اهدای عضو؛ بهانهای برای دلتنگی
ماکارونی خیلی دوست داشت، از روزی که رفته حتی یک بار هم این غذا را نپختم. البته تصمیم دارم وقتی حنانه این بار آمد این غذا را برایش بپزم. حنانه دختر من است، کبد حلیمه او را نجات داده و الان حنانه دختر من شده و قلبم با صدای او آرام میشود.

ایسنا/زنجان ماکارونی خیلی دوست داشت، از روزی که رفته حتی یک بار هم این غذا را نپختم.
البته تصمیم دارم وقتی حنانه این بار آمد این غذا را برایش بپزم.
حنانه دختر من است، کبد حلیمه او را نجات داده و الان حنانه دختر من شده و قلبم با صدای او آرام میشود.
باران میبارید، حلیمه رفت تا از انباری ترشی بیاورد ولی پایش از پله دوم لیز خورد و فقط صدای آخاش را شنیدیم.
حالش خوب بود ولی میگفت سرش درد میکند.
او با پای خودش رفت بیمارستان.
برای معاینه بیشتر، او را بستری کردند.
کمکم سطح هوشیاریاش پایین آمد.
گفتند تشنج کرده و به کما رفت.
پشت در آی.سی.یو هر لحظه از خدا میخواستم که فرزندم را به من ببخشد.
روزهای محرم بود؛ با صدای هر نوحهای دلم برای حضرت زینب (س) میسوخت.
چطور توانسته بود این همه داغ را یکجا تحمل کند.
توکل میکردم ولی باز هم دلم طاقت نمیآورد.
به من گفتند حلیمه نیاز به جراحی دارد.
خوشحال بودم میگفتم بعد از جراحی خوب میشود.
همسرم، پسرانم و دخترانم عادی رفتار میکردند.
البته همسرم به خاطر وابستگی عاطفی به تهتغاری خانه بیتابی میکرد ولی در تنهایی خودش.
همه فامیل از پشت شیشه به عیادت حلیمه میآمدند.
مادر حلیمه ادامه میدهد: روز تاسوعا به من گفتند حال حلیمه بد است.
خیلی گریه کردم خیلی، ولی دستم جایی بند نبود.
آن روز گذشت، روز عاشورا در محله خودمان نذری میدهیم ولی آن سال ما در مراسم نبودیم اما دلم آنجا بود.
تقریبا ساعت ۱۱ ظهر بود.
شوهر خواهرم با همسرم آمدند بیمارستان.
شوهر خواهرم مرا گوشهای از سالن برد و آرامآرام در رابطه با صبر حضرت زینب (س) برایم گفت.
از علیاکبر (ع) گفت، از حضرت رقیه (س) گفت، منتظر بودم حرف آخرش را بزند.
شمرده شمرده گفت حلیمه رفتنی است، نمیدانستم چه بگویم.
مادر حلیمه از حال و هوای آن لحظههای زندگیاش میگوید: به من گفتند میشود اعضای بدن حلیمه را اهدا کرد.
اول شوکه شده بودم.
خودم را برای این لحظه آماده نکرده بودم.
تصمیم سختی بود فقط من، همسرم و پسرم و چند نفر از نزدیکان از ماجرا خبر داشتیم.
رضایت دادم، سخت بود ولی نمیدانم در آن لحظات، خداوند به من چه قدرتی داده بود.
دائم داغی که حضرت زینب (س) دیده بود، جلوی چشمانم میآمد.
کمتر از نیم ساعت طول کشید تا تصمیم خودم را بگیرم.
رضایت دادم شکی نداشتم.
این مادر داغدار میافزاید: ظهر وقت ملاقات اجازه ندادم دخترانم برای عیادت بیایند ولی همه فامیل آمده بودند و همه در جریان قرار گرفتند.
وداع سختی بود، قرار بود حلیمه به تهران منتقل شود.
یکییکی همه رفتند و خداحافظی کردند.
نوبت من شد.
قدرتش را نداشتم.
خودم را کشانکشان بالای تختش رساندم.
پاهایش را بوسیدم.
صورتش را بوسیدم و او را سپردم به حضرت زینبی که قدرت این تصمیم را به من داده بود.
روزهای بعد از آن یادم نمیآید.
