روایت بانوی شهیدی که برای پاسداری از انقلاب در کردستان آسمانی شد+ تصاویر
گروه استانها- بانوی شهید شهمیرزادی برای پاسداری از انقلاب به کردستان رفت و در همانجا شربت شهادت را سر کشید و به آرزوی دیرینهاش رسید.

عفت دیابی در گفتوگو با خبرنگار تسنیم در سمنان، به مناسبت فرارسیدن سالروز شهیده «صدیقه رودباری» که امسال این شهیده از استان سمنان بهعنوان شهیده شاخص زن کشوری معرفیشده است، اظهار داشت: این شهیده در دوران کوتاه زندگی خود مجاهدتهای بسیاری در دفاع از انقلاب و اسلام از خود نشان داده است و سرانجام در همین راه به دست منافقان کوردل به شهادت رسیده است.
وی با اشاره به اینکه شهیده صدیقه رودباری متولد چهاردهم اسفندماه سال 1340 است گفت: او در خانوادهای مذهبی تربیت و رشد یافته است.
مدیر بسیج جامعه زنان استان سمنان عنوان میکند: آنطور که خانواده این شهیده بزرگوار میگویند او در دوران تحصیل از دانش آموزان کوشا و موفق بوده است؛ باوجود سن و سال کم اما با آغاز انقلاب اسلامی به خیل خروشان انقلابیون میپیوندد و فعالیتهای انقلابیخود را در دوران تحصیل در مقطع دبیرستان انجام میدهد و به پخش و تکثیر سخنرانیهای امام خمینی (ره) بهصورت نوار و اعلامیه میپردازد.
دیابی با اشاره به بررسیهای انجامشده بسیج جامعه زنان درباره سیر زندگی این شهیده میگوید: جمعه خونین 17 شهریورماه نقطه عطف زندگی شهیده رودباری محسوب میشود و این شهیده در آن زمان دوشادوش دیگر انقلابیون زن و مرد در ابتدای صف، جلوی گلوله دژخیمان ایستاد و تا شامگاه همان روز به مداوا و جمعآوری زخمیان این رویداد پرداخته است.
او افزود: شهیده صدیقه رودباری پس از پیروزی انقلاب اسلامی، اقدام به تأسیس انجمن در دبیرستان خود کرد و فعالیتهای انقلابیاش با انسجام بیشتری ادامه یافت و سپس به کردستان اعزام شد و در آنجا به فعالیتهای مختلفی از جمله تشکیل کلاس قرآن، آموزش نظامی و فعالیت در مرکز مخابرات سنندج میپردازد.
مدیر بسیج جامعه زنان استان سمنان با اشاره به اینکه سبک زندگی شهدا ساده زیستی بوده است و شهیده صدیقه رودباری نیز اینگونه میزیسته است اضافه میکند: مبلغی که برای برگزاری کلاسهای آموزشی دریافت میکرده است، همه را صرف مستمندان و کمک به خانوادههای مستحق میکرده است و بر اساس آنچه از خاطرات شهید محمود خادمی فرمانده سپاه پاسداران بانه کردستان برجای مانده است گفتهشده است آنقدر بانو رودباری فعال و پرتلاش بوده است که جای خالیاش را پس از شهادت حتی چندین نفر نیز نمیتوانستند پر کنند و به خاطر همین تلاشهای جهاد گونهاش از سوی مردم بانه مراسم شهادت و مجالس ختم و ترحیم این شهید باشکوه خاصی برگزار شد.
دیابی اضافه میکند: شهیده «صدیقه رودباری» نیز همچون دیگر شهدای انقلاب و دفاع مقدس با آگاهی کامل قدم در راه دفاع از کیان انقلاب و نظام میگذارد.
او میگوید: شهیده «صدیقه رودباری» با وجود شرایط بسیار سخت حاکم بر کردستان در آن روزها اما دست از تلاش و مجاهدت دوشادوش پاسداران بانه برنمیدارد.
مدیر بسیج جامعه زنان استان سمنان با اشاره به تاریخ شهادت صدیقه رودباری در روز 28 مرداد سال 59 در سن 19 سالگی عنوان میکند: به اذعان خانوادهای شهیده بزرگوار در خرداد سال 59 از طرف جهاد سازندگی برای انجام فعالیتهای جهادی به شهر بانه کردستان اعزام شد.
در بانه هر کاری که از دستش برمیآمد انجام میداد.
در روستاهایی که پاکسازی میشدند، کلاسهای عقیدتی و قرآن برگزار میکرد.
با توجه به شرایط بسیار سخت آن روزهای کردستان، دوشادوش پاسداران بانه فعالیت میکرد درحالیکه هیچگاه اظهار خستگی نکرد.
او ادامه میدهد: شهیده رودباری در سپاه بانه مسئول آموزش اسلحه به خانمها بود.
علاوه بر آن مخابرات سنندج نیز محل فعالیت او به شمار میآمد.
آنقدر فعال بود که یکی دو بار منافقان برایش پیغام فرستادند که اگر دستمان به تو بیفتد، پوستت را از کاه پر میکنیم.
مدیر بسیج جامعه زنان استان سمنان اضافه میکند در روزهای حضور صدیقه رودباری در سپاه بانه، فرمانده اطلاعات سپاه بانه، شهید «محمود خادمی» کمکم به او علاقهمند شد.
محمود که قبل از آن در جواب به دوستانش که پرسیده بودند که «چرا ازدواج نمیکنی؟» گفته بود: «هنوز همسری را که میخواهم برای خودم انتخاب کنم پیدا نکردهام.
