شادی کودکان کار با بسته سلامت ضد کرونا
دستهایت را بیار جلو! فیس، فیس. حالا دستهایت را خوب به هم بمال. حالا با این دستمال الکلی صورتت را خوب پاک کن. این دستکشها را هم بپوش، باشه پسر خوب؟ این حال و هوای مهربانی مردم شهر با کودکان کار در رزوهای «کرونا زده» است.
گروه سلامت خبرگزاری فارس- نعیمه جاویدی: ساعت حدود 21 است.
از محل کار به خانه بر میگردم.
در روزهایی که هراس از کرونا مردم را ترسانده اما قهقهه و شادی چند کودک کار که روی جدول یکی از پلها نشستهاند، خستگی و ترس را چند ثانیهای از رهگذران دور میکند.
عابران دستکش پوشیده و ماسک زده یک گوشه میایستند به تماشا.
حال خوبی است اما ذهن من درگیر دستهای چرک و رختهای چرک بچهها شده.
در این هیاهو کسی به فکر این بچهها است؟
با چند موسسه که از قبل میشناسم، تماس میگیرم.
بازار سیاه و سنگدلی دلالها کار را سخت کرده و بودجه موسسهها برای خرید اقلام بهداشتی برای این بچهها کم شده است.
با این حال اما موسسه «طلوع بی نشانها» با حمایت خیران به فکر بچهها بوده.
40 پاتوق حضور کودکان کار شناسایی شده، بستههای سلامتی شامل صابون، آبمیوه، الکل و ژل ضدعفونی دست و یک دستمال الکلی.
همراه با یکی از این گروهها به چند پاتوقها رفتیم و کودکان کار را با مقابله با کرونا آشنا کردیم.
معامله سر گرفت
کمی با لاتر از مترو توحید قرار گذاشتهایم.
باید خودرویی که فلاشر می زند را پیدا کنم.
این نشانه رسیدن به گروهی است که میخواهم همراه آنها باشم تا از این طرح گزارش تهیه کنم.
تعداد ماشینهای توی خیابان کم نیست و مردم در حال رفت و آمد هستند، زندگی در جریان است.
چشم تیز میکنم و بالاخره ماشین مورد نظر را پیدا میکنم؛ 2 خانم و یک آقا.
به سمت پاتوق تعیین شده میرویم اما خبری نیست.
فقط زنان دستفروش در حال فروختن گل و فال هستند.
کمی چرخ میزنیم در خیابانهای اطراف اما ساعت 4 ظهر است و بازار دستفروش ها گل نکرده است.
اما نه!
صورت تپل و سفید یک پسربچه پشت دسته گلها مخفی شده است.
ظاهر مرتبی دارد و پاکیزه که اگر گل در دست نداشت شاید به سختی میشد، حدس زد کودک کار باشد.
اول باید دستهایش را با مایع ضدعفونی بشوید.
دستکش بپوشد و بسته سلامت را بگیرد.
مهرش به دل گروه افتاده و دسته گلش را میخرند.
به این شرط که هر روز دست کم 3 بار دستهایش را با ژل ضدعفونی بشوید، قبول میکند و معامله سر میگیرد.
امروز، روز تو باشد
توحید را به سمت پل صدر و پارک وی طی میکنیم.
هنوز خلوت است اما نه!
توی پیاده رو دست راست دو بچه در حال خوردن لواشک و بازی هستند.
میخندند و میدوند.
آرام کنارشان میرویم.
شیشه ماشین پایین میآید و هنوز نگفتهایم: آقا پسر یک لحظه بیا!
که «ابوالفضل» از شیشه پنجره آویزان میشود و تاب میخورد.
ماشینی که سوارش هستیم، ماشین گران قیمتی است و خانم خیّر راننده هولِ مالش نیست، میگوید: «با خدای خودم و آقای اکبر رجبی مسئول موسسه عهد کرده ایم امروز حال این بچهها را خوب کنیم و به آنها خوش بگذرد؛ امروز روز آنهاست.» «لیلی کریمی» مسئول یکی از موسسههای حمل و نقل بنام است.
