از دزفول تا مشهد با بانوی ایثارگر/شهرهایمان به تلی ازخاک تبدیل شد
مشهد ـ آوارگی بعد از جنگ و بی خانمانی مردم خوزستان باعث شد که بسیاری از خانواده ها خانه و کاشانه خود را ترک کنند، ناهید پورحامد نیز یکی از این افراد است که با خانواده شهر خود را ترک کردند.

خبرگزاری مهر - گروه استانها: متولد دزفول است و نخستین روزها و ساعات اولیه حمله عراق به ایران را به طور دقیق به یاد میآورد.
آوارگی بعد از جنگ و بی خانمانی مردم خوزستان باعث شد که او نیز همراه خانواده اش به طور موقت، در یکی از شهرهای خراسان ساکن شود و روزگار در نهایت او را از دزفول به مشهد رساند.
مهین پورحامد، متولد سال ۴۱ در دزفول است.
او که عشق به کتاب و حضور در دورههای عقیدتی و آموزشی در روزهای جوانی اش باعث شد تا مسیری متفاوت از سایر هم سن و سالهایش را سپری کند، از نخستین روز جنگ با لحظههای جهاد و ایثار همراه بود و بعد از آن نیز خدمت را در مسیری دیگر ادامه داده است.
آنچه در ادامه میآید مصاحبه تفصیلی ما با این بانوی ایثارگر است:
از اولین روزهای جنگ و اولین حمله برایمان بگویید، چگونه بود؟
روزهای آخر شهریور ۵۹ بود که دانش آموزان مشغول آماده شدن برای سال تحصیلی جدید بودند.
سه خواهر و سه برادر داشتم که وسایل مورد نیاز برای مدرسه را تهیه کرده و برای حضور در مدرسه لحظه شماری میکردند اما ظهر ۳۱ شهریورماه بود که با بمباران عراقیها ناقوس جنگ هشت ساله به صدا درآمد.
ساعت یک ظهر بود و ما مشغول خوردن ناهار بودیم که صدای مهیبی به گوش رسید.
کولر را خاموش کردیم که ببینیم صدای چه بوده.
صدای دیگری به گوشمان رسید.
همه بلند شدیم و به بیرون رفتیم.
همه همسایهها به کوچه آمده بودند و نگران بودند.
همه از هم میپرسیدند که صدای چه بوده و چه اتفاقی قرار است بیفتد.
سفره همانگونه ماند و کسی دیگر غذا نخورد.
حدود ساعت ۴ و ۵ بعدازظهر بود که رهبر معظم انقلاب که نماینده امام (ره) در شورای عالی دفاع بودند، حمله عراق به ایران را اعلام کرده و بیان کردند که «عراق همزمان به چند مرز ایران حمله کرده است».
بعد از این اعلام، هر روز اطلاع رسانیها در خصوص بمبارانها و موشک بارانها انجام میشد.
شبها خاموشی مطلق بود و با صدای آژیر خطر مردم سریعاً خود را به پناهگاه میرساندند؛ البته پناهگاه که نه همان زیرزمینهای خودمان.
حضور در زیرزمین برایمان شده بود جزوی از زندگی مان روزها و شبهای بمباران را چگونه میگذراندید؟
ما از رادیو عراق میشنیدیم که قرار است به فلان شهر حمله کند.
همیشه هم دزفول در رأس بود، هنوز این صدا از رادیوی عراقی در گوشم است که «الف، دزفول».
معمولاً دشمن در ساعات ۹ و ۱۰ شب به بعد بمباران را انجام میداد.
شبها خاموشی مطلق بود و با صدای آژیر خطر مردم سریعاً خود را به پناهگاه میرساندند و پناهگاه هم همان زیرزمینهایی بود که به صورت سنتی در خانهها وجود داشت.
اصلاً زندگی در زیرزمین برایمان شده بود جزوی از زندگی مان.
البته این را هم بگویم که این زیرزمینها در تمام منازل نبود.
معمولاً خانمهای چند خانواده در زیرزمین یک منزل و آقایان در زیرزمین منزل دیگر مستقر شده و پناه میگرفتند.