من کسی را میخواهم که پا به پای من در تمام فراز و نشیبها، حتی در جنگ با دشمن همرزم من باشد و مرا در راه خدا یاری دهد.» ولی محمود بعد از آشنایی با صدیقه رودباری تصمیم خود را گرفت و همسر آینده خود را انتخاب کرد.
دیابی اضافه میکند: 28 مرداد سال 59 روزی بود که صدیقه و دوستانش خسته از مداوای مجروحان و درحالیکه پابهپای پاسداران دویده بودند، در اتاقی دور هم نشسته و استراحت میکردند.
در همین هنگام دختری وارد جمع سهنفرهشان شد.
صدیقه او را میشناخت.گاهی او را در کتابخانه دیده بود.
دخترک منافق به بهانهای اسلحه صدیقه را برداشت و مستقیماً گلولهای به سینهاش شلیک کرد.
پاسداران با شنیدن صدای شلیک گلوله بهسرعت به سمت اتاق دویدند.
پیکر نیمهجان صدیقه را به بیمارستان رسانند.
او بیشتر از سه ساعت زنده نماند و بالاخره به آرزوی خود که شهادت بود رسید.
همانطور که در آخرین تماس تلفنیاش با خانواده اظهار داشت که «هیچگاه به این اندازه به شهادت نزدیک نبوده است».
او میگوید: پس از چند ساعت که از آن اتفاق دلخراش میگذشت، محمود با چهرهای غمگین و برافروخته به جمع سپاهیان برگشت و با حالت خاصی خبر شهادت او را اعلام کرد و در آن جمع اظهار داشت: بچهها من هم دیگه عمری نخواهم داشت.
شاید خواست خدا بود که عقد ما در دنیای دیگری بسته شود.
دیابی بیان میکند: حدود 2 ماه بعد، در 14 مهر سال 59 «محمود خادمی» فرمانده اطلاعات سپاه بانه درحالیکه داوطلب شده بود که دوست بیمارشان را به بیمارستان برساند، ماشینش از سوی گروهکهای تروریست ضدانقلاب موردحمله قرار گرفت.
او تا آخرین گلوله خود مقاومت کرد.
افراد مهاجم، غافل از اینکه او راننده ماشین نیست، بلکه محمود خادمی، فرمانده اطلاعات سپاه بانه است، پس از به شهادت رساندن وی برای خاموش کردن آتش خشم و کینه خود، قسمتی از صورت او را نیز با شلیک گلولههای تخممرغی از بین بردند و بهاینترتیب بود که محمود خادمی نیز پس از دو ماه جدایی از صدیقه به او پیوست تا همانطور که خود گفته بود «عقدشان در دنیایی دیگر و در آسمانها بسته شود».
او میگوید از شهیده «صدیقه رودباری» دستنوشتههای زیادی بر جامانده است.
دستنوشتههایی که گاه راز و نیازش با معبود بوده است.
مطلب کوتاهی از دستنوشته شهیده صدیقه رودباری در 12 خرداد 59 و چند ماه قبل از شهادتش.
صدای بچهها از کوچه ، منو یاد بچگی و بازیها و دنیای بیخیالی می اندازه
صدای بچهها که هوار لیلی بازی کردنشون به آسمان رفته
احساس میکنم نمیخواهم جای اونها باشم،
چون حوصلهی بیخود فکر کردن را ندارم.
اما کمی به حال و آینده کشور و وضع ملتم که نگاه میکنم ،
میبینم روزهای سختی در پیش داریم.
روزهایی که شاید همش خون و خون و خون باشه...
و همش شکستهای آغاز پیروزی باشه
آره به خاطر این مسئله ست که نمیجوام جای بچههای توی کوچه باشم ،
چون خودم توی خاکوخل بزرگ شدم و معنی بیهوده بودن را می دونم.
روزهای بچگی ، چه روزهایی بود.
روزهای خواب و غفلت و در سایهی شوم دیوها استراحت کردن
براستی چه روزهایی بود.
از صبح تا ظهر و از ظهر تا شب ....
و تا صبح در آرزوهای خام بودن و دوباره تکرار مکررات.
آسمان رنگ خیلی آشنایی به خودش گرفته ،
رنگ غروبهای تابستونهای قشنگ که بوی عطر گل توی فضای خونه میپیچید و مادر چای دم میکرد....
میدونم میتونم دوباره آن روزها را داشته باشم.
اما نمیجوام .
من باید برم قدم توی یک دنیای تازه بزارم.
توی یک دنیایی که منو سیر کنه توی دنیای علم و جنگ
توی دنیایی که همش عشق و امید باشد
آره یک همچنین دنیایی ایدهآل منه
نمیدونم بهش میرسم یا نه!
میخوام به گرد پای مطهری و امام خمینی برسم
میخوام صورتم از دویدن این راه سرخ و نفسهام در این راه تموم بشه
میخوام گرد پای امام خمینی بدنم را بپوشد و جای پای او را ببینم
میخوام قلم او را بهدست بگیرم و دنباله راهش را بروم.
آره اینها آرزوهای خام نیست،
ای کسی که داری نوشته منو میخونی
اینها هدف و زندگی منه
و به خاطر همین هدف و زندگیه که نمیخوام بچه باشم
نمیخوام گرگم به هوا بازی کنم
میخوام راه برم ، مطمئنم که خدا کمکم میکنه
چون خدای امام خمینی بزرگ و خوبه ، مهربونه و بخشنده
من میخوام که به دستای رهبرم بوسه بزنم
و قدرت متجلی خدا را در او ببینم که خدا فرموده :
هرگاه میخواهی به من فکر کنی ، به عظمت مخلوقاتم بنگر
مصاحبه از زکیه زکی
انتهای پیام/363/ ع