خبیر‌نیوز | خلاصه خبر

پنجشنبه، 01 خرداد 1404
سامانه هوشمند خبیر‌نیوز با استفاده از آخرین فناوری‌های هوش مصنوعی، اخبار را برای شما خلاصه می‌نماید. وقت شما برای ما گران‌بهاست.

نیرو گرفته از موتور جستجوی دانش‌بنیان شریف (اولین موتور جستجوی مفهومی ایران):

این بختک دست بردار نیست

ایسنا | استان‌ها | یکشنبه، 02 شهریور 1399 - 14:17
یک متخصص بیماری‌های عفونی گفت: یک روز، وقتی برای ویزیت مادر دوست بیست‌ساله‌ام رفتم بخش مراقب‌های ویژه، داشتند زیپ پوشش پلاستیکی را روی بدنش می‌بستند، از خودم بیزار شدم، شاید بیزار نه، اما بی‌نهایت ناامید؛ این سوگواره سر تکرار دارد.
ويزيت،روز،بيزار،كرونا،دوست،زندگي،زيپ،سوگواره،بدنش،عفوني،نااميد

ایسنا/خراسان رضوی یک متخصص بیماری‌های عفونی گفت: یک روز، وقتی برای ویزیت مادر دوست بیست‌ساله‌ام رفتم بخش مراقب‌های ویژه، داشتند زیپ پوشش پلاستیکی را روی بدنش می‌بستند، از خودم بیزار شدم، شاید بیزار نه، اما بی‌نهایت ناامید؛ این سوگواره سر تکرار دارد.
حمیدرضا نادری، متخصص بیماری‌های عفونی در یادداشتی که به مناسبت روز پزشک در اختیار ایسنا قرار داده است، نوشت:
شش ماه شده که بختک ویروس کرونا روی زندگی ما فرش کشیده؛ روی زندگی من به‌عنوان یک پزشک و به‌عنوان یک معلم.
همیشه دوست داشتم با تمام دانشجوهایی که روز اول وارد بخش می‌شوند، دست بدهم.
یک حس همذات پنداری که تفاوتی اگر بین ما هست، فقط چند سال است، نه مغاکی عظیم، که آنها هم خیلی زود به جایگاه من میرسند؛ اگر بخواهند و تلاش کنند، اما حالا دیگر حتی دست هم نمی‌شود داد.
وقتی می‌آیند، تنها نگاهشان می‌کنم.
چهره‌های سردرگم و حیران و گاهی هراسان که چه خواهد شد.
به آنها حق می‌دهم.
حالا، بخشی ندارم که به آنها آموزشی بدهم که چه چیزهایی را باید در شرح حال بپرسند و اگر نپرسند وارد هزارتویی می شوند که راه خلاصی از آن نیست، که چه نکاتی را باید در معاینه دقت کنند، که اگر نکنند هیچ نمی‌فهمند.
فقط این نیست.
من نگران خانواده‌ام نیز هستم، نگران دوستانم.
دردناک‌ترین تجربه‌ام هنگام ویزیت بیماران کرونا، ناله‌هایشان نیست، وقتی است که می‌گویند: «باور نمی‌کردم، فکر می‌کردم چیزی نیست».
پدر بزرگی با دو پسر و دخترش بستری شده‌اند؛ بخاطر تولد پدر بزرگ.
«فکر می‌کردیم فضای باز مشکلی ندارد».
دو نفر از آنها شرایط بحرانی دارند، در بخش مراقبت‌های ویژه.
هر روز قبل از وارد شدن به بخش کرونا، چهره‌های پر از غم و چشم‌های پر از اشک را می‌بینم.
«مادرم»، «پدرم»، «مادرم»، «پدرم» و «ما فکر نمی‌کردیم....» حرف همه‌شان هست، اما درد، تنها پدرها و مادرها نیست، جوان‌هایی هستند که به دستگاه تنفس متصل‌اند و جوان‌هایی که گواهی فوتشان را امضا کرده‌ام.
خستگی، یک طرف است و فشار روحی ناشی از این ۶ ماه، یک طرف.
خلاصه، زندگی سختی است.
احتمالا بسیار سخت‌تر از آستانه تحمل من.
همیشه با عشق کلاس می‌رفتم و با عشق، ویزیت می‌کردم، اما حالا، با ترس کلاس می‌روم – اگر کلاسی باشد- و با وحشت ویزیت می‌کنم.
دلم می‌خواهد خیابان‌ها خلوت باشد.
مردم توی خانه‌هایشان باشند یا اگر به اجبار بیرون هستند خودشان و دیگران را محافظت کنند تا فردا که برای ویزیت بیماران می‌روم، یکی از تخت‌ها خالی باشد و بگویند پذیرش تازه نداشته‌ایم، اما دریغ.
مردم بیرون از خانه‌اند، نه مواظب خودشان هستند و نه اعتنایی به ابتلای دیگران دارند و هر روز که می‌روم، تخت‌ها اضافه می‌شوند.
یک روز، وقتی برای ویزیت مادر دوست بیست‌ساله‌ام رفتم بخش مراقب‌های ویژه، داشتند زیپ پوشش پلاستیکی را روی بدنش می‌بستند، از خودم بیزار شدم، شاید بیزار نه، اما بی‌نهایت ناامید؛ این سوگواره سر تکرار دارد...
.
انتهای پیام