یک بانو با نگاهی از جنس توانستن/از ویلچرنشینی تا نویسندگی ۳۲ عنوان کتاب
سیده عطیه شیخاحمدی، بانوی سنندجی که براثر یک اتفاق از گردن به پایین قطع نخاع شده بود و بنا به تشخیص پزشکان تنها 20 روز زنده میماند اما تقدیر او چنین نبود و بعد از بازگشت به زندگی، اکنون او خالق 32 عنوان کتاب است.

سیده عطیه شیخاحمدی، بانوی سنندجی که براثر یک اتفاق از گردن به پایین قطع نخاع شده بود و بنا به تشخیص پزشکان تنها 20 روز زنده میماند اما تقدیر او چنین نبود و بعد از بازگشت به زندگی، اکنون او خالق 32 عنوان کتاب است.
خبرگزاری فارس استان کردستان/شیرین مرادی؛ خبر بازگشت آزادگان از بند اسارت که رسید خیلی از کوچه پسکوچههای شهر آذینبندی شد، کم نبودند خانوادههایی که انتظار چندین سالهشان به ثمر نشسته بود و عزیزشان بعد از سالها درد و رنج اسارت به خانه باز میگشت.
داستان پر از فراز و نشیب زندگی سیدهعطیه شیخاحمدی هم از یکی از همین روزها شروع شد، سال 68 یا 69، خوب به خاطر ندارد اما یکی از همین سالها بود که در کنار سایر همسایگان برای استقبال از دو آزاده محله بر پشت بام خانه ایستاده بودند، همه چشمها به ورودی کوچه دوخته شده بود، همین که ماشین آزادگان وارد کوچه شد، هیاهو و شادی خانواده آزادگان و همسایهها اوج گرفت در این ازدحام و شلوغی یک لحظه پایش سر میخورد، عطیه خود را معلق در بین آسمان و زمین احساس میکند، همه چیز در چند ثانیه کوتاه اتفاق افتاد چند ثانیهای که سرنوشت و زندگی عطیه را چندین دهه است تحت تاثیر خود قرار داده است.
30 سال از آن زمان گذشته است؛ از روزهای سختی که هر کدامش از دید او، یک هزار سال است، آن دختر 14 ساله، تغییرات زیادی کرده است!
طبق قرار قبلی به سراغمان آمد، ویلچرش سنگین بود و امکان بلند کردن آن از دو پله کوتاه حیاط خبرگزاری تقریبا غیرممکن بود، این بود که در حیاط خبرگزاری پای درددلهایش نشستیم او از فراز و فرودهای زندگیاش برایمان میگفت، اینکه آن دختر 14 ساله معلول که تا مرز تصمیم به خودکشی پیش رفته بود چه اتفاقی افتاد که الان نویسنده بیش از 32 عنوان کتاب شده است.
مقابلش مینشینم، باید مصاحبه را خیلی زود تمام میکردیم چرا که آفتاب هر لحظه ممکن بود گرمای وجودش را بر حیاط پهن کند و ادامه مصاحبه را برایمان سخت سازد، عطیه دنیایی حرف دارد، آرام و شمرده سخن میگوید، ساده و بیآلایش!
رنگ صدایش آرامبخش است، کلاه آفتاب گیرش را کمی تکان میدهد و بیشتر به روی چشمانش میآورد پارچه سبز رنگی که روی مانتو پوشیده، سیده بودنش را در همان برخورد نخست فریاد میزند.
چهرهاش نوعی قدرت و توانایی خاص را به نمایش گذاشته است، میمانم چطور توانسته این راه دشوار را با این محدودیت طی کند راهی که پشت سرش دنیایی درس دارد.
باتری ویلچرش خراب است و قبل از اینکه سخن آغاز کند از ما میخواهد ویلچرش را به پریز برق وصل کنیم تا زمان بازگشت به خانه در راه نماند میگوید مدتی است، ساز ویلچر باهام کوک نیست، شارژ خالی میکند و با مشکل مواجهم میکند فکر کنم نفسهای آخر را میکشد..
خیالش که از شارژشدن ویلچر راحت میشود برگهای کتاب خاطراتش را به 30 سال پیش ورق میزند، روزی که از پشت بام سقوط کرد و اندام نحیفش بر سنگ فرش کوچه نقش بست.
میگوید: چیزی جز تاریکی و درد در اندامم را حس نمیکردم بعد از چند دقیقه بیهوش شدم، پدرم آن روز نگهبان بود و مادرم هم برای خرید نان از خانه خارج شده بود، آقا هوشنگ بقال سرکوچه اندام در خون نشستهام را بر دوش گذاشت و راهی بیمارستان توحید سنندج شده بود.
