نذری که ادا شد...
یک هفته با خودش کلنجار رفت؛ دست آخر هم پول سفر یک خانواده ی چهار نفره را نقد برد در خانه مشت سیف الله که دستش در کار خیر بود. پول را داد و گفت:بهشون بگو برای زنم دعا کنند.

خبرگزاری فارس - فاطمه جدیدی: شاید برای گرفتن این تصمیم خیلی دیر بود.
حالا دیگر رفتنش چه سودی داشت؟
صیغه نذر که نخوانده بود.
شاید هم خوانده بود.
کسی چه میداند؟
روزی که با دکتر صحبت کرد، ابهت 41 ساله اش ریخت.
کمرش به دیوار بیمارستان ساییده شد و نشست به گریه کردن.
شانههایش میلرزید.
بعد از آزاد شدنش، کسی گریه اش را ندیده بود.
همه میگفتند سیروان آنقدر شکنجه کشیده که هیچ چیز نمی تواند اشکش را در بیاورد.
برای کسی از آن روزها حرف نمی زد.
پروانه هم این را فهمیده بود.
نمی گذاشت کسی درباره ی آن روزها از او سؤالی بپرسد.
میگفت: "سیروان به هم میریزه."
یکی دوبار که دوستان آن زمانش را دیده بود، با پروانه درباره آن وقتها حرف زده بود.
اما نه آنقدر که چیزی دستگیر پروانه بشود.
اگر داغ کف پایش و دردهایش نبود، همه شک میکردند که یک روزی اسیر بوده باشد.
کلیه دردهای شبانه اش هم که همیشه کلافه اش میکرد، یادگار همان روزهایش بود.
پنج روز در آسایشگاه اعتصاب کرده بودند.
یکی از بچهها زیر اعتصاب جان داده بود تا حاج عماد را از کانکس فلزی زیر آفتاب، بیرون بیاورند.
مجبورشده بود این یکی را تعریف کند.
نه اینکه خودش نشسته باشد و یک کله تا تهش را گفته باشد.
هر وقت درد کلیه اش شدید میشد، یک ذرّه اش را میگفت.
خشکی آب نخوردنهای آن چند روز، داغ به کلیه اش گذاشته بود.
تا تشنه میشد، پهلویش تیر میکشید.
انگار درد صدساله به جانش افتاده باشد، به خودش میپیچید.
چشمهایش را میبست و بطری آب را سر میکشید.
پروانه میگفت:" سیروان، دردش که میگیره، ترس برش میداره.
گذشته میاد جلوی چشمهاش.
از لرزش چشمهاش میفهمم.
مردمک چشمهاش زیر پلک بالایی اش تند تند می چرخه." دوا و درمانهای بچه دار شدنشان هم که اثر نکرد، حالش یک طور دیگر به هم ریخت.
انگار عقیم شدنش را هم گردن بعثیها میدید.
دلش کف دستش بود که مبادا این بار که پروانه از شیمی درمانی برمی گردد، حالش بدتر از بار قبل شده باشد.
بعد از کلی مراقبت و یک هفته قرنطینه بعد از شیمی درمانی، آورده بودندش خانه.
دلش میخواست مثل روزهای قبل از مریضی پروانه، دلش را به دریا بزند و یک پیتزای مشتیِ پپرونی درست کند.
زمزم سیاه هم بگذارد تنگش و دوتایی کیف کنند.
مجبور بود سوپ و غذاهایی که پریسا میآورد را تحمل کند.
هر چند که از چهارماه پیش تا حالا، خودش هم کمتر از پروانه بی اشتها نشده بود.
آخرین باری که همراه پریسا، با دکتر صحبت کرده بودند، 31 روز پیش بود.
دکتر بعد از دیدن آخرین سی تی اسکن روی مانیتور، نشست روی صندلی و خیلی راحت، طوری که انگار یک اتفاق عادی است، گفت:" کلیهها هم درگیر شدند.
