خبیر‌نیوز | خلاصه خبر

دوشنبه، 29 اردیبهشت 1404
سامانه هوشمند خبیر‌نیوز با استفاده از آخرین فناوری‌های هوش مصنوعی، اخبار را برای شما خلاصه می‌نماید. وقت شما برای ما گران‌بهاست.

نیرو گرفته از موتور جستجوی دانش‌بنیان شریف (اولین موتور جستجوی مفهومی ایران):

روایتی از یک داستان واقعی/ وقتی فرشته‌ها برای نجات پسرک خردسال می‌رسند

فارس | استان‌ها | یکشنبه، 20 مهر 1399 - 14:37
فداکاری دو پلیس جوان باعث شد که نگاهم به پلیس تغییر کند، در ابتدا چنین تصور می‌کنم که به دلیل داشتن روحیه نظامی، تمامی مأموران پلیس افرادی خشک و بی‌عاطفه هستند که همواره با نگاه بالا از پایین به مردم حکمرانی می‌کنند ولی با وقوع این حادثه دیگر به این مهم ایمان آوردم که همه در هر لباس و کاری، یک تن واحد در یک دریای بیکران به نام ایران هستیم.
پليس،احسان،پسرم،اورژانس،سلام،مأموران،پسر،دليل،دست،ايران،فداك ...

