روایتی از دختران بوشهری که در دفاع مقدس قد کشیدند
سیده لیلا مصلح با شروع جنگ 15 ساله بود. همراه با ایام دفاع مقدس قد کشید و یادگار آن روزهای طلایی تاریخ بوشهر است. این گفتوگو روایتی است از روزگاری که همه مردم، برای دفاع از کشور همدل بودند.
سیده لیلا مصلح با شروع جنگ 15 ساله بود.
همراه با ایام دفاع مقدس قد کشید و یادگار آن روزهای طلایی تاریخ بوشهر است.
این گفتوگو روایتی است از روزگاری که همه مردم، برای دفاع از کشور همدل بودند.
به گزارش خبرگزاری فارس از بوشهر، شهریور ماه 59 بود که صدای انفجار راکتهای هواپیمای عراقی در بوشهر پیچید و کسی باور نداشت که قرار است این صداها هشت سال دوام بیاورد.
در این بین دخترانی بودند که در ایام جنگ قد کشیدند، گاهی اسلحه به دست گرفتند،گاهی لباس دوختند، گاهی زخمیها را پرستاری کردند.
بعد گذشت سه دهه از پایان دفاع مقدس، سیده لیلا مصلح، بانوی مجاهد بوشهری آن روزهای همدلی را روایت میکند:
پدرم گفته روسری بپوشم
زمان پیروزی انقلاب سنی نداشتم.
به ندرت از آن زمان چیزی در ذهن دارم.
یادم هست کلاس دوم بودم و بعدها متوجه شدم که مدیر مدرسه ما عضو حزب رستاخیز است.
بابام به هم گفته بود که در مدرسه از روسری استفاده کنم.
مدیر خیلی سرزنشم میکرد و میگفت باید روسری را کنار بگذارم.
اما چون پدرم را خیلی دوست داشتم و حرفش برای من مهم بود گفتم:"پدرم گفته روسری بپوشم و درنمیارم"
یا زمانی بود که تازه تلویزیون خریده بودیم اما از آن استفاده نمیکردیم.
اولین باری که تلویزیون را روشن کردم زمانی بود که زن همسایه آمده بود درب منزل ما و میگفت "آقای خمینی اومده" .
بلافاصله رفتم تلویزیون را روشن کردم و همزمان با روشن شدن آن امام داشت از هواپیما پایین میآمد.
با فرغون احتیاجات جبهه را جمع میکردم
منزل ما سر تل بود.
روزی که هواپیمای عراقی رادار را زدند ما نزدیک آن بودیم.
تعدادی از راکتها که عملنکرده بود، دور آن جمع شده بودیم.
آن روز فقط برای تماشا جمع شدیم اما جنگ جدیتر شد و فعالیت ما هم جدیتر.
شهید ابراهیم تلیانی وقتی پایگاه بسیج را راه انداخت خانمها و ما دخترها نیز در آن فعال شدیم.
با راهنمایی خانم محمدی اقدام به جمعآوری احتیاجات جبهه کردیم.
در آن سن فرغون دست میگرفتم و در محلات از مردم هدایا برای جبهه جمعآوری میکردیم.
تا مدتی کار ما این بود تا اینکه لازم شد آموزشهای نظامی هم ببینیم.
حتی خیاطی را هم یاد گرفتیم.
کارخانه اعتمادیه که در آن زمان رونقی داشت پارچه را به ما میداد و ما برای رزمندگان لباس میدوختیم.
لا،لا، صدام پیروز!
زمانی هم شد که امدادگری را یاد گرفتیم.
در محله صلح آباد تعدادی از جنگزدهها اسکان داشتند.
در بیمارستان صاحبالزمان مشغول پرستاری بودیم.
خانمهایی که ترکشخورده بودن یا موجی شده بودن را بهطور مداوم مداوا میکردیم.
در این بین خانمی بود که هر وقت بچهها شعار جنگ جنگ تا پیروزی را سر میدادن، او میگفت: "لا، صدام پیروز" .
در جمع ما خواهر شهید یا اقوام نزدیک شهدا بودند.
خارج از این بحث بالاخره صدام به کشور ما حمله کرده بود و این حرفش برای ما ناخوشایند بود اما زیردست ما مداوا میشد.
زمان جنگ، همدلی مردم زیاد بود
در آن زمان همدلی خیلی زیاد بود.
با اینکه سخت بود اما حال دلمان خوب بود.
وقتی ارتش برای ما نان بربری میآورد هرکدام از اهالی محله هر چیزی داشت در عوض محبت آنها، نان نازک، تخممرغ، گوشت و ...
میداد.
یا خانمی در محله ما بود که بقیه کمکش میکردند.
اما وقتی ما را میدید چیزی در حد وسع خودش اهداء میکرد.
گروهی به نام انصار المجاهدین تشکیل داده بودیم که به خانوادههای رزمندهها، جانبازان و شهدا سرکشی میکردیم.
باوجود اینکه من کوچکتر از بقیه بودم اما مدیریت گروه را به من سپرده بودند.
وسایل را از آقای بختیاری که معروف به بابا بود تحویل میگرفتیم و به خانواده رزمندهها میدادیم.
تکههای گوشت رزمندگان بین پتوها بود
روزی 500 تا پتو که از جبهه آورده بودند میشستیم.
داخل بعضی از آنها تکههای از گوشت تن رزمندهها بود.
خانه ما تلمبه روی چاه داشت.
یادم هست یکبار از شب تا صبح پتوها را شستیم و بعد نماز خوابیدیم.
ظهر که بیدار شدیم دیدیم روی پشتبام خانههای محل، پتوها آویز شده بود.
کاش تصویری از آن داشتم.
چون پتوهای یکشکل، صحنه جالبی ساخته بود.
مادرم، خانه را مدیریت میکرد
پدرم از طرف نیروگاه مأمور شده بود تا در جبهه راننده آمبولانس باشد.
همه نگران حال او بودن ولی من بیشتر از همه نگران بودم.
چون به انصار المجاهدین، آمار شهدای بوشهر در هر عملیات اعلام میشد، اما یاد گرفته بودم چیزی نگویم.
پدرم بخاطر اینکه مدتی در کویت کار میکرد و مادرم خانواده را مدیریت میکرد، مشکلی از بابت عدم حضور پدرم نداشت.
تنها زمانی که برادرم به جبهه اعزام شد از من گلایه کرد.
چونکه من با اصرار برادرم اسمش را نوشته بودم و برادرم هم سن کمی داشت اما قدبلندی داشت.
کرونا، همدلی مردم را زیاد کرد
اواخر جنگ بود که شوهرم برای خواستگاری آمد و بعد از جنگ باهم ازدواج کردیم.
شوهرم با همکاری تعدادی از مردم در گلزار شهدای بهشت صادق هیئتی را راهاندازی کرد و در کنار آن، هیئت فاطمیون مخصوص بانوان شکل گرفت.
در همین هیئت بود که بعد سالها در موضوع کرونا، همدلی مردم را دیدم.
وقتی با خانمهای هیئت تصمیم گرفتیم که کارگاه ماسک را راهاندازی کنیم الزاماتی نیاز داشتیم.
مقداری از آن را از پول هیئت تأمین کردیم.
ولی بحث پذیرایی و غذا را مردم کمک کردند.
اینقدر غذا و خوراکی زیاد بود که ما در ماه رمضان دغدغه افطار نداشتیم.
گفتوگو: حسن احمدی
انتهای پیام/ر