خانم جوانی که کنار او نشسته هم از خیّران و مسئولان یکی از موسسههای کسب و کار و دورههای مدیریت است و اسمش «آناهایتا» است.
مرد جوانی هم همراه آنها آمده که خودش را «بدری» معرفی میکند از مسئولان بنیادی که در شهرری قرار دارد و مسئولیتشان رسیدگی به تحصیل کودکان اتباع و بازمانده از تحصیل است.
شغل های ما؛ هدیه ابوالفضل
دومین دشت گروه 4 نفره ما از خیابانهای شهر برای مهرورزی در روزهای کرونایی، چشمهای قهوهای پر شیطنتی دارد.
همه ما را رصد و سریع برای هر کدام از ما یک داستان توی ذهنش جور کرده است.
به راننده میگوید خانم پرستار به آناهیتا، خانم دکتر آقای بدری هم مهندس است و من خبرنگار هم به انتخاب و تشخیص او معلم.
فکر کرده ما را از یک بیمارستان یا درمانگاه فرستادهاند.
وقتی خانم دکتر، با آبپاش بزرگ، الکل توی دستش اسپری میکند و قربان صدقهاش میرود که دستهایش را خوب بشوید و میگوید: «آفرین به تو پسر قشنگم»، ابوالفضل قند توی دلش آب میشود و میگوید: «ما دروازه غاز مینشینیم، خانم دکتر.
پدرم کارگر پیک موتوری است.
مادرم طلاق گرفته و رفته و من هستم و یک خواهر و ...»
یک دسته رز، صد هزار تومان!
ضدعفونی دست با الکل و دستمال کاغذی فقط ویروسها را نشسته.
رنگ صورت و دست ابوالفضل چند پرده روشنتر میشود.
دود ماشینها از چهره اش رفته است.
جایزه هم میگیرد.
حالا که دست و صورتش تمیز شده، میتواند آبمیوه یا پاستیلی که توی بسته هست را بخورد.
چشم او اما چیز دیگری را گرفته، دسته گل روی داشبورد.
سریع میپرسد از بچههای ما خریدی؟ چند خریدی؟
میدهیاش به من؟»
خانم پرستار یا همان خانم کریمی میپرسد: «میخواهی چه کارش کنی؟» میگوید: «بفروشم؛ شاخهای 10 هزار تومان.» بعد اصرار میکند یک تراول هدیه بگیرد.
تعداد گلهای دسته گل 10 تاست با چرتکه ی قیمت پیشنهادی ابوالفضل، 100 هزار تومان میشود یعنی دوتا تراول.
این را میشنود، چشمانش برق می زند و میگوید: «شب نشده میفروشم.» از ما خوشش آمده و ما را میبرد به نقطه طلایی پاتوق رفقایش که یک سوت زده، نزده همه دور هم جمع میشوند.
این را بعداً متوجه میشویم وقتی به پاتوق میرسیم و چند ثانیهای کودک کار است که دور ماشین حلقه میزنند.
مادری کردنهای خواهرانه
قبل از رفتن به پاتوق اما دختری را میبینیم که خودش را «طلا» معرفی میکند و میگوید که خواهر ابوالفضل است.
موهای خرمایی رنگ طلا زیر تیغ آفتاب برق می زند.
میپرسم: طلا جان، می دانی کرونا چیست؟
میگوید: «بله.
برای همین تند تند دست و صورتم را آنجا میشویم.» با انگشت اشاره کمی بالاتر را نشان میدهد اما چیزی معلوم نیست.
بعد متوجه میشوم، منظورش سرویس بهداشتی عمومی است.
سیاهی زیر ناخنهای طلا و صورت دوده گرفتهاش اما چیز دیگری میگوید.
آناهیتا که با آبپاش، الکل توی دستهای طلا افشره میکند، دستانش را تاب میدهد و دوباره میخواهد.