برخی از مردان و جوانان، در همین ساعات نیز در بیرون از منزل بودند و در مناطقی که مورد حمله قرار میگرفت، به آوارگان کمک میکردند.
گاهی در این زیرزمینها، تا صبح خوابمان نمیبرد و نماز صبح را که میخواندیم، به خانههایمان بر میگشتیم.
خاطرم هست آن روزها همدلی مردم در کنار هم رنگ و بوی دیگری به خود گرفته بود.
در پناهگاه زیرزمینیمان یکی پتو میآورد، یکی نان خشک، دیگری آب.
شرایط بمباران به گونهای بود که معلوم نبود اگر بمباران شروع میشد، تا چند ساعت باید در پناهگاه میماندیم لذا باید امکاناتی را برای زیست حداقلی آماده میکردیم.
این روزها و شبهایمان با نگرانی عجین شده بود.
خانوادهها سعی میکردند اهل و عیال را در این شبها تنها نگذارند.
من نیز برخی شبها به منزل خالهام که گاهی همسرش شیفت شب داشت، میرفتم و آنجا میماندم.
یک شب نرفتم و همان شب، منطقه آنها بمباران شده بود.
وقتی فهمیدیم منطقه آنها را بمباران کردهاند، خیلی نگران شدیم.
پدر و مادرم ساعت ۲ نیمه شب به سمت منزل خالهام رفتند.
همین که دیده بودند دیوار خانه سالم است، برگشتند.
اما غافل از اینکه به علت شدت انفجار در خیابان پشتی، درب آهنی زیرزمین قفل شده و خالهام و جاری اش به همراه بچههایشان تا صبح در آنجا حبس شدهاند.
در نهایت نیروهای امدادی از بالای پشت بام وارد منزل شده و توانسته بودند آنها را نجات دهند.
در آن روزها شما چه کارهایی را انجام میدادید؟
بعد از بمباران، شهر به تلی از خاک تبدیل میشد و سعی میکردیم از همان ساعات ابتدایی که هوا روشن میشد، با حضور در سطح شهر، اگر کمکی از دستمان بر بیاید انجام دهیم.
حضور فیزیکی ما که دختر بودیم، خیلی کمک نمیکرد ولی خاطرم هست گاهی برای جمع آوری اجساد بانوان نیاز بود که در منطقه بمباران حضور داشته باشیم.
یک روز در منطقهای که بودیم، به گفته همسایهها همه خانهها زیرزمین داشتهاند لذا جوانان مشغول آواربرداری شدند.
معمولاً ۲۰ پله تا زیرزمین فاصله بود و بمباران هم مسیر دسترسی را مسدود کرده بود.
از همین رو از خانمهایی که آنجا بودند، خواستند روسریهایشان را بدهند.
ما که چادر به سر داشتیم، روسری هایمان را درآوردیم.
جهادگران روسریها را به هم گره زدند تا بتوانند به پایین بروند.
آن روز تا چندین ساعت که در منطقه بودیم، اجساد از زیرزمین خانه و زیر آوار به بیرون میآمد.
در چند ماه اول جنگ وضع شهرهایی مثل اندیمشک، دزفول، خرمشهر، اهواز و سوسنگرد همین بود.
قبل از جنگ در دورههای آمادگی دفاعی شرکت کرده بودیم و با شروع جنگ، کلاسها و آموزشهایمان را در کنار فعالیتهای امدادی در بمباران ادامه میدادیم.
با درایتی که امام بزرگوار در خصوص حمله دشمن به کشور داشتند، خیلی از جوانان دورههای دفاعی و نظامی را گذرانده بودند البته این را بگویم که ما قبل از جنگ در دورههای آمادگی دفاعی شرکت کرده بودیم و با شروع جنگ کلاسها و آموزشهایمان را در کنار فعالیتهای امدادی درخصوص بمباران ادامه میدادیم.
روزهای ما، هم با کلاس و آموزش سپری میشد و هم با رسیدگی به خانوادهها و مناطقی که هدف بمباران قرار گرفته بودند.
گاهی بنا به نیاز، در بیمارستانها کار امدادی انجام میدادیم و گاهی در سطح شهر کارهای تبلیغی و فرهنگی.