فداکاری دو پلیس جوان باعث شد که نگاهم به پلیس تغییر کند، در ابتدا چنین تصور می‌کنم که به دلیل داشتن روحیه نظامی، تمامی مأموران پلیس افرادی خشک و بی‌عاطفه هستند که همواره با نگاه بالا از پایین به مردم حکمرانی می‌کنند ولی با وقوع این حادثه دیگر به این مهم ایمان آوردم که همه در هر لباس و کاری، یک تن واحد در یک دریای بیکران به نام ایران هستیم.
خبرگزاری فارس، اراک - عصر جمعه 18 مهرماه با رعایت تمام نکات بهداشتی و به دلیل اینکه مدت‌ها بود که با افراد خانواده برای تفریح به بیرون نرفته بودیم، با پافشاری فراوان بچه‌ها، با وجود اینکه به دلیل خرابی خودرو برای مدتی از وجود آن بی‌بهره بودم، سرانجام با آژانس به سوی یک مکان سرسبز در اطراف شهرستان شازند رهسپار شده و هر یک سعی می‌کردیم روز تعطیل خود را با انجام کاری مفید سپری کنیم.
دوست داشتم با انجام این سفر کوتاه، برای اندک لحظه‌ای هم که شده فرزندانم را از فضای دلگیر آپارتمان‌نشینی به دور کنم زیرا حس می‌کردم در این مدت قرنطینه بسیار آزرده شده بودند و دیگر از آن حس سرشار شیطنت‌های کودکانه در وجود آنها خبری نبود، به‌ویژه پسرم احسان که بسیار اهل کنجکاوی‌های کودکانه بود به‌گونه‌ای که گاهی من و مادرش را به دلیل سؤالات زیاد از کوره به در می‌کرد.
دخترم یاسمین نیز دست کمی از پسرم نداشت ولی چون از نظر سنی از برادرش چند سالی بزرگ‌تر بود، کارهایش نیز معقول‌تر از او به نظر می‌رسید و کمتر در مسافرت‌های مختلف دست گل به آب می‌داد.
سخت مشغول مطالعه کتاب در زیر سایه درخت در هوای دلپذیر پاییزی بودم و خانمم نیز مشغول پخت و پز برای تهیه ناهار بود تا پس از مدت‌ها در طبیعت دلی از غذا در بیاوریم گرچه می‌دانستیم که هنوز خطر در کمین است و برای اینکه در دام خطر گرفتار نشویم باید به تمامی نکات بهداشتی توجه کنیم و به بچه‌ها نیز پیوسته یادآور می‌شدم که گاهی اولین خطا می‌تواند آخرین خطا باشد و ممکن است دیگر هرگز فرصتی برای جبران خسارت به ما داده نشود و دیگر آب از جوی گذشته هرگز به جوی بازنگردد!
چند ساعتی از ظهر گذشته بود و پس از خواندن نماز دیگر داشتیم برای خوردن غذا آماده می‌شدیم و احسان پسرم نیز در کنار چشمه با توپ فوتبال خود در حال بازی بود که ناگهان با فریادهای یاسمین من و مادرش سراسیمه به‌سوی احسان دویدیم.
بابا...
بابا ...
بابا...
داداش...
احسان ...
احسان...
باورپذیر نبود ولی احسان که تا لحظاتی پیش سراسر جنب و خروش بود و به بالا و پایین می‌پرید بر روی زمین پهن شده بود و به سختی نفس می‌کشید و از شدت درد، پیوسته فریاد می‌کشید.
بسیار دست‌پاچه شده بودم و گویی فریادهای همسرم را که بی‌امان می‌گفت با اورژانس تماس بگیر دیگر نمی‌شنیدم و تنها به این فکر می‌کردم که نکند، کودک دلبندم کرونا گرفته باشد.
پس از تماس با اورژانس دیگر چندان امان و قرار نداشتم و وقتی حس کردم که ممکن است اگر دیر بجنبم احسان از دست برود و دیگر فرصت جبران خطای کرده برایم تا آخر عمر مهیا نشود چنان دیوانگان او را در آغوش گرفته و به سوی جاده به راه افتادم و هرچه همسرم فریاد می‌زد که کجا می‌روی، به چیزی گوش نمی‌دادم و تنها گریه‌های یاسمین در گوشم طنین‌انداز شده بود.
داداشی...
دادشی...
بلند شو...
بلند شو...!
دیگر فریادهای احسان به ناله‌هایی کم‌رمق تبدیل شده بود و من همچنان عرض جاده را به پیش می‌رفتم تا شاید خودرویی دلش بسوزد و بتوانم با آن فرزندم را هرچه زودتر به اورژانس و یا یک مرکز درمانی برسانم.
همچنان درحالی که خیس عرق شده بودم و قلبم تند تند می‌زد، ناگهان خودروی پلیس را در برابر دیدگانم مشاهده کردم.
سلام آقا خوب هستید؟!
ببخشید ما مأموران گشت پلیس‌راه توره- اراک هستیم.
خوشحال می‌شویم اگر بتوانیم کمکی به شما بکنیم.
پسرم...
پسرم...
پسرم...
دارد می‌میرید...
من همین یک پسر را دارم خواهش می‌کنم کمکم بکنید به اورژانس زنگ زده‌ام ولی هنوز نرسیده است...
می‌ترسم دیر شود!
تا به خود آمدم، دیدم که سوار بر خودروی پلیس هستم و آن دو مأمور پلیس نیز در جلوی خودرو نشسته‌اند و یکی از آنها در حال ارتباط با مرکز اورژانس است و به آنها اطلاع می‌دهد که در حال آوردن یک بیمار بدحال می‌باشند.