تقریبا تمام بدن رو گرفته.
این بدن خیلی دووم بیاره، دو سه ماه دیگه است."
شاید حق با دکتر بود.
شاید باید همین قدر راحت در موردش حرف زد.
ولی آخر کی میداند بدنش چقدر دیگر همراهی اش میکند و تا کجا با او همسفر است؟
شاید به همین خاطر باید همین قدر راحت درباره مرگ حرف زد.
آن هم وقتی پزشک باشی و روزی چندبار این اتفاق را تجربه کرده باشی.
آن روز بود که تکیه داد به دیوار و بلند بلند گریه کرد.
طوری گریه کرد که زجّههای پریسا، آرام شدند و پریسا دلداری اش میداد.
از بیمارستان که برگشته بودند، پریسا خانه شان نیامده بود.
گفته بود:" بعد از مامان، دلِ من و بابا به پروانه خوش بود.
طاقت ندارم تو چشمهاش نگاه کنم و گریه نکنم."
سیروان آن روز، حسابی خودش را به مشنگ بازی زده بود.
پروانه را برده بود آرایشگاه و تَتویی را که یک هفته قبل نوبت زده بود تا جای ابروهای ریخته اش را پر کند، انجام داده بود.
همان روز نذر کرده بود پیاده برود کربلا.
هنوز 20 روز تا اربعین مانده بود.
نذر کرده بود خاطرات چندین و چند ساله اش از عراق و شرطههایش را کنار بگذارد.
هر بار که به تصاویر تلویزیون نگاه میکرد، تن و بدنش از دیدن چهره سوخته شرطهها میلرزید.
پلیس +10 که رفت، نشست جلوی دوربین.
عکسش را گرفتند و دو دقیقه ی بعد، تحویلش دادند.
ریشهای پر و مشکی اش را کوتاه کرده بود و ته ریش برایش مانده بود.
انگار تأثیری داشت.
فکر میکرد هنوز مثل آن سالها هر که ریش بیشتری داشته باشد، روی کاره ای بودنش بیشتر حساب میکنند و بیشتر اذیتش میکنند.
چشمهای قهوه ای روشنش در عکس تیره افتاده بود.
تازه آن روز بود که فهمید چقدر بیماری پروانه حالش را خراب و صورت پُر و پهنش را کشیده و استخوانی کرده.
عکس را تحویل داد.
فرم را پر کرد و تاریخ زد.
4/10/1390 ...
آن روز دلش قرص بود که میرود اما برای خودش هم معلوم نشد چرا و چه مأموریتی را بهانه کرد و گفت:" اداره اجازه خروج نمی ده." خودش خوب میدانست هر که نداند، پروانه میداند که از رفتن به کربلا واهمه دارد.
روزی که پروانه فهمیده بود میخواهد برود زیارت بال درآورده بود.
گفته بود:"تمام این هشت، نُه سالی که از رفتن صدام لعنتی میگذره، خون به دلم کردی.
هرچی التماست کردم بیا بریم زیارت، نیومدی.
شاید مریضی من بهونه بشه برای آشتی تو." اخم کرده بود." آشتیِ چی؟
مگه قهر بودم خدایی نکرده؟
دلم راضی به عراق رفتن نیست."
یک هفته با خودش کلنجار رفت.
دست آخر هم پول سفر یک خانواده ی چهار نفره را نقد برد در خانه مشت سیف الله که دستش در کار خیر بود.
پول را داد و گفت:" بهشون بگو برای زنم دعا کنند." مشتی هم از آنجا که هر بار با یک خبر خوشحالی در خانه این و آن را میزد، پول را گرفت.
دعا بدرقه اش کرد و گفت:" دعای فقیر در حق زنت گیراست.
بهترین نذر رو کردی."
آن روز دلش را به حرف مشت سیف الله خوش کرد.
ولی 6 روز مانده به اربعین که پروانه بیمارستان بستری شد، دلش شور افتاد.
