سرداران خط شکن؛ خواست نمازش را بخواند ولی خدا مشتاق تر بود
جواددل آذر سر برگرداند به عقب و مرا در قاب چشمانش نظاره کرد و گفت: «ناصر جان! جوابش را بده و بعد قامت بست.» من بلند شدم و خودم را به بیسیم -که هنوز جواد را صدا میزد - رساندم. تا گوشی را به گوشم چسباندم، خمپارهای بین من و جواد افتاد و موج انفجار او را به گوشهای پرت کرد.

ایسنا/قم جواددل آذر سر برگرداند به عقب و مرا در قاب چشمانش نظاره کرد و گفت: «ناصر جان!
جوابش را بده و بعد قامت بست.» من بلند شدم و خودم را به بیسیم -که هنوز جواد را صدا میزد - رساندم.
تا گوشی را به گوشم چسباندم، خمپارهای بین من و جواد افتاد و موج انفجار او را به گوشهای پرت کرد.
خواست نماز عشاء را شروع کند که صدای بیسیم درآمد:
ـ جواد، جواد...
جواد!...
رضا.
جواد سر برگرداند به عقب و مرا در قاب چشمانش نظاره کرد و گفت: «ناصر جان!
جوابش را بده و بعد قامت بست.» من بلند شدم و خودم را به بیسیم -که هنوز جواد را صدا میزد - رساندم.
تا گوشی را به گوشم چسباندم، خمپارهای بین من و جواد افتاد و موج انفجار او را به گوشهای پرت کرد.
شهید «محمد جواد دل آذر» فرزند محمدعلی در دوم فروردین سال ۱۳۳۷ در شهر مقدس قم به دنیا آمد و در سن پنج سالگی پا به مکتب نهاد.
او که همواره به همراه پدر در نمازهای جماعت شرکت میکرد و محضر علمای اسلام شرفیاب میشد، توفیق یافت چهره ملکوتی امام عزیز (ره) را نیز زیارت کرده و نسبت به این انسانهای آسمانی، الفت و دوستی قلبی پیدا کند.
این اتفاق مبارک نقطه عطفی در زندگی وی و عاملی در شکل گیری مبانی اعتقادی جواد بود به گونهای که از همان کودکی فطرت پاک او را از سرچشمه جوشان علاقه به خاندان نبوت و امامت و روحانیت سیراب کرد.
هفت ساله بود که وارد دبستان ارسطو شد.
پس از گذراندن پایه ششم ابتدایی به دلیل مشکلات مالی ناگزیر به کار سفالگری روی آورد.
هرچند تحصیل خود را در دبیرستان شبانه حکیم نظامی دنبال کرد ولی علی رغم استعداد عالی، موفق به ادامه تحصیل نشد و با تشویق و اصرار دوستان، برخلاف میل خانواده به استخدام کادر درجه داری هوانیروز ارتش درآمد.
با این حال جوّ ضد اسلامی حاکم بر ارتش در زمان طاغوت، مجال ماندن را از او گرفت.
از این رو با فرار و غیبتهای مکرّر، پس از بیست ماه حضور در ارتش و فراگیری آموزشهای رزمی و نظامی، زمینه اخراج و رهایی خود را از این محیط فراهم آورد.
پس از این دوره جواد دوباره وارد محیط کار شد.
امّا در کنار کار کردن، از تقویت بینش سیاسی و دینی خود نیز غافل نبوده و با مطالعه کتابها و انس با طلّاب علوم دینی، بر رشد خویش میافزود.
آنگاه که جرقه انقلاب در خرمن طاغوت افتاد، او یکی از کارآمدترین جوانان قم و جلودار مبارزات علیه رژیم طاغوت در این شهر بود.
سازماندهی راهپیماییها و تظاهرات در سطح شهر، آموزشهای نظامی به جوانان انقلابی برای مبارزه با عمال پهلوی، ساختن سه راهی با مواد منفجره و مقابله با مزدوران رژیم طاغوت نمونهای از فعالیتهای انقلابی اوست.
