خبیر‌نیوز | خلاصه خبر

یکشنبه، 29 تیر 1404
سامانه هوشمند خبیر‌نیوز با استفاده از آخرین فناوری‌های هوش مصنوعی، اخبار را برای شما خلاصه می‌نماید. وقت شما برای ما گران‌بهاست.

نیرو گرفته از موتور جستجوی دانش‌بنیان شریف (اولین موتور جستجوی مفهومی ایران):

به غلامی تو مشهور جهان شد حافظ

مهر | دین و اندیشه | دوشنبه، 24 شهریور 1399 - 16:32
در میان تمام فضائل و مناقب، نقش تربیتی امام سجاد(ع) پررنگ‌تر به نظر می‌رسد.
امام،خانه،غلام،سعيد،سجاد،فرمود،؟!،غلامي،ببينم،آهسته،گمشده،كي ...

به گزارش خبرگزاری مهر، محسن اسماعیلی استاد دانشگاه تهران و عضو مجلس خبرگان رهبری در یادداشتی با عنوان «به غلامی تو مشهور جهان شد حافظ» مروری اجمالی به نقش تربیتی امام سجاد (ع) پرداخته است:
سالروز شهادت امام سجاد (ع) را تسلیت می گویم.
در میان تمام فضائل و مناقب، نقش تربیتی ایشان پررنگ‌تر به نظر می‌رسد.
نمونه دلنشین و تکان دهنده ای که در پی می‌آید، مشتی از خروار است.
سعید بن مسیّب می‌گوید: سالی دچار خشکسالی شدیم به گونه‌ای که مردم از هر سو برای طلب باران از خانه به صحرا در آمدند.
در میان انبوه جمعیتی که در حال تضرّع و ناله بودند، ناگاه غلام‌سیاهی آهسته از میان مردم خارج و به سوی مکانی خلوت حرکت کرد.
حالت او چنان توجه مرا به خود جلب کرد که مشتاقانه به دنبال وی راه افتادم تا ببینم کیست و چه می‌کند.
به گوشه‌ای رفت و آهسته لب‌های خویش به مناجات با پروردگار گشود.
هنوز دعایش تمام نشده بود که ابری متراکم و تیره در آسمان پدیدار شد.
آن غلام‌سیاه، تا چشمش به ابرها افتاد، خدا را سپاس گفت و بی سر و صدا برگشت.
باران رحمت به سرعت و شدت باریدن گرفت؛ چندان که ترسیدیم غرق شویم.
مات و مبهوت به تعقیب وی پرداختم تا ببینم این بنده محبوب اما گمنام خدا کیست و در خانه چه کسی خدمت می‌کند.
سرانجام دیدم که وارد خانه امام سجاد شد.
به حضور امام رسیدم و عرض کردم: در خانه شما غلامی‌سیاه است.
بر من منّت نهاده، او را به من بفروشید.
از سر محبت فرمود: بفروشم؟!
چرا نبخشم؟!
سپس دستور داد تا همه غلامان بیایند تا آن کس را که می‌خواهم، از میان آنان انتخاب کنم.
آمدند؛ امّا گمشده من در میانشان نبود.
گفتم: آن را که می‌جویم، در میان اینان نمی‌یابم.
فرمود: دیگر غلامی نیست؛ مگر یکی که در آخور کار می‌کند.
او را هم آوردند.
دیدم که گمشده من هموست.
امام رو به غلام فرمود: از این پس فرمانبر سعید خواهی بود.
با او برو!
سعید بن مسیّب می‌گوید: غلام با دلی شکسته و چشمانی نمناک رو به من کرد و گفت: چرا می‌خواهی میان من و سالارم جدایی بیندازی؟!
آنچه دیده بودم را به او گفتم.
تا این را شنید، گریست و گفت: پروردگارا!
راز من با تو فاش شد.
پس مرگم را برسان که نمی‌خواهم جز با تو باشم.
غلام به گونه‌ای گریه می‌کرد که امام و همه کسانی که آنجا بودند، همراه او گریستند.
من نیز گریان و پشیمان از خانه حضرت بیرون آمدم.
هنوز لحظاتی بیش نگذشته بود که فرستاده امام آمد و گفت: سعید!
اگر می‌خواهی در تشییع جنازه غلام شرکت کنی، بشتاب!