فرماندهای که به جای پوتین «پا» میپوشید
شهید حاج میرزا سلگی فرماندهی بود که ۸ سال در جبهه جنگ و دفاع از میهن کارنامه درخشانی دارد و پیش خدای خود و دوستان شهیدش روسفید است، او همیشه آماده و پا به رکاب فرماندهاش بود حتی بعد از قطع دو پایش.

شهید حاج میرزا سلگی فرماندهی بود که ۸ سال در جبهه جنگ و دفاع از میهن کارنامه درخشانی دارد و پیش خدای خود و دوستان شهیدش روسفید است، او همیشه آماده و پا به رکاب فرماندهاش بود حتی بعد از قطع دو پایش.
خبرگزاری فارس همدان، اولین روز فروردین سال ۳۵ در روستای هادیآباد نهاوند به دنیا آمد.
تولد پسری آن هم مقارن با آغاز رویش سبزه و گیاه نشانه وفور نعمت و نوید برکت در مال به حساب میآمد.
پدرش کشاورزی نورانی، خوشدل، راستگو و خداترس بود که او را شیخ علی ممد صدا میکردند.
او مردی به ظاهر بیسواد بود که آموزههای مکتب و اخلاق حسنه محمدی به عمق جانش نشسته بود و در روستا دادن اذان، گفتن احکام، ذکر نام و روضه اهل بیت(ع)، مناجاتخوانی و...
را انجام میداد و هر روز اهالی روستا برای فراگیری قرآن به خانه او میآمدند.
شیخ ممد برای فرزندانش در سرمای سوزان زمستان آن دوران وقتی در زیر کرسی جمع میشدند از چهارده معصوم و حضرت عباس(ع) قصه میگفت و از همان دوران کودکی عشق به علمدار کربلا در دل و جان حاج میرزامحمد نشست و قصه «اباالقربه» شد به یادماندنیترین قصه کودکی او که بعدها شد رمز پیروزی گردانش در جنگ.
سال ۵۲ برای شرکت در مجلس فاتحه جوانان گروه ابوذر که ریشه و تبارشان به مادرش میرسید برای دومین بار به نهاوند پا میگذاشت و و از آن روز ذهنش درگیر گروه ابوذر بود که چرا و به چه جرمی تیرباران شده بودند؟
۱۵ الی ۱۶ ساله که شد به همراه برادر بزرگتر عازم تهران میشود برای کارگری در ساختمان و بعد از مدتی همراه برادرش به نقاشی ساختمان پرداخت و کم کم در این کار خبره شد و در غیاب برادر که به سربازی رفته بود تنها در تهران کار میکرد تا اینکه در سال ۵۴ عازم اجباری شد.
چند ماه مانده به انقلاب کم کم خبر تظاهرات خیابانی از نهاوند به گوش میرسید و میرزا محمد به همراه برادرش خودشان را به مسجد جوانان که پاتوق جوانان انقلابی بود میرساندند و پای سخنان علما مینشستند.
۳۱ شهریور سال ۵۹ وقتی در روستا مشغول شخم زدن زمین است نگاهش به سمت آسمان میچرخد.
سه هواپیما میبیند که به سمت هم شیرجه میروند و آن روز اولین روز تهاجم سراسری عراق به ایران بود.
با شروع جنگ سربازان منقضی سال ۵۶ فرامیخوانند و حاجمیرزا هم جزو آن دسته بود که او اول به پایگاه هوایی شهید نوژه همدان رفت و بعد به دزفول.
کمکم شوق پیوستن به سپاه در او قوت میگیرد.
وقتی به نهاوند برمیگردد در سپاه نهاوند که شهید سعید قهاری فرمانده آن بوده، ثبتنام میکند و پذیرفته میشود و برای آموزش به پادگان ابوذر همدان میآید.
در آنجا با شهید علی چیتسازیان، شهید محمود شهبازی آشنا میشود.
اردیبهشت سال ۶۰ عازم سرپل ذهاب میشود.
بعد از من یکی یکی برادرانش به جبهه میروند و نیز پنج پسرعمویش.
در همان سال شهید سعد قهاری او را به عنوان مدیر داخلی سپاه منصوب میکند و در همان دوران با مسؤول واحد عملیات سپاه شهید محسن امیدی آشنا میشود.
اسفندماه سال ۶۱ تیپ مستقل ۳۲ انصارالحسین(ع) استان همدان در پادگان الله اکبر متولد شد و قرار بود هر شهرستان یک گردان مستقل داشته باشد.
