امیرکبیر در قزوین
محمدعلی حضرتی، پژوهشگر و شاعر در یادداشتی که آن را اختیار ایسنا قرار داده است، مینویسد: میرزا محمدتقیخان فراهانی فرزند کربلایی محمد قربان (آشپز و ناظر دستگاه قائممقام فراهانی) مشهور به امیرنظام و امیرکبیر (متولد حدود ۱۲۲۲ قمری در روستای هزاوه- شهادت جمعه ۱۷ ربیعالاول ۱۲۶۸ قمری برابر با ۲۰ دی ماه ۱۲۳۰ خورشیدی) یکی از بزرگترین و نامآورترین سیاستمداران ایران در دویست سال اخیر است.

ایسنا/قزوین محمدعلی حضرتی، پژوهشگر و شاعر در یادداشتی که آن را اختیار ایسنا قرار داده است، مینویسد: میرزا محمدتقیخان فراهانی فرزند کربلایی محمد قربان (آشپز و ناظر دستگاه قائممقام فراهانی) مشهور به امیرنظام و امیرکبیر (متولد حدود ۱۲۲۲ قمری در روستای هزاوه- شهادت جمعه ۱۷ ربیعالاول ۱۲۶۸ قمری برابر با ۲۰ دی ماه ۱۲۳۰ خورشیدی) یکی از بزرگترین و نامآورترین سیاستمداران ایران در دویست سال اخیر است.
او با رویکردهای اصلاحگرایانه در ساختار استبدادی دوره قاجار و تلاش برای بهبود بنیانهای نظامی کشور، تجهیز و گسترش نیروی دریایی، کوتاه کردن دست قدرتهای بیگانه و عوامل آنان از دخالت در امور داخلی ایران، تأسیس دارالفنون و تحول در نظام آموزشی، تأسیس کارگاههای تولید منسوجات و لوازم خانگی، ایجاد امنیت و آرام کردن شورشهای پیاپی قدرتطلبان، اصلاح امور قضایی، توسعه کشاورزی، انضباط مالی و کاهش بودجه درباریان (حتی شاه) و زیاده خواهان، تنظیم مناسبات دیپلماتیک با کشورهای جهان، گسترش بهداشت عمومی و حتی دگرگونی و تکامل شیوههای شهرسازی و معماری یکی از برجستهترین نخبگان دو سده اخیر و قهرمان ملی به شمار میآید.
امیرکبیر که دوره کودکی و نوجوانی خود را در کنار فرزندان بزرگان سیاسی- نظامی کشور و زیر نظر سه چهره میهنپرست روزگار (عباس میرزا، قائم مقام و امیرنظام زنگنه) گذراند و تربیت شد با تکیه بر استعداد ذاتی، پشتکار و لیاقت فطری مدارج ترقی را گذراند و به یکی از شخصیتهای دورانساز تبدیل شد.
قائم مقام فراهانی که توانمندیهای وی را کشف کرده بود در نامهای مینویسد: «در حقیقت من به کربلایی محمد قربان حسد بردم و بر پسرش میترسم.
فاالله خیر الحافظین.
این پسر خیلی ترقی دارد و قوانین بزرگ به روزگار میگذارد».
دوره سیونه ماهه صدارت امیرکبیر سرآغاز تحولات عمیق و بزرگی در زمانه استبداد زده و منحط سالهای نخستین حکومت ناصرالدین شاه قاجار به شمار میآید و رفتارها و تصمیمهای مدیریتی او میتواند در دورههای آموزش مدیریت همچنان مورد بازخوانی و بهرهبرداری مدیران کشور قرار گیرد.
هرچند ساختار فاسد جامعه و حاکمان مزوّر آن نتوانستند اصلاحات امیرکبیر را تاب بیاورند و به تحریک و هدایت سفارتخانههای روس و انگلیس، مثلث شومِ: مهد علیا مادر شاه، میرزا ابوالقاسم امام جمعه تهران و آقاخان نوری مدعی صدارت با نادانی و قدرنشناسی شاه تازه کار ترکیب شد و زمینه تخریب شخصیت و عزل و قتل ناجوانمردانه امیرکبیر را فراهم آورد آثار رویکردهای آن وزیر کاردان و مدیر شایسته به سرعت آشکار شد و آزادیخواهی، استقلالطلبی و حاکمیت قانون را بهصورت یک مطالبه عمومی مطرح ساخت.