میشود گفت ما از ماهها قبل از جنگ، خود را برای چنین روزی آماده کردیم بودیم.
آن هم زمانی که امام خمینی (ره) فرموده بودند که ۲۰ میلیون جوان داریم باید ۲۰ میلیون تفنگدار هم داشته باشیم.
امام بزرگوار، حمله دشمن به کشور را با درایت و آینده نگری که داشتند، پیش بینی کرده بودند و خوشبختانه خیلی از جوانان، این دورهها حتی آشنایی با سلاحها را قبل از آغاز جنگ فراگرفته بودند.
بعد از بمباران در دزفول ماندید؟
نه، فضای مناسبی برای ماندن در شهر نبود.
مادرم به پدرم میگفت با این بمباران هر لحظه امکان آسیب برای بچههایمان است.
از شکستگی دست و پا گرفته تا آسیب مغزی.
تا اینکه یک روز عمویم از قم زنگ زد و گفت جایی که ما آمدهایم، جا هست.
حدود ۲۰ روزی طول کشید تا با چند نفر از همسایههایمان به سمت قم حرکت کنیم.
با قطار عازم این سفر شد.
البته بدون مردهایمان، آن هم در سفری که نمیدانستیم آخرش به کجا ختم میشود.
بزرگترین مرد همراهمان، برادر من بود که کلاس اول دبیرستان تحصیل میکرد.
نیمه شب به قم رسیدیم تا صبح در راه آهن ماندیم و صبح به دفتر مهاجرین جنگ رفتیم.
آنجا به ما گفتند «تنها به اندازه زمانی که به شما چای بدهیم، میتوانیم شما را نگه داریم.
اصلاً جا نداریم از بس جمعیت زیادی اینجا مراجعه کرده است».
بعد از دفتر مهاجرین به آدرسی که عمویم داده بود، رفتیم.
جایی که او و خانواده اش ساکن شده بود، مدرسهای بود مملو از مردم آواره ای بود که شهر و دیار خود را ترک کرده بودند تا چند صباحی از بمباران دور باشند.
به یاد می آورم ما حتی برای چند لحظه هم نمیتوانستیم آنجا بمانیم.
از بس شلوغ بود.
چه شد که به خراسان آمدید؟
دفتر مهاجرین جنگ در قم به ما گفته بود کمی صبر کرده و مجدد مراجعه کنید تا خبر جدید برای اسکان را به شما بدهیم از همین رو ما چهار شبانه روز در راه آهن زندگی میکردیم!
در نهایت به ما گفتند «به خراسان بروید، کل ایران هم به خراسان برود، جا هست».
بار سفر بستیم و به سمت مشهد حرکت کردیم.
بهمن ماه بود که ما به مشهد رسیدیم.
هوای سردی که با حال و هوای ما جنوبیها خیلی جور نیست.
دستان بچههای کوچک از سرما خشک شده بود و طفلکی قدرت حرکت انگشتانشان را نداشتند.
در مشهد نیز به ما گفتند که «ما جا نداریم، حجم جمعیتی که به ما مراجعه کرده، زیاد است و امکان اسکان نداریم، به گناباد بروید».
مادرم آنجا شاکی شده بود که ما چه گناهی کردهایم باید به گناباد برویم.
خلاصه در راه آهن مشهد هم مثل قم، سه شبانه روز بر روی یک روفرشی روزها و شبهایمان را سپری کردیم.
با چند خانواده راهی گناباد شدیم که در آنجا نیز به ما گفتند «جایی برای اسکان شما نداریم!».
یک هفته بیشتر بود که از دزفول بیرون آمده و از پدرم خبر نداشتیم و او نیز از ما خبر نداشت.
قرار بود جایی مستقر شویم و بعد از استقرار، به پدرم خبر دهیم.
این نگرانی از یک طرف و بی خانمانی بیش از یک هفته از طرف دیگر خیلی ما را خسته و کلافه کرده بود.
گناباد شهری غریب برایمان بود، حتی خیلیها اسمش را نیز نشنیده بودند و حال قرار بود ما در اینجا زندگی کنیم.