نهاوند این ظرفیت را داشت که به تنهایی ۳۵۰ نفر را در یک گردان سازماندهی کند و فرمانده تیپ،شهید حاج حسین همدانی گردان ابالفضل با کد ۱۵۲ را به فرماندهی جلال فتوت و جانشینی میرزا سلگی انتخاب میکنند و بعد دو ماه فرماندهی گردان به حاج میرزا سپرده میشود و تا قبل از مجروحیت اخرشان به مدت پنج سال فرماندهی گردان با ایشان بوده است.
حاج میرزا فقط یک فرمانده نبود بلکه او مراد بچهها گردان بود و بین آنها یک رابطه عاشقانه برقرار بود و همه بچهها برای او از صمیم دل یک مرتبه ولایی قائل بودند مانند شب عملیات والفجر ۵ که پشت سر دشمن منتظر فرمان او بودند و تا او نگفت و اجازه نداد کسی شلیک نکرد.
او عمود خیمه گردان حضرت ابوالفضل بود که اگر میافتاد هیچ کس نمیتوانست جای خالی او را پر کند.
حاج میرزا آنقدر فروتن بود که شبها برای نیروهایش سخنرانی میکرد که و میگفت نمیخواهم چشمانم به چشمان نورانی بسیجیان بیافتد و احساس خجالت میکرد.
شهید احمد مولوی از آن بسیجیانی بود که عاشق حاج میرزا بود و میرزا هم او را بینهایت دوست داشت.
این رابطه آنقدر عمیق بود که شهید مولوی وعده شهادت را به میرزا میدهد...
شبی پس از عملیات میمک شهید مولوی را در خواب میبیند که میگوید: «حاج میرزا جای تو اینجا خالی است» و حاج میرزا به او میگوید «شما پیش خدا آبرو دارید از خدا بخواه که آخر کار من ختم به شهادت شود» مولوی جواب داد « نگران نباش شما هم شهید میشوی و پیش ما میآیی ولی با فاصله.
فقط صبر داشته باش».
سردار را شیخ فرماندهان میشناختند او در تمام جلسات شورای فرماندهی هیچ سخنی را جز با کلام قرآن یا معصومین آغاز نمیکرد.
آیات و احادیث باور قلبی او بود.
سخنان از دل برآمده او معنویت خاصی را بر جلسات حاکم میکرد.
۲۵ ساله بود و بدون خانه و زندگی درست و حسابی با چهار فرزند که از طرف فرمانده تیپ به عنوان فرمانده گردان نمونه شناخته شده و تشویق میشود و هدیه این تشویق زیارت خانه خدا و مدینه پیامبر است، او در این سفر عکسهای زیادی از امام خمینی و رهبر معظم انقلاب که آن زمان رئیس جمهور بودند در ساک خود به طرز ماهرانهای جاسازی میکند و بیشتر عکسها را تحویل بعثه میدهد و مابقی را در بین مسلمانان سایر کشورها توزیع میکند.
وقتی کتاب «آب هرگز نمیمیرد» را میخوانی در همه جای تاریخ هشت ساله دفاع مقدس، جبهه به جبهه، عملیات به عملیات، خاکریز به خاکریز ردپایی از حاج میرزا را میبینی، در آب و خشکی، او مردی بود که خستگی را خسته کرده بود و هرگز لب به شکایت باز نمیکرد حتی آن زمانی که هر دو پایش از زیر زانو قطع شد و استخوانهای بالای زانوهای هر دو پا تا کشاله ران شکسته و پر از ترکش ریز.
حاج میرزا سلگی؛ بعد از بازگشت از آلمان و چند عمل سخت باز هوای جبهه کرد و رفت و رئیس ستاد لشگر و به جای پوتین پا میپوشید.
او قهرمان گمنام عملیات مرصاد بود.
سردار با همه فرماندهان کار کرده بود و بسیاری از دوستانش به شهادت رسیده بودند.
در شجاعت و صبر بینظیر بود.
حال سردار حاجمیرزا کارنامه درخشانی در جنگ و دفاع از میهن دارد و پیش خدای خود و دوستان شهیدش روسفید است و اکنون بعد از سالها دلتنگی به آروزیش رسید و آسمانیان چه استقبال گرمی از او خواهند کرد.
سردار شهادت مبارک...
انتهای پیام/89001/م