این نیز حفرهای است که میتوان از آن به خود نظر افکند؟
آنچه در ادامه میخوانید نقدی است به قلم سپیده نوریجمالویی (کارشناس ارشد زبان و ادبیات فرانسه) بر داستان کوتاه «خاکریزهای لمیده» از مجموعه داستان «مناطق جنگی» نوشته مجید خادم که نشر قهوه آن را در سال ۱۳۹۸ چاپ و منتشر کرده است.

ایسنا/خوزستان آنچه در ادامه میخوانید نقدی است به قلم سپیده نوریجمالویی (کارشناس ارشد زبان و ادبیات فرانسه) بر داستان کوتاه «خاکریزهای لمیده» از مجموعه داستان «مناطق جنگی» نوشته مجید خادم که نشر قهوه آن را در سال ۱۳۹۸ چاپ و منتشر کرده است.
اگر روایت را شیوهای از استدلال و همچنین شیوهای از بازنمایی بدانیم که نویسنده در قالب آن میتواند با بازنمایی جهانی که در ذهن خود ساخته و ایجاد ارتباط استدلالی میان اجزای آن جهان، فهم خود را از پدیدهها و وقایع جهان پیرامونی به ما منتقل کند، لزوم درک ساختار یک روایت از خلال فهم الگوی روایی نویسنده آن روایت روشن است.
به بیانی سادهتر اگر بخواهیم به شناخت جهان درونی روایت دسترسی پیدا کنیم باید به دنبال الگوی ساختاری آن روایت باشیم و اجازه دهیم تا اثر، خود به واسطه الگوی ساختاری منحصر به فردش فهم نهفته در پس فرم ظهور یافته آن روایت را به آن نشان دهد.
کوشش داریم در این تحلیل کوتاه به جای اندازهگیری ساختارهای روایی یک اثر با میزان و معیارهای محدود از پیش تعیین شده، اثر را در کلیت خویش با همه امکانهایی که در اختیارمان قرار میدهد باز بخوانیم چراکه با این پیشفرض که روایت نوعی شیوه استدلال است و جهانبینی خاص نویسنده را بازنمایی میکند تلاش برای تطبیق هر اثر با الگو یا الگوهای از پیش تعیین شده بیهوده خواهد بود.
هر داستانپرداز ساختار متن خود را با توجه به اهداف خاص خود شکل میدهد.
در این تحلیل کوتاه قصد داریم با بررسی نظام راوی و سطوح متعدد روایی ارایه شده از سوی راویان متعدد با دقت بیشتر در مساله، دامنه مشارکت راویان متعدد در ساخت روایت نگاهی به داستان «خاکریزهای لمیده» نوشته مجید خادم بیندازیم.
هر جملهای تنها با توجه به شخصی که آن را گفته و موقعیتی که جمله در آن مطرح شده است میتواند تاویل و تفسیر شود.
(ژنت ۱۹۸۰:۲۱۲) اهمیت شناخت راوی نزد ژنت آشکار است.
از این جمله میتوان همسو با ژنت این گونه گفت که روایتی بدون وجود راوی شکل نمیگیرد و هر روایتی در پی فهم شخصیت راوی و موقعیتی که آن شخصیت در آن قرار گرفته قابل تاویل و تفسیر و در نتیجه شناساندن هر چه بیشتر و بهتر خود خواهد بود.
در داستان خاکریزهای لمیده صدای دو راوی به گوش میرسد.
نخستین راوی همانی است که روایت خود یا همان روایت مادر را شروع میکند.
روایت مادر به روایتی گفته میشود که دربرگیرنده روایتی دیگر است و از آن جا که روایت درونهای را در دل خود جا میدهد به آن روایت مادر خواهیم گفت.
