خنکای انسانیت در کاخ ۹ متری بیبی
بوی تعفن، حصار ماسکها را در هم شکست اما برای نشکستن دل بیبی مجبور بودیم لبخند بزنیم، شاید کاخ ۹ متری، تنها جایی بود که میتوانستیم به تظاهرمان افتخار کنیم و از آن لذت هم ببریم.

بوی تعفن، حصار ماسکها را در هم شکست اما برای نشکستن دل بیبی مجبور بودیم لبخند بزنیم، شاید کاخ ۹ متری، تنها جایی بود که میتوانستیم به تظاهرمان افتخار کنیم و از آن لذت هم ببریم.
به گزارش خبرگزاری فارس از اهواز، بیبی همانطور که وسط کاخش دراز کشیده بود با چشمانی خیره، چکهی قطرات را در سبوی کج و معوج زیر شیر آب از نظر میگذراند.
دانههای عرق بی توجه به جبروت ابروهای تتو شده فیروزهایش بر پلکهای تفدیده از چروک روزگار مینشست و در سکوتی موهوم به تنهایی جبرآلودش چنگ میانداخت.
به چشمهایش خیره شدم، هنوز میشد در آنها دنبال ردپای دختر هور دوید اما حرفی نمیزد، شاید با خودش فکر میکرد سالها قبلتر از آمدن ما زندگان سرمست، به جرگه مردگان شتافته است و حالا به جستوجوی که آمدهایم؟!
زجه دستها
بوی تعفن، حصار ماسکها را در هم شکست اما برای نشکستن دل بیبی مجبور بودیم لبخند بزنیم، شاید کاخ ۹ متری، تنها جایی بود که میتوانستیم به تظاهرمان افتخار کنیم و از آن لذت هم ببریم.
دمای ۵۵ درجه، رطوبت ۸۰ درصد و یک فضای ۹ متری دست به دست هم داد تا ما را از نفس بیندازد اما چشمها، حالا چشمان اشکآلود بیبی بود که برای رهایی از زندان تنهاییاش به تقلا افتاده بود و برای بستن دخیل به دستان ما، زجه میزد.
یک متری متعفن
«واقعیت همیشه دردآور است آنقدر که در انتهای دیدنش دهانت تلخ و زبانت سنگین میشود و چروکیده به کنج روحت پناه میبری تا شاید اندکی از تلاطم وجدانت بکاهی»، به دیوار نیمه خراب و چرک کاخ بیبی تکیه زده بودم که این جملات را نوشتم اما یکهو خودم را عقب کشیدم!
ولی ثانیهای نگذشت که وجدانم، صدای تشرش را در ذهنم جاری کرد: چی شد دختر جان؟
فکر کردی لباست به دیوارش خورد از داراییت میبرد و نداریش را وبال گردنت میکند؟!
برای توصیف آن گوشه یک متری خیلی با قلمم کلنجار رفتم که چطور بگویم تا بوی تند فقر مشام مخاطبم را نزند اما تمام تلاشهایم به بازگو کردن صریح و دقیق صحنهای منتهی شد که هنوز از تصور واقعیت محضش دچار حالت تهوع میشوم:
دیواری سیمانی، آفتابه، قاشق،حمام، ماهیتابه، لگن، لیف، روغن، دستشویی، جارو، قابلمه، فاضلاب و تعفن، این خلاصه آشپزخانه و سرویس بهداشتی بیبی بود، یک یک متری از کاخی ۹ متری!
اشکهای سوخته
هر کدام از برادران قرارگاه جهادی شهید غلامپور یک گوشه از کاخ، خودشان را سرگرم جمع و جور کردن وسایلِ نداشته بیبی کردند که سفیدی سرخ شده چشمانشان را نبیند، هیچکس با هیچکس حرف نمیزد و تنها صدای هق هق بغضهای خفه بود که ساعت ۳ ظهر و در اوج خفقان دما در سینهها بالا و پایین میشد.