ماده ضدعفونی کننده از دستهایش شره میکند اما طلا سیر نمیشود، حسی میگوید: آنچه توی دستهای او افشره میشود، فقط مایع ضدعفونی کننده نیست.
طلا تشنه محبت است.
یک بسته سلامت هم برای مادرش میخواهد و رنگ از صورت ابوالفضل میپرد.
به ما گفته بود، مادری در کار نیست.
هول میکند و برای اینکه حواس ما را پرت کند کیف جلوی داشبورد را با دست لمس میکند.
اینجاست که فریاد طلا بلند میشود و به عنوان خواهر بزرگتر، تذکر میدهد که چرا دست به کیف خانم زدی؟
با سرعت پایین قدم زنان همراه طلا و ابوالفضل به سمت پارک وی میرویم.
اولین نفر حسین است که به ما میرسد.
بعد آرزو و معصومه.
همین طور بچهها میآیند و حتی چند خانم و پسر جوان.
تمیز باشم، خیالشان راحت است
معصومه نزدیک میآید.
دستمال الکلی موقع پاک کردن چهره او تمیز میماند.
برعکس بیشتر بچهها.
دستها و ناخنهایش هم تمیز است.
فقط کمی پشت مانتوی او خاک نشسته که معلوم است آن را هم با دست نم تکانده قبل از آمدن ما.
سرویس بهداشتی آن حوالی را نشان میدهد و میگوید:«خانوادهام گفتهاند این روزها بیشتر مراقب خودم و نظافتم باشم.
کمتر روی زمین بنشینم.
ماسک ندارم اما شالم را محکم دور دهان و بینیام بستهام.
به بچهها هم گفتهام خیلی به من نچسبند.
البته گوش نمیدهند که!
در عوض من تند تند دست و صورتم را میشویم.» از شیشه ماشینها میگوید که این روزها کمتر پایین میآید از بازار کساد کاسبی: «گلها را با گوشه آستینم میچسبم یا دستمال کاغذی تا باورشان شود تمیز هستم.
صورت تمیزم را که میبینند ای!
شکر خدا، چند نفری خرید میکنند.» 13 ساله است و میگوید: «اینکه ویروس کرونا نیست؛ ویروس کسادی بازار است.
به خدا روزگارمان سیاه شده، درآمد نداریم.»
مردم از ما نترسیدهاند...
دختر دیگری هم جلو میآید؛ «آرزو».
دوست صمیمی معصومه.
دختر خوش خنده و زیبایی که وقتی میخندد، دندانهایش زیر آفتاب برق می زند.
موهایش برعکس چند تای دیگر از دخترها گره خورده و کدر نیست.
شانه کوچکی از زیر شالش پیداست.
آرزو هم کمتر گرد و خاکی است.
فقط پاهایش دوده گرفته که به خاطر پوشیدن دمپایی است.
ناخن پاهایش اما تمیز مانده و لباسهایش هم کمتر بوی دوده میدهد، میگوید: «از دست ما همین قدر بر میآید.
ماسک و دستکش و ماده ضدعفونی کننده را پولدارها میخرند و ما که توی محلههای پایین هستیم همین نظافت ازمان بر میآید.»
آرزو دختر عجیبی است؛ منصف و مشتری مدار: «این گلهای نرگس را خودمان بو نمیکنیم تا اگر کرونا داشتیم روی گل ننشیند.» حرفش دهانم را دوخته؛ در بازار مکاره کرونا، جوانمردی دختری کوچک حرفی برای گفتن باقی نمیگذارد.
مشتاقم از آرزوهای آرزو بدانم و میگوید: «من آرزوی بی آرزو هستم.
می دانی چیه خانم معلم؟
(ابوالفضل به آنها گفته من معلم هستم) آرزو داشتن آدم را پیر میکند.
اگر به آن نرسی دنیا از چشمت می افتد.
من همین قدر فهمیدهام که دنیا برای من همین جوری قشنگه.» میپرسم: «همین طوری با همین کار در خیابان؟» میگوید: «همین طوری با همین رفقای خوبی که دارم.» دلم نمیآید لبخند زیبای آرزو و گلهای نرگس را ثبت نکنم.