جواد چنان شناخته شده بود که مأموران طاغوت بارها در صدد تعقیب و دستگیری او بر آمدند.
هنگامی که حضرت امام (ره) تصمیم گرفتند از پاریس به ایران مراجعت کنند جواد به عضویت کمیته استقبال در آمد.
با ورود امام (ره) به میهن اسلامی، او یکی از اعضای گروه جیپ اسکورت مسلّحانه خودروی حامل ایشان بود.
در حالی که جیپ، اتومبیل حامل امام را همراهی میکرد واژگون شد و جواد به سختی از ناحیه کمر آسیب دید و به بیمارستان منتقل شد.
شدت جراحت به حدی بود که او را به بیمارستانی در تهران منتقل کردند.
با عنایت خدای متعال عمل جراحی وی نتیجهای معجزهآسا داشت.
جواد پس از این عمل چند ماه قادر به حرکت نبود، اما جراحت کمر او کم کم رو به بهبودی گذاشت.
انتقال او به بیمارستان آیت الله گلپایگانی قم و سپس به منزل درحالی صورت گرفت که تقریبا نیمی از بدنش در گچ بود.
جواد که همچون موج دریایی پر تلاطم اهل آرامش نبود پس از مدتی گچها را از کمرش جدا کرد.
با تشکیل کمیته انقلاب اسلامی در قم، به عنوان عضو فعال گروه ضربت این کمیته در دستگیری عوامل مزدور رژیم معدوم پهلوی و قاچاقچیان مواد مخدر تلاش بسیاری کرد.
با آغاز درگیری در کردستان، از سوی کمیته راهی آن دیار گشت و چند ماه در سنندج و دیگر شهرهای آن منطقه به مبارزه با عناصر ضد انقلاب مشغول شد.
در آذر سال ۱۳۵۸ به اتفاق شهید محمد منتظری، به منظور مبارزه با صهیونیستها به جنوب لبنان مسافرت کرد و شش ماه در آنجا به فعالیت و نبرد دلاورانه با دشمن صهیونیستی پرداخت.
بازگشت جواد از لبنان با دور تازهای از مبارزات یعنی مبارزه با عناصر فریب خورده منافق در سطح شهر و خنثی کردن تلاشهای مذبوحانه آنها بر ضد انقلاب همراه بود.
فعالیتهای چشمگیر وی و دوستانش به گونهای بود که با وجود شهید دل آذر و عناصر حزب الله جایی برای عرض اندام منافقین و منحرفین کوردل باقی نمیماند.
وی در سال ۱۳۵۹ به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد و بعد از گذراندن یک دوره آموزشی کوتاه مدت به سوی جبهههای نبرد شتافت و چندین بارمجروح شد.
در روزهای ابتدای جنگ با حضور در جبهههای دارخوین، سلیمانیه و محمدیه با مسئولیت واحد خمپاره انداز شجاعانه در مقابل دشمن بعثی ایستاد.
تجربه و آموزشهایی که او در دوران حضور در کاد…
سرانجام پس از سالها تلاش انقلابی و شجاعانه و شرکت در عملیاتهای محرم، رمضان، خیبر، والفجر ۴ و بدر، ۱۳ اسفند سال ۱۳۶۴ در عملیات ظفرمند والفجر ۸ در منطقه فاو، زمانی که در قنوت عشق با معبود خویش در راز و نیاز بود، بر اثر ترکش خمپاره به آرزوی دیرینه اش شهادت در راه خدا رسید و پس از تشییع باشکوه، در گلزار شهدای علی بن جعفر (ع) به خاک سپرده شد.
《آخرین مناجات》
از آغاز عملیات ، دشمن برای دستیابی به شهر فاو، پاتکهای متعددی زد که هر بار با مقاومت رزمندگان دلیر و شجاع لشکر اسلام رو به رو شد و با شکستی مفتضحانه، وادار به عقبنشینی گردید.