از بیخبری مادر تا تلخی شنیدن خبر سقوط عطیه
مادرم بیخبر از آنچه بر سرم آمده بود مسیر نانوایی را به سمت خانه باز میگشت که در میانه راه یکی از همسایهها خبر تلخ سقوط و مرگ مرا به او داده بود، خبر آنقدر تلخ بود که مادرم از همان روز تاکنون به عارضه بسیار شدید قلبی دچار شده و با دردی نفسگیر دست و پنجه نرم میکند.
مادرم از درد به خود میپیچید اما وقت پرداختن به خودش را در آن لحظه ندارد و باید هرچه زودتر خود را به من میرساند، این بود که بیهیچ معطلی خود را به بیمارستان توحید رسانده بود، امیدی به زنده ماندنم نبود.
48 ساعت کما و بیهوشی آغازی بر پایان گام برداشتنهای من بر زمین بود، بعد از 48 ساعت در میان ناباوریهای مادرم چشمهایم را باز کرده بودم، دکتر فیروز صالحپور به مادر و پدرم گفته بود امیدی نیست و فرزندتان زیاد دوام نخواهد آورد.
48 ساعت کما و بیهوشی آغازی بر پایان گام برداشتنهای من بر زمین بود
قطع نخاع آن هم از گردن به پایین تقریبا تفاوت زیادی با مرگ کامل نداشت، حیات نباتی زندگی میخ شده بر زمین، شاید اینها تنها چیزهایی بود که در آن ثانیهها فکر و ذهن خانواده عطیه را درگیر خود ساخته بود.
پدر عطیه بعد از 48 ساعت نگهبانی از آنچه بر خانوادهاش گذشته بود مطلع شد و بلافاصله خود را به بیمارستان رساند پزشکان تقریبا آب پاکی را روی دستان آقای شیخ احمدی ریخته بودند او با چشمانی به اشک نشسته کنار تخت دخترش میایستد و از حالش پرسید.
عطیه هنوز در بیخبری مطلق بود و از مساعدبودن حالش به پدر میگفت، اما رنج عمیق که در چشمان پدرش موج میزد بیانگر خبرهای بدی بود که از پزشک معالج وی شنیده و جرأت بیانش را به فرزند دلبندش نداشت.
یادآوری آن لحظات تلخ عطیه را به شدت ناآرام کرده است، سکوت برای چند ثانیه در بینمان حاکم میشود، لیوان آبی به دستش میدهم تا گلویی تر کند، سرش را به اطراف میچرخاند شاید با این کار میخواهد آرامش دوباره را بر وجود ناآرامش جاری کند، زیاد منتظرم نمیگذارد و در حالی که لیوان را با دستان لرزانش به زور روی لبه ویلچر میگذارد، میگوید: بدنم همچون تخته چوبی محکم به تخت چسبیده بود و کوچکترین حرکتی نمیتوانستم انجام دهم پدر و مادرم در آن لحظات فقط اشک میریختند، تمام آرزوهایم را در آن ثانیهها برباد رفته میدیدم احساس کردم زندگی دیگر هیچ معنا و مفهومی برایم ندارد.
پزشکان قطع امید کرده بودند
پزشکان در سنندج قطع امید کرده بودند و امیدی به کوچکترین تغییری در وضعیتم نداشتم براساس تشخیص اولیه فرصت زیادی برای زندگی در این دنیا نداشتم، اما به خاطر گریه و عجز و نالههای پدر و مادرم که برای نجاتم به روی دست و پای پزشکان افتاده بودند موجب شد به پیشنهاد پزشک معالجم به بیمارستان امام خمینی تهران منتقل شوم، نبود تخت خالی و 72 ساعت انتظار در راهروی بیمارستان در شهری غریب نقطه شروع ورودم به پروسه درمان در این بیمارستان بود.
پزشکان در سنندج قطع امید کرده بودند و امیدی به کوچکترین تغییری در وضعیتم نداشتم براساس تشخیص اولیه فرصت زیادی برای زندگی در این دنیا نداشتم
بعد از 72 ساعت بلاخره یک تخت در اورژانس بیمارستان خالی شد و من را به آنجا منتقل کردند و ویزیت شدم و گفتند نهایتا تا 20 روز دیگر زنده میماند، بهتر است بیش از این رنج نکشد او را به خانه بازگردانید، اما پدر و مادرم حاضر به بازگرداندن من به خانه نشدند و بلاخره در بخش پذیرش شدم.