میروم سراغ نفر بعدی اما آرزو صدایم میکند و میگوید: «امروز به خودم میگفتم، کرونا مردم را از ما ترسانده اما شما که آمدید دلم قرص شد.»
کودک کار 20 ساله!
پسر جوانی که میگوید 20 ساله است اما کم سن و سالتر به نظر میرسد هم با ظاهری شیک و امروزی جلو میآید.
خودش را مرتضی معرفی میکند.
به روحیه طنزش معروف است بین بقیه.
بسته سلامت میخواهد اما همین که متوجه میشود بستهها برای کودکان است، میگوید: «به خدا من هم بچهام فقط کش آمدهام.» همه میزنند زیر خنده.
زن جوان دستفروشی که صورتش را با شال پوشانده جلو میآید و برای دخترش که در خانه است، بسته میخواهد.
خودش را ساناز معرفی میکند و میگوید: «اسم این آقا پسر هم سهیل است نه مرتضی.» بقیه هم تأیید میکنند.
سهیل میگوید: «من اسم خودم را بهتر می دانم یا شما؟» دوست دیگری هم دارد که اسمش را نمیگوید.
جیبهایش پر از دستکش یکبار مصرف است و میگوید: «چندتایی را خودم از داروخانه خریدم.
چند تایی هم مردم دادهاند و گفتهاند این روزها هوای خودمان را داشته باشیم.»
دسته گلهای زمستانی میفروشد.
پسر جوان وصادقی است: «هر دسته برای من 10 هزار تومان تمام میشد و 20، 25 هزار تومان میفروشم.» روزی صد بسته میخریم.
توی ماشین یک نفر که قبول کرده میگذاریم.
بستهها که تمام شد، میرویم از توی ماشین میآوریم.
دوست سهیل از آرزوهایش میگوید: «دوست دارم مادر و پدرم را به آرزویشان برسانم؛ بروند کربلا زیارت امام حسین(ع).
از آقا میخواهم شر این ویروس لعنتی را هم از سر همه جهان کم کند.»
«کار» به ذهن کودکان کار نرسید
بیشتر بچهها علاوه بر بسته پول هم میخواهند یا اینکه دست کم بگذاریم شیشه ماشین را پاک کنند یا گلهایشان را بخریم.
برای ما مقدور نیست.
سه همراه من مسابقهای راه میاندازند تا بچهها بدون زحمت و از روی ترحم، پول نخواهند.
مسابقه پانتومیم و بچهها باید کلمه را حدس بزنند.
اولین کلمه، کلمه «کار» است.
بدری، نمایش را خوب بازی میکند اما جالب است، ذهن بچهها یاری نمیکند.
کلمهای که روزگار، زودتر از موعد به آنها وام داده و کودکیهای این بچهها زیر سایه سنگین آن گم شده است.
کلمهها و بازی ادامه دارد.
حس خوبی است، نیم ساعتی گذشته.
بچهها شیشه پاکن ها و دسته گلها را یک گوشه رها کردهاند.
فکرشان سودای پول را از یاد برده و حتی دو بانوی دستفروش و سهیل و دوستش هم محو ز غوغای جهان فارغ میخندند و در بازی بچهها مشارکت میکنند.
بین همه بچهها اما چشم میگردانم تا دسته گل معصومه را پیدا کنم.
دسته گل را توی مشمع گذاشته و از در اتاقک پلیس زیر پل آویزان کرده است.
متوجه نگاهم شده و لبخند می زند.
جای محتکران ماسک و شویندههای مواد ضدعفونی اینجا بین ما خیلی خالی است تا مردانگی و مشتری مداری در قامت دخترکی گل فروش را ببینند.
خانم پرستار ابوالفضل یا همان خانم کریمی گروه چهار نفره ما چشمهایش دیدنی شده، حیف که تعهد به دیده نشده چهره بچهها امکان عکس گرفتن را محدود کرده است.