راوی اول روایت خود را این گونه آغاز میکند: «زنگ صدایش تنها چیزی است که هنوز دقیق توی گوش و گوش ای از ذهنم باقی مانده است.» همین راوی است که رفتار و گفتار راوی دوم داستان درونهای را توامان با روایت قضاوت میکند: «حرفهایش میگفت سی سال است ترک جنگ کرده اما گریهاش...
.» یا در جای دیگر: «اما سکوتش سؤال گونه بود.»
سپس راوی اول ظاهرا بلافاصله از ساحت روایت غایب میشود تا راوی دوم سخن بگوید و روایت درونهای را آغاز کند: «چه میتوانستیم بکنیم؟
کاری که نباید، شده بود و باید هنوز هم منتظر دستور بمانیم.»
راوی اول شخصیت مرکزی روایت خود را راوی دوم قرار داده اما راوی دوم شخصیت مرکزی روایت خود را خود قرار داده تا در روایت دوم یا همان داستان درونهای ما با راوی ـ شخصیتِ فرمانده طرف باشیم.
بنابراین در روایت نهایی ما راوی دوم را میتوانیم شخصیت اصلی کل روایت در نظر بگیریم.
به منظور مانع شدن از سردرگمی تا آخر تحلیل به راوی ـ شخصیتِ فرمانده روایت درونهای مختصر خواهیم گفت راوی دوم.
راوی دوم ظاهرا فرمانده گردان کوچکی است که بلاتکلیف منتظر دستور بازگشت به عقب است.
در این میان پیک اول چندین بار میآید و خبری از بالا مبنی بر بازگشت گردان به عقب دریافت نکرده است.
نیروهای ایرانی بیتکلیف در بیکاری، روزهای انتظار برای ورود پیک جدید با دوربینی خاکریزهای دشمن را دید میزنند.
جایی که عراقیها چیزی را روی خاکریزشان به صلیب کشیدهاند.
به خیال ایرانیها انگار مترسکی ساختهاند و خواستهاند نیروی مقابل را سر کار بگذارند و روحیه آنها را خراب کنند و کرده بودند: «به نظرم رسیده بود انگار مترسکی ساختهاند با لباسی که پرش کرده بودند و پوتین به پا، بسته بودند به صلیبی بزرگ روی خاکریزشان.
با یک گردی یک دست خاکی رنگ به جای سری بیصورت که از این فاصله هم، حتی با چشم غیرمسلح، بازیشان را لو داده بود توی ذهنمان.»
همین گمان سبب میشود که راوی دوم که همان فرمانده گردان است دستور بدهد که: «هر کی بندازتش جایزه داره.» نیروهای در بطالت و انتظار خسته شده گردان برای تفریح و تغییر حال و هوای خود شروع به تیراندازی میکنند و هر چه تیر میزنند مترسک نمیافتد.
سپس منتظر پاسخ عراقیها میشوند.
دشمن اما به این تیراندازیها جوابی نمیدهد.
بالاخره پیک جدید حامل خبر عقبنشینی میرسد که با خود دوربین جدیدی آورده که دقتش بیشتر از دوربین قبلی است و فرمانده این بار روی صلیب چیز دیگری میبیند.
جسم بیجان همان پیک اول.
همچنین درمییابد که خاکریزهای دشمن خالی است و عراقیها به این دلیل جواب تیراندازیها را ندادهاند که خیلی وقت پیش جبهه مقابل را ترک کردهاند.
راوی اول در این که آیا آن چه از راوی دوم شنیده را به دقت و کامل برای ما نقل میکند دچار تردید است.
در این که آیا امانتدار خوبی است و دقیقا آن چه را از فرمانده شنیده نقل میکند، تردید دارد.