سه مهره گردنم در هنگام سقوط شکسته بود بخاطر اینکه جا بیفتد وزنه 65 کیلوگرم وزنه را به گردن و سرم وصل میکردند، امیدی به زنده ماندن نداشتم با همان وضعیت نماز و قرآن میخواندم و روزها را برای رسیدن به موعد 20 روزهای که پزشکان تعیین کرده بودند به شب گره میزدم یکی از کاشیهای کنج اتاق را نشانه کرده بودم هر روز یک کاشی را میشمردم، در حالی که من منتظر مرگ بودم پدرم تمام توانش را برای نجات من بکار گرفته بود، داروهایم به سختی گیر میآمد پدرم هر روز نقطه نقطه بازار ناصرخسرو را برای پیدا کردن آمپول میگشت، خسته و کوفته آخر وقت به بیمارستان میآمد ساعتی در کنار تختم مینشست و شب را در حیاط بیمارستان به صبح میرساند.
هر روز غروب برای هم تختیهایم قرآن میخواندم، روزی پدرم صدایم را شنید و با گریه وارد اتاق شد و در حالی که اشک پهنه صورتش را در برگرفته بود گفت دخترم انشاءالله همین قرآن نجاتت بدهد و همین شد و دعای پدرم مستجاب شد..
در روز بیست و یکم بستری وقتی پزشک برای ویزیت آمد، گفتم آنچه شما اعلام کرده بودید باید امروز جسد من در سردخانه بود، پزشک روی شانه پدرم زد و گفت این معجزه است که اتفاق افتاده خداوند عمر دوباره به فرزندتان عطا کرده است.
من زنده ماندم و والدینم برای شفاگرفتن من راهی خراسان رضوی شدند تا شفای کاملم را از ضامن آهو بگیرند، از آنجا برایم مقداری آب و پارچه سبز به تبرک آوردند، به محض بستن پارچه به دستم متوجه تکان خوردن انگشت و دستهایم شدم و با معجزه امام رضا (ع) دستانم شفا گرفت.
من زنده مانده بودم و والدینم برای شفاگرفتن من راهی خراسان رضوی شدند تا شفای کاملم را از ضامن آهو بگیرند
سه ماه از روزی که وارد بیمارستان امام تهران شده بودیم میگذشت که به خانه بازگشتم تقریبا تا 2.5 سال زندگی عادی نداشتم روزهایی که ثانیه ثانیهاش برایم با رنج بلاتکلیفی و زندگی پوچ بیارزش بودن گذشت نمیتوانستم این رویه زندگی را بیش از این تحمل کنم.
زندگی با این شرایط برای من جریان داشت، اینکه چند سال دیگر عمر من به دنیا باشد معلوم نبود باید کاری میکردم و از توانایی که به دستانم بازگشته بود برای عبور از این باتلاق بیاثری نهایت بهره را میگرفتم.
وقتی آن اتفاق تلخ برایم افتاد سال دوم دبیرستان بودم 2 سال و نیم از درس و مدرسه فاصله گرفته بودم و تصمیم گرفتم دوباره به تحصیل برگردم.
در خانه درس میخواندم و برای امتحانات میرفتم، خدا خواست که با وجود تمام مشکلات و سختیهایی که در مسیرم بود، لیسانس بگیرم.
تمام روز را مطالعه میکردم و از هر کس که میشد، کمک میگرفتم تا بلاخره به نتیجه رسیدم، 8 سال بعد از آن اتفاق تلخ وارد وادی نویسندگی شدم البته زمینهاش را از همان دوران مدرسه داشتم خیلی وقتها در کلاس انشاء مورد تشویق معلمان قرار میگرفتم نخستین کتابم با عنوان "بازیچه" در سال ۸۷ چاپ شد و تقریبا دو سال بعد از آن دومین کتاب با عنوان "فرار از فرار" به چاپ رساندم.
رمان بازیچه که چاپ شد به اندازهای خوشحال شده بودم که هیچ زبانی را یارای بیان آن و هیچ قلمی توان پرداختن به آن نبود و اوج خوشحالی را در چشمان خسته پدر و مادرم میدیدم.
چاپ 11 عنوان کتاب
از آن سال تاکنون 32 رمان و یک مجموعه شعر که اکثرا با موضوعات خانوادگی، اجتماعی و عاشقانه است نوشتهام 11 عنوان از این آثار شامل بازیچه (سال ۸۷)، دلشکسته (۹۳)، به خاطر تو (۹۴)، تنهایی (۹۴)، انتظار (۹۵) و عشق واقعی، فرار از فرار و ...از سوی نشر «آوش» با مدیریت عباس آریننژاد بدون هیچ حمایتی از بخش دولتی به چاپ رساندهام.