میخندد و پا به پای بچهها کودکی به این روزهای کرونا زدهاش هدیه میدهد.
آرزو، دل آناهیتا را برده، همان وقتی که خانم دکتر ابوالفضل گفته بود جایزه را بین افراد بیشتری تقسیم میکنیم تا خوشحالیمان بیشتر شود.
آرزو خندید و گفت: «کاش برنده شوند.» و به نفع یکی از بچهها عقب کشیده بود.
مادری چه در شوش چه فرمانیه
بدری که چند سالی است با کودکان کار و اتباع گره خورده اما ذهنش درگیر برق نگاه بچههاست؛ وقتی پرسیده بود: «بچهها از دست این ویروس لعنتی که خلاص شدیم، دلتان میخواهد بیایید مدرسه ما درس بخوانید؟» و چشمهای بچهها خندیده بود و زبانشان به «بله» چرخیده بود.
مدرسهای که در شهرری است و دسترسی به آن برای کودکان کاری که از تیردوقلو و شوش با مترو گز میکنند و هر روز خودشان را به پل صدر میرسانند، راحت.
ساناز 22 ساله است و بچههایش توی خانه هستند.
میپرسم در خانه این بچهها کسی هست که مراعات و مراقبت در برابر کرونا مثلاً شستن دست را یادشان دهد، میگوید: «مادرها دلسوزند چه در شوش چه فرمانیه.
درست است از سر ناچاری بچهها را سر کار میفرستند اما بیشتر مادرها حواسشان هست.» در چشمهای ساناز پردهای از اشک نشسته، باید این غم را شست؛ می گویم: «یعنی همه به اندازه تو دقت میکنند و بلدند؟» چشمانش میخندد و میگوید: «حتی بهتر از من.» جایزهها بین بچهها توزیع میشود.
خورشید عقب نشسته و آسمان نارنجی میشود.
هنوز چند تایی از بستهها باقی مانده است.
ما به سمت میدان ولیعصر(ع) بر میگردیم.
دستهای بچه توی هوا تاب میخورد و با خوشحالی بدرقهمان میکنند.
حالا باید داخل ماشین را ضدعفونی کرد.
دستها و صورتهایمان را هم.
فاصله لازم را حفظ کردهایم اما رعایت باید از خود ما آغاز شود.
بگذار کرونا شیرین بماند برایش
به اول شب رسیدهایم.
چشم میچرخانیم تا کودکان کار حوالی میدان فردوسی را پیدا کنیم.
6، 7 پسر بچه حدوداً 6 تا 10 ساله را میبینیم.
یکی گونی روی دوش دارد.
آن یکی مثل مردی کاسب دخل جیبش را میشمرد.
یکی از بچهها میگوید از یک گروه دیگر بسته گرفته و لازم ندارد.
برای صداقتش دست میزنیم.
بقیه بچهها نگران میشوند از بسته محروم بمانند و شروع میکنند به پرخاش.
آرامشان میکنیم و می گوییم جای نگرانی نیست، بستهها را بین آنها توزیع میکنیم.
آناهیتا مایع ضدعفونی کننده را توی دستشان افشره میکند.
با دستمال صورتشان را پاک میکنند.
خوراکیهای توی مشمع را میخورند و با عجله الکل، صابون و دستکش را توی کیف یا مشمعی که دارند، میاندازند.
تجربه جالبی است، بچههای این پاتوق چنان از کودکی دور شدهاند که مردانه دعوا میکنند و خشونتشان هم شبیه به خشونت بچهها نیست.
بین همه این هیاهوها اما یکی از بچهها کار جالبی میکند، مثل پول دشت اول و رسم کاسبها، دشت سر چراغ ما؛ بسته سلامت را میبوسد و به سمت پیشانی میبرد و میگوید: «این هم از کرونا به ما رسید، ممنون خاله!» چه عیبی دارد؛ بگذار گوشهای از این شهر که همه از این ویروس منحوس خستهاند بچهای لبخند بزند و نام کرونا برایش شیرین شود.
انتهای پیام/