جایی در همان خطوط ابتدای داستان میگوید: «خود تعریف را به دقت آن زنگ در ذهنم نمییابم.» و کمی پایینتر چنین ادامه میدهد: «و اگر صدایش اصلا زنگی داشته باشد.» از آن جا که راوی دوم یا همان فرمانده گردان تحت شرایط خاص جنگی به قدری گیج و بیحواس بوده که نتوانسته بدن انسان واقعی را از مترسک تمیز بدهد این تصور به وجود میآید که هر گونه گیجی و کاستی در روایت نیز برآمده از شخصیت او است اما با دقت بیشتر در روایت نهایی میتوان فهمید که این زیرکی راوی اول بوده است که مخاطب را دچار این گمان کرده که شخصیت راوی دوم باعث بروز برخی ابهامات در روایت شده و روایت را غیر قابل استناد کرده است.
تمهیداتی در روایت در نظر گرفته شده تا مخاطب گیجی و غیرقابل استناد بودن روایت دوم را ناشی از گیجی و حماقت راوی دوم بداند و نه راوی اول.
یکی از این تمهیدات این است که راوی دوم وقتی در حال یادآوری و باز تعریف روایت خود است که فاصله زمانی زیادی با زمان رخداد حادثه گرفته و چون در حال جستوجوی این خاطره در گذشتهای دور است احتمال این خطاهای ذهنی نیز وجود دارد.
همچنین نباید فراموش کنیم که راوی در جنگ جوان بوده و حالا که روایت خود را از جنگ به شکل خاطره به راوی اول ارایه میکند پیرتر شده است.
این را نیز باید در نظر بگیریم که همان گونه که راوی دوم وقایع جنگ را از گذشتهای دور به یاد میآورد و به راوی اول ارایه میکند راوی اول نیز کنش روایت راوی دوم را در خاطرهای دور جستوجو میکند و در اختیار مخاطب قرار میدهد.
در این داستان ما با خاطرهای دور طرف هستیم که درون خاطره دور دیگری احضار شده است و از آن جا که خاطره به واسطه شکاف زمانی که میان راوی و حوادث اتفاق افتاده در گذشته وجود دارد اساسا دارای وجهی غیر قابل اعتماد است؛ خاطرهای که در خاطره دیگری نقل شود دو چندان دچار عدم اعتبار است.
«یکی میگفت: چه حوصلهای دارن اینا.
یکی میگفت: شاید فکر کرد ما جهودیم نامسلمونا.
و دیگری...
نمیدانم.»
درست معلوم نیست که این نمیدانم را راوی اول میگوید یا راوی دوم.
در تمام طول داستان هم شواهدی داریم مبنی بر غیر قابل اعتماد بودن راوی اول و هم ادله کافی برای بیحواسی و فراموشکاری راوی دوم.
در جایی دیگر راوی اول میگوید: «یا یک چیزی توی همین مایهها گفته بوده.» اندکی بعدتر: «چیزی نگفته بوده تا آن جا که به یاد دارم.» اما کلیدیترین جمله راوی اول که او را برای ما به شدت بیاعتبار میکند جمله پایانی داستان است: «و زنگ صدا این جا ساکت شد.
اگر صدایش اصلا زنگی داشت.» این در حالی است که راوی اول در ابتداییترین جملات داستان مدعی بود که آن قدرها چیزی از واگویههای راوی دوم به یاد ندارد و تنها زنگ صدای او است که در ذهنش مانده و ناگهان در پایان معترف میشود که در وجودِ همان زنگ صدا نیز تردید دارد.
اما با توجه به این که روایت مادر را راوی اول به ما ارایه میدهد چنین به نظر میرسد که این راوی قصد دارد گم کردن حقیقت ماجراها را از سوی خود در پس پشت گیجی و فراموشی راوی دوم پنهان کند.
در روایت درونهای نیروهای خودی به دستور فرمانده به صلیب شلیک کردهاند و با خواندن خطوط پایانی داستان این سؤال ناگهان در ذهن مخاطب شکل میگیرد که از کجا معلوم برادری را که عراقیها به صلیب کشیده بودند خود نیروهای ایرانی نکشته باشند؟
شاید بر صلیب هنوز زنده بوده و به دستور فرمانده ایرانی برای انداختن صلیب، به دست نیروهای ایرانی کشته شده باشد.