آخر دزفول کجا و گناباد کجا… ولی در گناباد نیز به ما گفتند «به فردوس بروید!» چند رزمنده که برای همراهی خانوادههایشان آمده بودند به شدت اعتراض کردند که «چرا ما را از این شهر به آن شهر میفرستید؟
به ما در جنگ نیاز دارند، آمدهایم زن و فرزندانمان را اسکان دهیم و برگردیم».
اصرارهای ما را که دیدند، گفتند سالن یک دانشسرا خالی است، میتوانید آنجا مستقر شوید.
آنجا هم یک راهرو نصیب ما شد.
باز هم همان روفرشی که در راه آهن قم و مشهد فرش زیر پایمان شده بود را انداختیم و زندگی جدید خود را بعد از روزها آوارگی و بلاتکلیفی شروع کردیم.
آیا برای زندگی در شهری دور خود را آماده کرده بودید؟
نه.
ما به نیت اسکان در قم، دزفول را ترک کردیم و همه کسانی را که میشناختیم نیز در همان حوالی ساکن شده بودند ولی ما مسیرمان کاملاً متفاوت شد.
وسیله خاصی هم برنداشته بودیم که با خود بیاوریم.
تنها ملزومات اولیه در حد لباس و پتو و… را با خود برداشته بودیم.
بعد از چند ماه در این دانشسرا که حال شده بود محل اسکان ما، یک اتاق دادند که پرده زدیم و با خانواده دیگری که آنها نیز مرد همراهشان نبود، ساکن شدیم.
نیمی از اتاق برای ما و نیمی دیگر برای آنها.
آنجا کمی ظرف و ظروف و وسایل اولیه برای زندگی به ما دادند و اینگونه ما شدیم ساکن خراسان.
در دانشسرای گناباد یا بهتر بگویم اردوگاه مهاجران جنگی چه میکردید؟
راستش من آدمی نبود که روزهایم را بی هدف بگذرانم و بیکار بمانم.
برای هر روزم کلی برنامه میریختم.
سعی کردم سورههای کوچک قرآن و برخی دعاها را حفظ کنم.
سیر مطالعاتی نیز داشتم.
آن روزها توصیه به خواندن کتابهای شهید مطهری میشد و من نیز سعی میکردم اینها را بخوانم.
من عاشق مطالعه بودم و از هر فرصتی حتی برای مطالعه استفاده میکردم.
خوانده بودم بر روزه دوشنبه و پنج شنبه تاکید شده و سعی میکردم در این روزها روزه بگیرم.
به دلیل خط خوشی که داشتم میرفتم مقوا و ماژیک میگرفتم و با خطی که داشتم و همیشه خواهان بسیاری داشت، مطالبی را نوشته و خودجوش در مناسبتهای مختلف بر در و دیوار اردوگاه نصب میکردم.
خلاصه که اینگونه روزهای دوری از شهر و دیار را سپری میکردم.
آدمی نبود که روزهایم را بی هدف بگذارم؛ در اردوگاه مهاجران جنگی در گناباد، سورههای کوچک قرآن و برخی دعاها را حفظ میکردم، سیر مطالعاتی داشتم و کارهای فرهنگی به ابتکار خودم انجام میدادم چند روز بعد از اسکان ما، چند خانم به محل سکونت ما مراجعه کردند تا آماری از حضور ما بگیرند و به اصطلاح به خانوادههای مهاجر سری بزنند و از آنها دلجویی کنند.
بعد از آمدنشان کنجکاو شدم و به دنبالشان رفتم.
متوجه شدم از سپاه آمدهاند.
به آنها از سابقه فعالیت بسیج و کلاسهایی که شرکت کردم و دورههایی که گذرانده بودم گفتم.
وقتی فهمیدند که من دیپلم دارم و در دورههایی مثل آشنایی با تاکتیکهای دفاعی، آموزشهای نظامی از جمله سلاحهای ژ ۳، کلاش، آرپی جی، کلت و..
شرکت کردهام، خیلی تعجب کردند و حتی به من پیشنهاد دادند تا در کلاسهای ایدئولوژی، قرآنی و..