نذرش مثل خوره به جانش افتاد که نکند نباید نذرم را تغییر میدادم؟
نکند تاوان ترسهایم جان پروانه بشود؟
حتماً حکمتی داشته که خدا این نذر را به دلم انداخته بوده...
چمدانش را بست.
پریسا را گذاشت بالای سر پروانه و گفت هر شب تماس میگیرم.
پروانه بیهوش بود.
یادداشتی برایش نوشت و با یکی از کاروانهای مشت سیف الله راهی شد.
قبل از اینکه مرز را رد کند، زنگ زد.
پریسا گفت:" یادداشت رو بهش دادم."
" چی گفت؟"
" خندید و گفت: دلت به نذرت قرص باشه.
به جای من هم زیارت کن."
از مرز که رد شدند، غروب بود.
نزدیکیهای مرز، خانه یکی از عربها که دشداشه سیاه پوشیده بود، اتراق کردند.
مرد عرب با قامت چهارشانه و شکمی که در دشداشه به آن گشادی هم پیدا بود، جلو آمد.
دلش زیر و رو شد.
پسری کوچک و سبزه رو، دوازده ظرف غذا را در یک سینی روحی قُراضه روی سرش گذاشته بود.
نشست و مرد عرب یکی یکی بشقابهای استیل را از داخل سینی برداشت.
خم شد و لبخند زد.
" حلبیکم یا حبیبی..."
بوی عطر عربی تندش حالش را دگرگون کرد.
ظرف برنجی که رویش با خورشت پوشانده شده بود را مقابلش گذاشت.
روی برنج پر از لوبیا سفیدهایی بود که از شدت پخته شدن، لِه شده بودند.
پسر از توی سینی قاشق تیره ای هم کنار ظرفها میانداخت.
بوی غذا حالش را بد کرد.
یاد حال پروانه افتاد.
یاد داروهایی که بعد از هربار مصرفشان بی حال و بی رمقش میکردند.
قاشق را برداشت.
چشمهایش را بست و اولین غذای عربی را بعد از سالها خورد.
صفحه گوشی روشن شد.
پیام پریسا را باز کرد.
" پروانه گفت بهتون بگم همین که باعث شد برید زیارت، خوشحاله.
براتون آخرین یادداشتش رو گذاشت و گفت هر وقت برگرشتید بهتون بدم."
قاشق از دستش افتاد وسط برنجهای بشقاب.
فکر کرد شاید برای گرفتن این تصمیم دیر بود.
کاش زودتر راهی شده بود و میتوانست در آخرین لحظات کنار همسرش باشد.
قطره اشکی از گونه اش افتاد وسط برنجها ...
مشت سیف الله مدادش را از کوله اش درآورد و داد دست جوانی که غذایش را تمام کرده بود و داشت ظرف استیل را میگذاشت داخل سینی.
صدایش را بلند کرد: "انشاالله بعد از نماز صبح با یه ون راهی میشیم سمت نجف.
برادرهایی که با ما همراه میشوند، اسمشون رو بگند.
بقیه هم میتونند خودشون برند.
برای برگشت، همین جا با هم قرار میذاریم و بر می گردیم."
شروین اشکش بند نمی آمد.
بلند شد تا برود توی حیاط.
مشت سیف الله صدایش کرد." بابا جان شما هم با ما میایی؟"
شروین سری به نشان تأیید تکان داد و رفت سمت حیاط سیمانی خانه.
حیاط تقریبا ده پانزده متر بیشتر به چشم نمی آمد.
رفت و برگشت.
رفت و برگشت.
دوباره حیاط را رفت و برگشت.
صورتش سرخ شده بود.
شامه اش دیگر کار نمی کرد.
راه نفسش تنگ شده بود.
تکیه داد به دیوار و تنش را سپرد به سیمانهای زبر دیوار.
پیام داد به پریسا و نوشت.
" فردا بعد از زیارت، هرطور شده برمی گردم."
انتهای پیام/2258/خ