«نگران نباش آقا خدا بزرگه، تمام سعی خود را می‌کنیم که به موقع پسر شما را به اورژانس برسانیم چون فرقی نداره پسر شما نیز مانند پسر ما است و ما همه فرزندان این آب و خاک هستیم.»
گر چه حس می‌کردم که در عالم دیگری هستم و بسان کوه آتش‌فشان یکسره در فوران هستم ولی نمی‌دانم لطافت پرمهر سخنان امیدوارکننده این دو پلیس مهربان و فداکار چه انرژی مثبتی داشت که به‌تدریج آرامش از دست رفته را بار دیگر داشت به من بازمی‌گرداند.
آقا...!
آقا...!
ببخشید...!
خوب هستید...؟!
خوب هستید...؟!
به ناگاه چشمانم را باز کرده و دیدم که در یک مرکز درمانی هستم و سرم به دستانم وصل است...
نگران نباشید...
احسان حالش خوب است!
ببینید در اتاق روبرو خوابیده است، چیز مهمی نبود اندکی مسموم شده بود، باید قدردان محبت آن مأموران فداکاری باشید که توانستند، بهنگام و سر وقت پسر نازنینتان را به بهداری برسانند، زیرا اگر مسمومیت وارد خونش می‌شد دیگر ممکن بود برای همیشه دیر می‌شد.
در حالی که سِرُم در دست داشتم با کمک همسرم که اشک در چشمانش حلقه زده بود بر بالین احسان رفتم و هنگامی که دیدم در حال نفس کشیدن است و می‌توانم چشمان پر مهرش را بار دیگر ببینم، بی‌اختیار سجده شکر بر درگاه حضرت دوست فرود آورده و سخت گریه کردم.
چند روزی از این حادثه گذشت و من پیوسته در این فکر بودم که چگونه از آن دو فرشته نجات قدردانی کنم، فداکاری این دو پلیس جوان باعث شد که نگاه منفی من به پلیس تغییر کند، زیرا در ابتدا چنین تصور می‌کنم که به دلیل داشتن روحیه نظامی، تمامی مأموران پلیس افرادی خشک و بی‌عاطفه هستند که همواره با نگاه بالا از پایین به مردم حکمرانی می‌کنند ولی با وقوع این حادثه دیگر به این مهم ایمان آوردم که همه در هر لباس و کاری، یک تن واحد و قطرات به هم‌پیوسته یک دریای بیکران به نام ایران هستیم.
آن مأموران تلاشگر به من در میدان عمل، درس شهامت و شجاعت و از خود گذشتن دادند، به من آموختند که همواره باید به یکدیگر کمک کنیم و همه در یک کشتی به نام «ایران» نشسته‌ایم.
ایرانی که برای به ارمغان آوردن امنیت آن، افرادی به مانند آنها در لباس مقدس پلیس مشغول به شهروندان این مرز و بوم هستند.
تنها کار کوچکی که می‌توانستم بکنم زنگ زدن به سامانه تلفنی 197 بود.
الو...
الو...
سلام بفرمایید...
در خدمت شما هستم.
سلام بر تمام پلیس‌های ایران‌زمین!
سلام بر پدران و مادران مؤمن و فداکار شهدای گران‌قدر ناجا!
سلام بر خانواده‌های ایثارگر آنان که با صبر و ایثار بی‌مانند خود، امنیت و آسایش را برای ما به ارمغان آورده‌اند.
سلام من را به همکاران عزیزتان در پلیس‌راه توره- اراک برسانید ...
به آن دو فرشته مهربان که تقدیر پروردگار مهربان آنان را چنان دژی استوار و پناهگاهی ایمن به یاری من و خانواده‌ام رساند...
در لحظاتی که هیچ کاری از دستم ساخته نبود و فرزند خردسالم در حال جان سپردن و بین مرگ و زندگی بود، همکاران شجاع شما به یاری من آمدند و بار دیگر امید را در وجود من و فرزندم زنده و ما را از عشق و خدمت به ایران‌زمین سیراب کردند.
آری!
فداکاری مأموران تلاشگر پلیس‌راه، در عمل به من ثابت کرد که رویکرد جامعه‌محور پلیس تنها یک شعار نیست، بلکه این شعار با شعور دینی آمیخته شده و تدبیر حکیمانه حکومت اسلامی این نیروی مردمی را برای خدمت به مردم به ارمغان آورده است.
نیرویی که تا نثار جان در راه شکوفا شدن غنچه‌های دل‌انگیز گل‌واژه امنیت از هیچ تلاش و کوششی دریغ نخواهد کرد و شهیدان بسیاری که ناجا در دفاع از کیان جامعه اسلامی به پیشگاه ملت شریف ایران ارزانی داشته، خود دلیلی آشکار بر این ادعا است.
شهیدانی که هر یک آرزوها در دل داشتند و بسیار بیشتر از ما به خانواده خود عشق می‌ورزیدند اما در نهایت در مقام رضا به تقدیر خداوندی لبیک گفته و قربانی راه عشق شدند تا به سرمنزل مقصود رسیده و شهد شیرین «قالو بلی» را سر بکشند.
بر دستان فرد فرد شما خدمتگزاران عرصه امنیت بوسه می‌زنم و یقین دارم تا رستم‌های ایران‌زمین بر این مرز و بوم گام برداشته و میدان‌داری می‌کنند، هرگز دستان پلید ضحاک‌های زمانه به خاک پاک ایران نرسیده و نخواهد رسید.
این روایت، واقعی است و بر اساس آنچه برای یکی از همکاران خبرگزاری فارس در اراک اتفاق افتاده، به قلم وی نگارش شده است.
انتهای پیام/ح