در آن شهر تدریس کنم.
تعجب کرده بودند که چطور این دورهها را قبل از جنگ و در همان روزهای تحصیل و در زمانهای بعد از مدرسه گذراندهام.
در مقطعی نیز در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان گناباد حضور یافته و در گروههای سرود و تئاتر فعالیت داشتیم و از کتابهای اینجا نیز بهره میبردیم.
همچنین در گناباد متوجه شدم که نهضت، آزمون برگزار میکند.
من دیپلم داشتم و راحت میتوانستم شرکت کنم.
کلاسها و دورههای نهضت را دیدم ولی از آنجا که باید برای تدریس به روستاها میرفتم، مادرم به دلیل غریب بودن ما در این شهر مخالفت کرد و نرفتم.
در مقطعی دیگر خاطرم هست شهید رجایی اعلام کرده بود که باید در مدارس مربیان پرورشی داشته باشیم، به ما که کار فرهنگی و تدریس را انجام میدادیم، پیشنهاد دادند که برویم و در آزمون شرکت کنیم.
امتحان دادم و نفر دوم شدم.
به مدت یک ماه باید برای آموزش به نیشابور میرفتم که با پدرم عازم این شهر شدم.
این را هم بگویم که وضع همه مهاجران تقریباً مثل ما بود و حتی بدتر.
خانواده عمویم در نیشابور ساکن شده بودند اما شرایط سختی را سپری میکردند.
زن عموی من یک زندگی خوب و راحت را ترک کرده و به خاطر شرایط جنگی مجبور بود در چادر زندگی کند.
آن هم زمانی که باردار بود.
شرایط جنوب گرم بود و نیشابور سرد و همین موضوع مشکلات را بیشتر میکرد.
آوارگی مردم در زمان جنگ و سختیهای آن روزها شاید برای کسی قابل درک نباشد.
خلاصه بعد از دوره یک ماهه، به کاخک گناباد، اعزام و تدریس را شروع کردم.
هم مدرسه ابتدایی تدریس میکردم و هم دبیرستان!
به آنها گفتم من خودم سال گذشت در دبیرستان پشت این نیمکتها مینشستم و درس میخواندم، حال چگونه با یک سال تفاوت سنی به هم سن و سالان خودم تدریس کنم؟
گفتند الان نیاز داریم.
شما هم مطالعات بالایی داری و نفر اول هم بودی و شرایطش را برای تدریس دارید.
اتاق تفکیک دارو در بهداری سپاه؛ دزفول - سال ۶۳
چه اتفاقی باعث شد که در خراسان ماندگار شوید؟
زمانی که در مدرسه تدریس میکردم، به واسطه یکی از شاگردانم که در واقع تقریباً هم سن خودم بود و دوست بودیم، به بسیج خواهران کاخک وارد شدم.
او که از سابقه بسیج من مطلع شده بود، از من خواست در کارهای بسیج خواهران کمکش کنم.
آن موقع مسئول بسیج خواهران کاخک، یکی از آقایان سپاهی بود که برای مدتی به آنجا مأمور شده بود تا کارهای آنجا را سامان دهد.
وقتی فهمیده بود که نیروی جدیدی جذب شده، شاکی شده بود که چرا بدون هماهنگی نیروی جدیدی آمده و در نهایت از آنها خواسته بود که من را ببیند.
آن روزها به دلیل نفوذ بانوان منافق در بخشهای مختلف، احتیاط میکردند که نکند فرد جدید، نفوذی باشد.
اولین باری که ایشان را دیدم، خیلی سوال از من پرسیدند و نحوه فعالیتم و کیفیت حضورم در گناباد را جویا شدند.
گفتند اگر میخواهید عضو بسیج شوید، ایرادی ندارد، فرم را پر کنید و فعالیت کنید.
تمام اطلاعاتی که باید از یک نیروی جدید میگرفتند را از من گرفتند و حتی به محل سکونت ما در همان اردوگاه برای تحقیقات مراجعه کرده بودند.
جالب اینکه بعد از مدتی همین فرد سپاهی به خواستگاری من آمد.
البته از او اصرار و از مادرم انکار!