روزهای بعد
برادر حلیمه از روند اهدای عضو میگوید: فردای عاشورا با آمبولانس حلیمه را به تهران منتقل کردیم.
چند نفر از آشناها همراه ما بودند.
پدر و مادرم نیامدند و من به نمایندگی از آنها رفتم.
شب سختی بود.
بعد از بستری کردن حلیمه، چند پزشک با دقت شرایط او را بررسی کرده و مرگ مغزی قطعی را اعلام کردند.
در آن لحظات من بودم که به اطرافیانم روحیه میدادم ولی دلم آشوب بود.
فرامرز جعفری ادامه میدهد: در عمرم، سختتر از لحظهای که حلیمه را به اتاق عمل منتقل میکردند را تجربه نکردهام.
انگار مرا از آسمان به زمین کوبیدند.
حتی نتوانستم برای بار آخر حلیمه را ببینم ولی در تصمیم خودمان شک نداشتیم چون با این کار حداقل امیدی داشتیم که حلیمه جای دیگر، دور از ما زندگی بهتری خواهد داشت.
حلیمه را بردند.
ما اجازه اهدای همه اعضای بدن را داده بودیم.
همان روز، همه کسانی که به تهران رفته بودیم داوطلب اهدای عضو شدیم.
برادر حلیمه میافزاید: کار بسیار سختی بود ولی نمیدانم چرا در لحظاتی که او در اتاق عمل بود قلب من آرام بود.
کارها تمام شد و پیکر حلیمه را به زنجان منتقل کردیم و روز دفن او همزمان با روز سوم شهادت امام حسین (ع) بود.
مراسم بسیار باشکوهی برای او برگزار شد.
مردم محلهمان برای او سنگتمام گذاشتند.
خداوند عزتی به خواهر من با این کار داد که وصفناشدنی بود.
پدر حلیمه از ماههای بعدتر از آن روز میگوید: ما توانستیم بدانیم که کبد، قلب و کلیههای حلیمه به چه کسانی پیوند داده شده است.
یکی از این افراد تمایلی به دیدن ما نداشت.
ولی دختری که کبد حلیمه را دریافت کرده بود تمایل داشت ما را ببیند.
گیرنده قلب به خاطر عفونت، جان خود را از دست داده بود و خانمی نیز که کلیه را دریافت کرده بود اعلام کرد میخواهد ما را ببیند.
این پدر داغدار ادامه میدهد: بعد از مرگ حلیمه، حال من و مادرش خیلی بد بود ولی امید به دیدن این افراد، شوقی عجیب در ما به وجود آورده بود.
تابستان همان سال حنانه به همراه خانوادهاش به زنجان آمدند.
حنانه دختری نحیف که با آمدنش امید را بار دیگر به خانه ما آورد.
غمهایمان کمرنگ شد.
حلیمه را بار دیگر دیدیم.
خندان و سالم.
حنانه شد دختر ما.
با اینکه از ما دور است و به خاطر شرایطش در شیراز زندگی میکند، ولی هر هفته به ما زنگ میزند حالمان را میپرسد.
سالی یکبار به دیدنمان میآید.
بعضی وقتها فکر میکنم اگر این کار را نمیکردیم چه میشد.
خیلی خوشحالم که خداوند این توفیق را به ما داد.
احمد جعفری تصریح میکند: معصومه نیز دختر دیگرمان شد.
او یکی از کلیههای حلیمه را دریافت کرده بود.
شاید باورتان نشود که چقدر دلمان برای آنها تنگ میشود.
مادر حلیمه وقتی دلتنگی کند با یک زنگ به این دو نفر حالش خوب میشود.
الان امیدمان به این دو نفر است و اصلا از تصمیمی که گرفتیم پشیمان نیستیم و این اقدام را توفیق خداوند میدانیم.
امیدوارم روح دختر جوان ۲۱ ساله ما هم از این کار خوشحال باشد.
امروز حلیمه نیست اما دلتنگیهای حلیمه در کالبد دیگران جاری است، گویی او که از ما خیلی دور، اما به ما نزدیک است.
اهدای عضو، اهدا زندگیهایی است که که ادامه آن در گرو یک تصمیم است، تصمیم بزرگی بهنام بخشش.
انتهای پیام