چهار کتاب دیگرم با عناوین «رویای با تو بودن، مادرانه، سرگذشت و یک مجموعه شعر» در حال حاضر زیر چاپ است در مجموع مجوز چاپ 30 عنوان از این 32 رمان را گرفتهام اما به دلیل نداشتن توان اقتصادی قادر به چاپ آنها حتی در تیراژ کم هم ندارم.
تعدادی از آثارم به مرحله دوم، سوم و حتی چهارم چاپ رسیده و از اقبال خوبی در بین مردم برخوردار است.
قبل از این شرایط کرونا میتوانستم آثارم را در نمایشگاهها و غیره به فروش برسانم ولی این وضعیت که پیش آمد تمام کتابهایی که به چاپ رساندهام در خانه خاک میخورد.
پرداخت تسهیلات چاپ کتابهایم هم فشار مضاعفی بر من وارد کرده است
برای چاپ این کتابها هیچ حمایتی از سوی بخش دولتی و حتی بهزیستی جز خرید ۵۰ جلد کتاب بازیچه به دستور مدیرکل، از من صورت نگرفت، طی سه مرحله 80 میلیون تومان تسهیلات گرفتهام قبلا از محل فروش کتابها میتوانستم اقساط را پرداخت کنم الان تقریبا 8 ماه است از مردم پول قرض میگیرم و اقساط بانک را پرداخت میکنم.
برخورد تلخ
مصاحبه ما با این نویسنده توانمند به درازا میکشد، آفتاب در وسط آسمان گرمایش را سخاوتمندانه بر زمین ارزانی میکند برای اینکه عطیه خانم اذیت نشود به کمک همکاران تحریریه او را به سمت سایه میکشانیم، بعد از اینکه با جرعه آب گلویش را تازه میکند از برخورد تلخ یکی از معاونین یکی از دستگاههای متولی حوزه معلولین برایمان میگوید: یادآوری این خاطره وجودش را میآزارد در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده است، میگوید «چهار سال پیش برای کمک پیش خانم معاون رفتم گفتم اگر امکان دارد در زمینه خرید کتابهایم حمایتم کنید اما در اوج نابوریهایم محکم بر سرم کوبید و گفت، عطیه خانه خراب شوی با این کله کوچک این همه حرف و کتاب را چگونه در مغزت جا کردهای!
درآمد نیاز جدی معلولین
کسب درآمد و اشتغال امروز دغدغه بسیاری از جوانان سالم و معلولین جامعه ماست، با هزاران امید در سختترین شرایط درس میخوانیم ولی از سهم 3 درصدی که قانون به ما داده محروم هستیم اوایل با توجه به توانایی و رشته تحصیلیام به خیلی جاها برای کار سر کشیدم اما هیچ نتیجهای عایدم نشد.
سوال من این است مگر در بین جامعه معلولین استان چند نفر نویسنده وجود دارد حداقل در چاپ و فروش کتابهایم میتوانستند کمکم کنند تا از این محل بخشی از مشکلات اقتصادی و بار تسهیلاتی که الان واقعا به من فشار آورده کم شود...
30 سال از محدویت من گذشت
30 سال از محدویت من گذشت ولی باور کنید این 30 سال به اندازه 30 هزار سال برای من و خانوادهام سخت بوده، انتظار زیادی ندارم نمیگویم در شغل دولتی بکارگیری شوم.
تحریمهای اقتصادی و شیوع کرونا روزهای سخت و سختتری را برای ما معلولین رقم زده است همه مردم در این شرایط در فشار هستند ولی فشاری که بر ما تحمیل میشود چند برابر افراد عادی است برای خرید وسایل بهداشتی که ضرورت زندگی ماست با محدودیت جدی مواجه هستیم.
عشق عمیق عطیه به نویسندگی
شاید در اولین قدم از مسیر زندگیام که آغاز به نویسندگی کردم هیچگاه فکر نمیکردم که تا این اندازه عاشق این کار باشم با وجود تمام بیمهریها، نوشتن چیزی است که نمیتوان از آن دست بکشم چون مانند نفس کشیدن به من زندگی میبخشد، «کتابهایم مانند بچههایم میمانند همه آثارم را به یک اندازه دوست دارم».