سید روبهروی بیبی زانو زد: چه کاخ قشنگی داری مادر جان، فقط حیف یک خورده هوایش گرم است، نگران نباش، تا دو روز دیگر انشالله اینجا خنک خنک میشود.
رود اشکها از میان ترکهای صحرای صورت بیبی جاری شد، صدایش اما جان گرفته بود، دستهایش را بالا آورد که بر سر سید بکشد، باورش نمیشد اما سعی میکرد به خاطر ما هم که شده لبخند بزند، شاید با خودش میگفت این هم یک رویای زودگذر است که وقتی چشم باز کنم تمام میشود!
هیجدهمین روز
هیجدهمین روز از بیست روز خنکای انسانیت قرارگاه جهادی غلامپور بود، ۸۰ میلیون تومان را به قیمت آبرویی که گرو گذاشتند جمع کردند و خیرینی که به قول سید، گل کاشتند.
حالا از خانههای بی کولر مرکز شهر به حومه رسیده بودیم؛ مقصد، شیبان بود، خانهی یک زن، یک مادر و یک سرپرست رنجور؛ بانویی که در گرمای بالای پنجاه درجه دست بر زخمش گذاشت و دم برنیاورد اما شلاق شرجی، عمل موفقش را با عفونی کردن زخمش ناموفق کرد و دوباره راهی بیمارستان شد.
زندگی در جهنم
بچهها بدون لباس در حیاط میدویدند و بر سر هم آب میپاشیدند و آفتاب، بیرحمانه بر پوست گندمی اما لطیفشان چنگ میانداخت.
همه بیقرار شرایط دشوار این خانه بودند اما سید سعی میکرد آرامشان کند، یکی از جوانترهای قرارگاه دستش را حایل بین پیشانی و دیوار کرده بود و علیرغم خویشتنداری صدایش به گریه بلند شد.
سید، بچهها را داخل خانه آورد: الآن من و عموها میرویم و با یک کولر برمیگردیم تا فردا که مامان مرخص شد خانه خنک باشد.
بچهها با ناباوری به همدیگر نگاه میکردند، زهرا با چشمان عسلی دنبال چیپسی میگشت که قولش را داده بودیم، دستش را که گرفتم مثل گلوله آتش بود، فقط خود خدا میداند که این طفلهای معصوم چطور در این هوای جهنمی زنده ماندهاند!
دو روز بدون کولر
ساعت ۴ بعدازظهر بود، دنبال یکی از جهادگران تا درِ خانهاش رفتیم؛ قرار بود وسایلی را که برای تعمیر کولرهای خراب خریده بود تحویل بگیریم اما یک جای قضیه بو میداد!
چون در اوج گرما، کولر خانه خاموش بود!
سید و برادر جهادگر گوشه حیاط با هم حرف میزدند، صدایشان را نمیشنیدم اما چند دقیقه بعد شانههای هر دوشان به هقهق گریه تکان خورد؛ همه تعجب کردند، اما تا گفتن حاجآقا دندان به جگر گرفتیم.
_هرچه زودتر باید برای نصب کولر بیبی دست بجنبانیم.
عمامه را کمی بالا آورد تا عرق پیشانیاش را بگیرد و همانطور که دنبال شماره تلفن میگشت رو به بقیه جهادگران گفت: دو روز است کولر خانهاش را خاموش کرده، میگوید تا کولری برای بیبی نبریم و جریان خنک هوا را بر سر و صورتش نبینم کولر و هوای خنکش بر من و خانوادهام حرام است!
گنجی در رنج
کولر را به هر سختی بود وارد کاخ ۹ متری کردند، گنجی در میان کاخی از رنج!
بیبی حالا طور دیگری به ما نگاه میکرد، هنوز صدای کلمات شیرین عربیاش از گوش خاطره نیفتاده: باور نمیکردم بروید و با کولر برگردید، جگرم از شدت گرما آتش گرفته بود، صدایش به لرزه افتاد اما ادامه داد: کاری که شما برایم کردید نه دوست انجام داد و نه حتی آشنا؛ همه کس منِ بی کس شدید، خدا پشت و پناهتان باشد.
