مادر شیشهای: شکم دختر ۵ ساله ام را با چاقو پاره کردم تا بدبخت نشود
باشگاه خبرنگاران
|
اجتماعی و حوادث
|
دوشنبه، 24 دی 1397 - 11:55
زن معتاد که از زندگی با شوهر شیشهای خسته شده بود برای آنکه دختر کوچکش به سرنوشت او دچار نشود دست به اقدامی جنونآمیز زد.

خلاصه خبر
میخواهم پیش دخترم بروم.» آنقدر در مرگ دخترش بر سر و صورت کوبیده و گریه و زاری کرده بود که چهره و چشمانش به رنگ خون شده بود.
اما چارهای نداشت و باید داستان تلخ زندگیاش را بار دیگر مرور میکرد: «تا وقتی پدر و مادر بالای سرمان بودند، من و برادر بزرگترم خوشبختترین آدمهای روی زمین بودیم.
اما اوضاع از آن روزی که پدرم ناگهان جان باخت و مادرم نیز بیمار شد و در کمتر از چند ماه از دنیا رفت برای ما هر روز بدتر شد.
برادرم فقط ۱۰ سال داشت، اما با همان قد و قامت کوچکش همه جا پشتیبانم بود و لحظهای تنهایم نمیگذاشت.
برادرم از عواقب کارش میترسید، اما از ترس عمویم دم نمیزد.
بعد از سه سال هم من و هم برادرم پسانداز خوبی جمع کرده و در تصور خودمان به هدفمان نزدیکتر شده بودیم.
بعد از برادرم حتی دیگر نمیخواستم زنده بمانم.
چند سالی از زندگیمان میگذشت که دخترم «دنیا» متولد شد.
هرچه دخترم بزرگتر میشد ترس از آینده مبهمش بیشتر آزارم میداد.
دخترم ترسید و شروع به گریه کرد.
«بهزاد» با دیدن گریههای دخترم، مرا دوباره به باد کتک گرفت.
با سرعت به سمت آن خیز برداشتم و بهسمت اتاق آمدم.
مطمئن بودم دختر ۵ سالهام آیندهای بهتر از من ندارد و نمیخواستم مثل من بدبخت شود.
مغزم کار نمیکرد انگار نیرویی اسرارآمیز دستم را گرفت و چاقو را در شکم دخترم فرو کرد.
چاقو دستم بود و نگاهم در چشمان پر از اشکش.
اما چارهای نداشت و باید داستان تلخ زندگیاش را بار دیگر مرور میکرد: «تا وقتی پدر و مادر بالای سرمان بودند، من و برادر بزرگترم خوشبختترین آدمهای روی زمین بودیم.
اما اوضاع از آن روزی که پدرم ناگهان جان باخت و مادرم نیز بیمار شد و در کمتر از چند ماه از دنیا رفت برای ما هر روز بدتر شد.
برادرم فقط ۱۰ سال داشت، اما با همان قد و قامت کوچکش همه جا پشتیبانم بود و لحظهای تنهایم نمیگذاشت.
برادرم از عواقب کارش میترسید، اما از ترس عمویم دم نمیزد.
بعد از سه سال هم من و هم برادرم پسانداز خوبی جمع کرده و در تصور خودمان به هدفمان نزدیکتر شده بودیم.
بعد از برادرم حتی دیگر نمیخواستم زنده بمانم.
چند سالی از زندگیمان میگذشت که دخترم «دنیا» متولد شد.
هرچه دخترم بزرگتر میشد ترس از آینده مبهمش بیشتر آزارم میداد.
دخترم ترسید و شروع به گریه کرد.
«بهزاد» با دیدن گریههای دخترم، مرا دوباره به باد کتک گرفت.
با سرعت به سمت آن خیز برداشتم و بهسمت اتاق آمدم.
مطمئن بودم دختر ۵ سالهام آیندهای بهتر از من ندارد و نمیخواستم مثل من بدبخت شود.
مغزم کار نمیکرد انگار نیرویی اسرارآمیز دستم را گرفت و چاقو را در شکم دخترم فرو کرد.
چاقو دستم بود و نگاهم در چشمان پر از اشکش.