تا اینکه آن غروب فرا رسید؛ غروبی که سنگینی حادثهاش، شانههای طاقت لشکر 17 علیبنابیطالب(ع) را شکست و بر دلهای عاشوراییان داغی نهاد.
جواد همینطور که آب از سر و رویش میچکید، آمد پشت خاکریز.
بیسیمچی در حال نماز بود و من در کناری به خاکریز تکیه داده بودم و با دوربین جنگی ور میرفتم.
ـ ناصر جان!
اگر صدای بیسیم آمد، جوابش را بده، تا من نمازم را بخوانم.
جواد بود که رشتهی افکارم را پاره کرد.
ـ چشم!
ـ خدا خیرت بده.
و مشغول نماز شد.
نماز مغرب را به علت کوتاه بودن خاکریز و دید مستقیم دشمن در زیر نور منورهای بیامان دشمن نشسته خواند.
حال عجیبی داشت.
دانههای ریز اشک از چشمانش میغلتید و در لابهلای محاسنش گم میشد.
خواست نماز عشاء را شروع کند که صدای بیسیم درآمد:
ـ جواد، جواد...
جواد!...
رضا.
جواد سر برگرداند به عقب و مرا در قاب چشمانش نظاره کرد و گفت: «ناصر جان!
جوابش را بده و بعد قامت بست.» من بلند شدم و خودم را به بیسیم -که هنوز جواد را صدا میزد - رساندم.
تا گوشی را به گوشم چسباندم، خمپارهای بین من و جواد افتاد و موج انفجار او را به گوشهای پرت کرد.
همانطور گیج و منگ برخاستم و رفتم سراغ بیسیم.
بیسیمچی فرمانده لشکر آن سوی خط بود و میخواست فرمانده لشکر را با جواد ارتباط دهد.
به من گفت: «گوشی را بده آقا جواد، پدربزرگ میخواهد با او صحبت کند.»
پاسخ دادم: «آقا جواد مشغول نمازه.»
ـ بعد از نماز بهش بگو با من تماس داشته باشه تا پدربزرگ باهاش صحبت کند.
بلند شدم و رفتم سراغ جواد.
غیبش زده بود.
زیرلب گفتم: «این که الان اینجا داشت نماز میخواند.
پس کجا رفته!؟»
باصدای بلند جواد را صدا زدم.
صدایی نشنیدم.
دوباره صدا زدم.
بیفایده بود.
رفتم به سمت بیسیم.
ـ رضا!
رضا!...
ناصر!
ـ بهگوشم ناصر!
ـ رضا!
جواد نیست.
نمیدونم کجا رفته!
ـ هر کجا هست پیدایش کن.
پدربزرگ کار مهمی باهاش داره.
دوباره بلند شدم، همه جا را گشتم.
این طرف خاکریز، آن طرف خاکریز.
یکهو سیاهیای نظرم را جلب کرد.
نمیخواستم فکر بدی کنم.
با دستها، چشمهایم را مالیدم.
درست دیده بودم.
جواد بود: خونی، پر از ترکش.
بغض گلویم را میفشرد و رها نمیکرد.
داد زدم: «جواد!» و خودم را روی سینهی او انداختم.
بغضم ترکید.
صدای های های گریهام همه را به سمت ما کشاند.
بچهها تا دیدند، سراسیمه به سر و سینه زدند.
سردار «حاج غلامرضا جعفری»، فرمانده لشکر 17 علیبنابیطالب(ع)، این بار خودش گوشی را برداشت:
ـ ناصر!
ناصر!...
رضا.
ناصر جان جواب بده، جواد رو پیدا کردی یا نه؟!
گوشی بیسیم را برداشتم .توان گفتن نداشتم.
فقط گریه کردم.
حاج غلامرضا گفت: «چه شده؟
چه اتفاقی افتاده، حرف بزن؟!»
با صدای بغضآلود گفتم: «حاجی!
جواد رفت پیش بنیادی دیگه منتظرش نمون.»
وقتی حاج غلامرضا این خبر دردناک را شنید، دیگر هیچ صدایی از آن سوی گوشی نیامد.
انتهای پیام