پیچگوشتیها برای عیب نکردن کار از محکمکاری، شروع به چرخیدن کرد، وقت روشن کردن کولر رسیده بود، سید بسم اللهی گفت و کلید کولر را زد، پرهها را رو به جایی که بیبی خوابیده بود تنظیم کردند، بوی نامطبوع کمی کمتر شد، بیبی چشمهایش را بست: خدا آتش جهنم را بر شما حرام کند همانطور که منِ پیرزن را از کام آتش آفتاب نجات دادید، خدا خیر دنیا و آخرت به شما بدهد.
جهادگرها به گریه افتادند، همهشان دور بیبی حلقه زدند: مادر جان، تازه امشب است که میتوانیم با خیال راحت بخوابیم.
برادر برگرد
ماشین وسط راه خراب شد، یکی از جهادگرها رو به سید گفت: این که ماشین و از جنس آهن است در این هوا جوش آورد، وای به حال آن گوشت و پوستی که بدون کولر زجر میکشد.
بعد از کلی کلنجار، ماشین جانی دوباره گرفت و دقایقی بعد در خانه مادر شیبانی بودیم، سوز هوای سموم و شرجی از جا کولری خالی میهمان ناخوانده خانه میشد.
لباسها خیس عرق و نفسها به شماره افتاده بود اما شوق وزیدن هوای خنک به انگشتان جهادگران قوت میداد.
بچهها زیر دست و پا بودند اما چشمانتظار باد خنک، قرار بود بعد از عمری گرما کمی هم طعم خنکی بچشند؛ دکمه کولر که زده شد صدای ضعیف شکر مادر از اتاق بغلی به گوش رسید، هنوز در حال طی دوران نقاحت بود، برادرها هم کارشان را که کردند بار رفتن بستند اما حالا دختر کوچکش بود که تا دم در دنبال سید میدوید: حاجآقا، مادرم میخواهد شما را ببیند، خواهش میکنم یک لحظه برگردید.
دست بر زخم
لبهایش صحرا بود، با صورتی تکیده و زرد که رد بیکسی را میشد از آن چید، چند بار دست به زخمش برد و برای سرپا شدن تقلا کرد اما خیلی بیشتر از آنچه فکر میکردم خسته و دردکشیده بود.
سید با سری به زیر افکنده و دستهایی به حالت تسلیم روی هم گذاشته روبهرویش ایستاد، اما این مادر شیبانی بود که برای کنار هم چیدن کلمات تقلا میکرد: نمیدانم چه صدایت کنم؛ پسرم؟
برادرم؟
شما جان من را نجات دادی؛ بچههایم کوچکاند و مرگ، من را میترساند که چه کسی آنها را بزرگ میکند اما آمدید و جانی دوباره به خانهام بخشیدید، غیرت شما و بقیه برادران تا آخر عمر از یادم نخواهد رفت.
برای خدا
این گزارش تنها راوی قصه دو مورد از چند ده موردی است که طی ۲۰ روز گذشته و درست همزمان با اوج گرمای تن و طاقتفرسای خوزستان و علیرغم وضعیت قرمز ناشی از کرونا، به همت جوانان غیور قرارگاه جهادی شهید غلامپور اهواز طعم خنکای انسانیت را چشیدهاند.
تا به این لحظه ۸۰ میلیون تومان کمک خیرین توسط قرارگاه جمعآوری و برای ۲۲ خانوادهی محروم به مبلغ ۷۱ میلیون تومان کولر تهیه شده است، با ۱۰ میلیون تومان باقی مانده نیز کولرهای نیاز به تعمیر ۱۳ خانوادهی مستضعف دیگر بررسی و اصلاح شد و این حرکت جهادی مردان خدا کماکان و با این شعار که کمک به همنوع یک درس اخلاق عملی است، ادامه دارد.
گزارش از حنان سالمی
انتهای پیام/ر