مادرم نمیپذیرفت، میگفت در فضایی که خانه و زندگی نداریم، امکان ازدواج اولین فرزندم نیست و من شرایطش را ندارم.
من آرزوهای زیادی دارم و اینگونه نمیشود.
حقیقتش خانواده ام در همسرم عیب و ایرادی نمیدیدند که به او نه بگویند.
پدرم به مادرم گفت اگر ایرادی از این پسر گرفتی، باشه می گویم نیاید.
گویا شرایط مهیا شده بود که فصل زندگی ام در خراسان ثبت شود.
همسرم تنها دو ماه در کاخک گناباد مأموریت داشت و بعد به کاشمر رفت.
همسرم آنقدر رفت و آمد که بالاخره توانست رضایت مادرم را بگیرد.
ما در غربت و بدون فامیل و برگزاری مراسمی، ازدواج کردیم.
در بهمن ۶۰ در خانهای در کاشمر زندگی مشترکمان را شروع کردیم و همسرم ۲۳ روز بعد از ازدواج به جبهه برگشت.
بعد از ازدواج باز هم مثل سابق فعالیتهای فرهنگی و تدریس را ادامه دادید؟
در هر زمانی، فرصت فعالیت در حوزه فرهنگ و تدریس برای من به گونهای دیگر مهیا میشد.
من بعد از مدتی به دلیل سابقه فعالیتم، به استخدام سپاه درآمدم.
بعد از اعزام همسرم به جبهه پس از ازدواجمان، همراه خانواده ام به دزفول برگشتم و خانواده ام در دزفول ساکن شدند.
بعد از عملیات فتح المبین و فراهم شدن شرایط، مردم رفته رفته به شهر برمی گشتند.
همسرم نیز در رفت و آمد بود.
باردار بودم که همسرم به خاطر شرایط من چند ماهی در کاشمر ماند و وقتی فرزندم ۵۰ روزه بود، با هم به دزفول برگشتیم.
همسرم به دلیل حضورش در سپاه، در مأموریتهای مختلفی حضور مییافت.
یک روز جنوب بود و یک روز شمال شرق و روز دیگر مجدد جنوب.
خاطرم هست که زمانی همسرم برای مأموریت در کاشمر بود، من سه ماه از سپاه کاشمر مأموریت گرفتم تا به دزفول بروم.
همسرم ما را رساند و خودش برگشت.
در این مدت در بهداری سپاه در بخش تفکیک دارو مشغول به کار بودم.
کارمان تفکیک داروها و جای گذاری آنها در قفسههای مربوط به خود بود.
در همان زمان نیز عراق با موشک، هدفهای خود را در شهرها مورد اصابت قرار میداد از همین رو مردم در شهرکهای اطراف ساکن شده بودند.
بعد از این سه ماه، مجدد به کاشمر برگشتم و بعد به دلیل مأموریت همسرم، به تایباد رفتیم و در سال ۶۴ به مشهد منتقل شدیم.
در کاشمر و تایباد در تعاون سپاه مشغول بودم و برای سرکشی از خانواده رزمندگان به روستاها و شهرها میرفتیم.
در مقطعی نیز، همسرم به دلیل مأموریت در مشهد بود و من کاشمر.
با بچه کوچک از صبح ساعت ۷ برای سرکشی از خانواده رزمندگان میرفتیم و گاهی ۱۰ شب میرسیدیم.
کار سختی بود آن هم با بچه کوچک، ولی عشق خاصی به این کار داشتم و احساس میکردم باید در این عرصه حضور داشته باشم.
در مشهد نیز کارمان به خانواده شهدا مربوط میشد.
رزمندههای مشهد زیاد بودند و همین باعث میشد هر روز وقت زیادی بگذاریم.
در این شهر پس از مدتی، مسئول تبلیغات خواهران شدم اما به دلیل حجم بالای کارها در بخشهای مختلف، در بخش پشتیبانی نیز فعالیت میکردم.
با تلاش بانوان، دستکش، کلاه، جوراب و..