نوشتن چیزی است که نمیتوان از آن دست بکشم نوشتن همچون نفس کشیدن به من زندگی میبخشد
با وجود محدودیتی که 30 سال با من است از اینکه امروز در این نقطه ایستادهام احساس خوشبختی میکنم، معلولیت برای من فرصت بود دوست دارم زندگی امروز من عاملی برای تکان خوردن دیگرانی باشد که با کوچکترین مشکل دست از زندگی میکشند و زمین و آسمان را در نرسیدن به اهدافشان مقصر میدانند وقتی چنین افرادی ببیند یک نفر با معلولیت کتاب مینویسد، کارهای هنری انجام میدهد و به زندگی امیدوار است شاید از روزمرگی و ناامیدی دست بکشند».
اگر مکانی باشد آمادگی دارم به صورت رایگان به علاقمندان به نویسندگی کمک کنم هر چند افرادی که ابراز علاقه کردند را در خانه خودمان بدون هیچ چشمداشت مادی آموزش دادهام.
بازگشایی گره یک زندگی
همیشه دوست داشتهام که نوشتههایم بتواند گرهای از زندگی کسی باز کند و یا مسیری مناسب را به روی کسی بگشاید که این اتفاق چند سال پیش در نمایشگاه بینالمللی کتاب سنندج رقم خورد.
زن و مردی با دخترشان به سراغم آمدند، زن بیهیچ سخنی محکم مرا در آغوش کشید و بوسهباران کرد همسرش هم دستمال کاغذی روی دستم انداخت و دستم را بوسید.
دلگیر از برخورد آن مرد، دلیل را جویا شدم، آن مرد گفت، یک سال پیش در آستانه طلاق بودیم، همسرم در آن شرایط سخت روحی اتفاقی رمان «فرار از فرار» شما را خواند و چنان تحت تاثیر داستان زندگی قهرمان رمان قرار گرفت که تمام توانش را برای وصل کردن دوباره زندگیمان به کار گرفت ادامه زندگی مشترکمان را مدیون شما هستیم، این یکی از بهترین خاطرات زندگی من در عرصه نویسندگی بود.
همین اتفاقات خوب این انگیزه را در من ایجاد کرده است که مسیرم را ادامه دهم حتی اگر دستی برای یاریگرم نباشد، در این راه خانوادهام به ویژه پدر و مادرم دلسوزانه همراهم بودهاند و اجازه ندادهاند احساس تنهایی و ضعف بکنم صمیمانه دستان مهربانشان را میبوسم و برایشان بهترین آرزوها را دارم.
همین اتفاقات خوب این انگیزه را در من ایجاد کرده است که مسیری که در پیش گرفتهام ادامه دهم حتی اگر دستی برای یاریگریم نباشد
این پایان زندگی پر فراز و نشیب عطیه نیست، این نویسنده توانمند امروز مصممتر از همیشه برای ادامه این مسیر از مسئولان و رسانهها انتظار دارد، اینکه صدایش را بشنوند و او را در ادامه راه پر فراز و نشیبی که تا امروز آمده یاری کنند میگوید این توان را در خود میبینم که در هر زمینه قلم بزنم اگر جایی باشد و پیشنهاد بدهد که برایشان کتاب بنویسم میتوانم سایر آثارم را که مجوز چاپ دارند و همانطور خاک میخورند به چاپ برسانم.
زمانی که فهمیدم برای همیشه بیحرکت باید زندگیام را ادامه دهم و حتی قادر به نشستن روی ویلچر نیستم احساس کردم زندگی برای من ایستاده است در آن لحظه فکر میکردم سرنوشتم چون لوحی خالی پر از نانوشتههایی است که هرگز نوشته نخواهد شد!
نه جنبشی مانده و نه حرکتی، سکوت مانده و سکون !
30 سال گذشت، لذت سالها در یک جا ماندگار شدن فراتر از آن چیزی است که امروز کاملا درکش کنم و شاید باید باور کرد که سکون نه تنها فساد نمی آورد بلکه آزدی را به همراه دارد!
از امروزم راضی هستم.
و کلام آخر..
10 درصد از جمعیت این کشور را افرادی تشکیل میدهند که هرچند نام معلول را یدک میکشند، اما توانمندیهایی دارند که 90 درصد دیگر همین جامعه را انگشت به دهان میگذارند.
این حق این عزیزان است که تواناییهایشان را ببینیم و با اعتماد به تواناییهایشان اعتماد به نفسشان را تقویت کنیم تا بتوانند علیرغم برخی محدودیتهای جسمی، زندگی آزادنهای در جامعه را تجربه کنند.
این انسانها اگر چه دارای معلولیت هستند اما ارادهای آهنین دارند و نیازمند حمایت هستند، حمایتی نه از جنس ترحم و نگاه از بالا به پایین، بلکه نگاهی از جنس توانستن تا بتوانند استعدادهایشان را به منصه ظهور برسانند.
انتهای پیام/2330/71/ی