جرقه ناگهانی این فکر در ذهن راوی دوم است که در صحنه نهایی باعث فروپاشی درونی او میشود.
چنان که میبینیم راوی دوم که فرمانده گردان است زمانی که به دستورِ رسیده از جانب پیک دوم مبنی بر عقبنشینی گردان برای بار آخر برمیگردد و به خاکریز دشمن نگاه میکند.
یعنی جایی که عراقیها پیک ایرانی را به صلیب کشیده بودند، خود را در خاکریزهای دشمن میبیند و از خود جدا میشود.
آیا این همان از خود بیگانگی خاصی است که جنگ و فجایع آن میتواند بر روان انسانها تحمیل کند؟
طبق دادههای روایت درونهای میدانیم که عراقیها خیلی قبلتر سنگرهایشان را خالی کرده و رفته بودند و نیروهای ایرانی میتوانستند برادر همرزم خود را از صلیب پایین بکشند و نجاتش بدهند نه این که محض تفریح به او شلیک کنند.
از بغض کردنهای مداوم و حرکاتی که از عذاب وجدانی خورنده در وجود فرمانده حکایت میکند نیز میتوان دریافت که همین سؤال برای خود او نیز مطرح بوده است.
همان طور که در روایت درونهای سؤال موجود در ذهن راوی دوم برای مخاطب نیز مطرح میشود در روایت مادر نیز ما با دو پرسش دیگر روبهرو هستیم؛ سؤوالی که بر اساس شواهد مبتنی بر غیر قابل اعتماد بودن راوی اول مطرح میشود: نخستین پرسش این که آیا راوی اول واقعا در حال انتقال روایت شخصیت دیگری تحت عنوان راوی دوم یا همان فرمانده گردان است؟
یا اینکه راوی اول همان خودِ جا مانده فرمانده بر خاکریزهای لمیده عراقیها است؟
و پرسش دوم که میتواند به قوت پرسش اول مطرح شود این است که آیا راوی اول هر آنچه راوی دوم گفته را بیهیچ کم و کاست و با دقت کافی به ما ارایه میکند یا او نیز دچار روانپریشی و فراموشی است؟
داستان خاکریزهای لمیده هم شواهدی برای غیر قابل اعتماد بودن راوی دوم به ما ارایه میدهد و هم نشانههایی برای بی اعتبار کردن روایت راوی اول در اختیار مخاطب میگذارد.
راوی اول چندین بار عمل روایت خود را به یادآوری شعری شبیه میداند که آن چنان بیمعنا نیست اما مسخره است و شاید اصلا اهمیتی هم نداشته باشد.
شعری مسخره و بیاهمیت از خودش: «شبیه شعری نه بیمعنا، فقط کمی مسخره.
اما مهم.»
در خطوطی که در ادامه میآید: «مثل شعری نه چندان بیمعنا، فقط کمی مسخره [...] نه چندان مهم.»
آیا میتوان چنین راویای را قابل اعتماد دانست؟
اما از آن جا که راوی اول، روایت خود را در پس روایت راوی دوم یا همان فرمانده پنهان میکند نمیتوان با اطمینان نیز از غیر قابل اطمینان بودن او سخن گفت.
مجموعه پرسشهایی که درباره روایت راوی اول و همچنین درباره روایت ارایه شده از جانب راوی دوم مطرح است و نیز مجموعهای از شواهد و دادههای داستان که گمانهزنیهای ما را درباره هر دو روایت تقویت میکند ما را به سوی نتیجهای متناقضنما رهنمون میشود.
داستان خاکریزهای لمیده به دنبال هدایت کردن مخاطب به منظور رسیدن به حکمی نهایی و قطعی نیست.