برای رزمندهها بافته و یا آجیل و مواد خوراکی بسته بندی میشد و وقتی به حد مناسبی میرسید، باید تحویل نیروها میدادیم تا به جبهه ارسال شوند.
خلاصه در هر زمانی سعی میکردم با توجه به وقت و توانم من هم مثل رزمندهها پای کار باشم.
هنگام اعلام قطعنامه و پایان جنگ، شما کجا بودید؟
من مشهد بودم و همسرم مأموریت در تهران.
تماس گرفت و گفت که «نمی توانم به مشهد برگردم و به منطقه اعزام شدهایم.
باید لب مرز باشیم چون کار عراق حساب و کتاب ندارد».
همسرم حدود ۱۰ روزی در منطقه بود و وضعیت که عادی شد، برگشت.
سالهای پس از جنگ را چگونه سپری کردید؟
فعالیتهایمان در سپاه بعد از جنگ تعطیل نشد و با همان علاقه و اشتیاق ادامه داشت.
در روزهایی که آزادگان به کشورمان برمیگشتند، در قالب اکیپهای چند نفره به آنها سر میزدیم و گزارشهایی را از وقایع زمان اسارتشان تهیه میکردیم.
کار سختی بود اما یکی از بهترین و شیرینترین اتفاقات نظام بود و من هم خوشحال بودم که در بخشی از ثبت خاطرات اسرا سهیم هستم.
بعد از جنگ من همان دختر عاشق مطالعهای بودم که در روزهای سخت گناباد در اردوگاه مهاجران جنگ هم سیر مطالعاتی داشت.
یعنی اگر من را رها کنند و در یک اتاق بگذارند و در اتاق را ببندند، دوست دارم یکسره کتاب بخوانم.
الان هم همین گونه هستم.
به دلیل همین علاقه ام سالها بعد، وقتی دخترم دانشگاه قبول شد، من نیز همزمان با دخترم در رشته علوم قرآنی گرایش تفسیر قرآن در دانشگاه قبول شدم.
به استادم میگفتم میخواهم عربی را به گونهای یاد بگیرم که وقتی قرآن و دعا میخوانم، ترجمه و مفهوم کلمات را بفهمم.
بعد از جنگ من همان دختر عاشق مطالعهای بودم که در روزهای سخت اردوگاه مهاجران جنگ در گناباد سیر مطالعاتی داشت؛ یعنی اگر من را در اتاقی بگذارند و در اتاق را ببندند، دوست دارم یکسره کتاب بخوانم
سالهاست بازنشسته شدهام ولی همچنان فعالیتهایم ادامه دارد.
تدریس کلاسهای مهارتهای زندگی، تفسیر قرآن، تحقیق و شناسایی خانوادههای نیازمند، سرکشی از خانوادههای شهدا، از جمله فعالیتهای من در بعد از بازنشستگی است.
در این روزهای کرونایی بستههای معیشتی را برای خانوادههای نیازمند تهیه و توزیع کردیم، البته این کار محدود به این روزها نمیشود و ما سال هاست با همکاری تعدادی از خواهران بازنشسته انجام میدهیم.
در پایگاه بسیج محل نیز برای عروسهای نیازمند جهیزیه تهیه میکنیم.
خلاصه که هدف و مسیر زندگی ما همان خدمت است.
خدمتی که یک روز پیشتیبانی در جنگ و امداد در بیمارستانهای دزفول معنا میشد و امروز در کارگاه تولید ماسک و کمک به نیازمندان در شرایط سخت کرونایی.
این را هم بگویم که من بخش عمده این فعالیتها و حضورم را مدیون پدر و مادرم هستم.
پدری که نه تنها خود پای ثابت جلسات قرآن و دعا بود بلکه از سنین کودکی من را به گونهای تربیت کرده بود که قرآن و ادعیه با گوشت و استخوانم عجین شده بود.
من نمیتوانستم لحظهای بدون اینها باشم و بابت همین بود که در آن روزهای سخت در گناباد حفظ قرآن و ادعیه راهگشای سایر امور زندگیم شد.
آری، جنگ به ما آموخت که ما میتوانیم حتی در سختترین روزها، ماندگارترین خاطرات را در تاریخ ثبت کنیم.