصیلکردهاند و حاضر نیستند سوزن به دست بگیرند.
این خیاط کهنهکار تأکید میکند: اگر یک خیاط کتوشلوار دوز بمیرد دیگر کسی نمیآید جایش زمانی که ما میآمدیم خوب بود الان کسی دنبال جواز کتوشلواری نیست و تا ده سال دیگر این شغل هم از بین میرود.
برخورداری میگوید: گفتن من و شما اثری ندارد و فقط جنبه درد و دل است، فقط درد و دل کردن است که کمی از دغدغههایمان را بگوییم وگرنه کو گوش شنوا، برایم دعای خیر میکند و میگوید: انشالله که روزگار بر وفق مرادت باشد و رونق در کارت زیاد شود.
از برخورداری خداحافظی میکنم و پلههای تاریک پاساژ را یکی پس از دیگری پایین میآیم؛ زمزمه برخورداری در گوشم میپیچد «گوش اگر گوش تو و ناله اگر ناله من / آنچه البته به جائی نرسد فریاد است»!
گزارش از: آرزو یارکه سلخوری، خبرنگار ایسنا، منطقه قزوین
انتهای پیام