با توجه به میزان مشارکت هر یک از این دو راوی نه تنها در روایت کل که حتی در روایت مادر و روایت درونهای، به عنوان مخاطب همواره در این تردید باقی میمانیم که گویی اصلا قرار نیست بفهمیم هر یک از این راویها در روایت نهایی تا چه حد تاثیرگذار بودهاند و روایت نهایی تا چه حد مرتبط با میزان کنش هر یک از این راویها شکل پایانی به خود گرفته است و از کنار هم قرار دادن این گفتهها و یافتهها شاید بتوان به سوی نتیجهگیری دیگری نیز حرکت کرد و آن اینکه به عنوان مخاطبی که در داستانهای مربوط به جنگ تحت عنوان دفاع مقدس به دنبال پیامی آموزنده و یا دستکم معقول و موجه و جدا کردن جبهه حق از باطل میگردد در این داستان ما با حادثهای مواجه هستیم که از پایه و اساس نمیتوانیم مطمئن باشیم که آیا به راستی با آن طرف هستیم یا نه.
جبهه حق و باطل، جبهه خودی و دشمن و جبهه ایرانی و عراقی در این داستان آینه تمام قد یکدیگرند.
همان طور که در بخشهای مختلف روایت درونهای نشانههایی آشکار از این آینهای بودن را میتوان یافت: «به طرف پیک رفتم که تازه رسیده بود و خم شده بود و از لبه خاکریز، بچگانه کنجکاو آن طرف را نگاه میکرد.
انگار مثلا چه چیز قرار بود ببیند؟
تصویر خاکریز خودمان توی آینه.» اندکی پیشتر: «خاکریز خالی توی آینه را فتح کرده بودند.» از آن جایی که میدانیم و قبلتر ذکر شد، عراقیها خاکریز مقابل را ترک کرده و رفته بودند و ایرانیها در دوربین گویی خاکریزهای خود را میدیدند در آینه و این خود ایرانیها بودند که به دستور و تشویق راوی دوم همان فرمانده به سوی برادر به صلیب کشیده خود شلیک کرده بودند، آیا میتوان چون حفره ربیحاوی این طور نتیجه گرفت که ایرانیها خود دشمن راستین خود بودند؟
فرمانده چطور؟
آیا او خود دشمن نیروهای خود نبوده؟
رویدادهایی را راوی دوم برای راوی اول تعریف میکند و راوی اول برای مخاطب تعریف میکند و به دلیل این چرخشها و درهمشدگیها و نیز وجود شواهد و مدارکی که از میزان اعتبار این راویها به شدت میکاهد، ما به عنوان مخاطب در نهایت هر چند جهان داستانی را به خوبی در ذهن خود بازسازی کردهایم اما نسبت به صحت این جهان داستانی دچار تردیدی عمیق در ساحت وجود یا عدم وجود رخدادها خواهیم بود چه رسد به چگونگی رخ دادن آنها.
به دیگر بیان این دو راوی بیش از آن که روایتی را به ما ارایه بدهند، روایتی که گویی برای خودشان هم مبهم و گنگ است، در همدستی و همکاری با هم، خواه هر دو یک راوی باشند خواه دو راوی باشند یا هر دو شکل آشکار یک راوی پنهان باشند، در پوشش ارایه حوادث در حال انتقال گیجی فروپاشی و اضطراب درونی خود به مخاطب هستند.
خاکریزهای لمیده قصد ندارد مخاطب را در جهت بازسازی دقیق یک جهان داستانی یاری برساند بلکه میخواهد مخاطب را به پرسشی بیپاسخ، درونی و ژرف و نوعی عذاب و اضطراب رهنمون شود و دریچهای هر چند کوچک بگشاید بر ژرفترین لایههای روانی انسانهایی که در مواجهه مستقیم با جنگ و پدیدههایی این چنین فاجعهآمیز تنها چیزی که عایدشان میشود، از خود بیگانگی بیپایان و فروپاشی و اضمحلال است.
بیهیچ اجری و بیهیچ مزدی.
انتهای پیام