این یادداشت بخشی از یک مقاله است که در یادنامه استاد زندهیاد «دکتر سید محمد دبیرسیاقی» منتشر خواهد شد.
به مناسبت سالگرد شهادت امیرکبیر چهار حکایت کوتاه از حضور وی در قزوین و هنگام انتقال اردوی ناصرالدین شاه پس از مرگ محمد شاه در سال ۱۲۶۴ هـ.
ق به سوی تهران را به نقل از کتاب «نوادر الامیر» شیخالمشایخ امیر معزی (تصحیح علی آل داود) روایت میکند.
حکایت اول
مرحوم آقا علی اخوی روایت میکند که چون امیر نظام با ریاست اردو از تبریز ملتزم رکاب همایونی بود، سرباز و سوار بسیار متوالیا از اطراف به امیر نظام پیوسته رکاب میشدند.
چنانکه فوجی تازه در قزوین برسید و به جهت اینکه امیر نظام ایشان را معاینه کند در خیابان قزوین ایستاده و منتظر بودند.
یک نفر سرباز که هنوز از سیاست امیر نظام برخوردار نشده و مجازات مقصرین را به حکم او مشاهده نکرده بود، مقداری ماست از دکان بقالی که نزدیک او بود مانند افشره سرکشید و بهای آن را قوه نظامی خود قرار داده اعتنایی به مطالبه بقال و قیل و قال او ننموده و به تهدید سرنیزه ساکت و آرامش ساخت.
پس از آمدن امیرنظام و سان دیدن فوج خواست که مراجعت نماید.
بقال پیش آمده به عرض حال خویش پرداخت.
امیرنظام فرمود: خورنده ماست کدام سرباز بوده است؟
عرض نمود اگر ببینم میشناسم.
امیر نظام حکم به بازگشت فوج داد.
فوراً همه را برگردانیدند و مجدداً به صف ایستادند.
بقال سرباز مرقوم را از میان فوج پیدا کرده به امیر نشان داد.
امیر از وی پرسیده: ماست این مرد را تو خوردهای؟
سرباز از شدت بیم و هراس منکر شد.
امیر نظام به بقال فرمود: ماست از مأکولاتی است که بهزودی تحلیل نمیرود.
اکنون اگر شکم وی را پاره کنند و ماست در آن نباشد شکم تو را به قصاص سرباز پاره خواهم کرد.
بقال نیز قبول نمود و چون شکم سرباز به حکم امیر پاره شد و ماستها فرو ریخت، صدق قول بقال محسوس گردید.
حکایت دوم
جناب مجدالذاکرین از میرزا سرور قزوینی نقل میکند که قبل از ورود موکب مسعود شاهنشاه به قزوین در قافله بودم.
نزدیک قزوین دچار جمعی از قطاع الطریق شدیم و آنچه داشتیم از ما گرفتند و پس از چند روز که ناصرالدین شاه به قزوین رسید، همه در معبر ایستاده به امیر نظام شکایت نمودیم و محلی را که سارقین به ما حمله نموده بودند گفتیم.
امیر نظام یکی از روسای سواران را که ملتزم رکاب بودند بخواست و به او فرمود که عین اموال را سه روزه از تو میخواهم.
آنگاه روی به ما نموده گفت سه روز دیگر اینجا حاضر شوید و اموال خود را دریافت دارید.
میرزا سرور میگفت روز سوم تمام اموال را در حضور امیر نظام تسلیم نمودند، مگر یک کیسه تنباکو که از من بود.
لیکن من سخنی نگفتم تا امیرنظام پرسید دیگر از کسی چیزی باقی مانده است یا خیر؟
من گفتم کیسه تنباکویی از من بوده و اکنون نیست.
رئیس سوار را بانگ زد و از او کیسه طلب داشت و تا پسین آن روز کیسه تنباکو را نیز آورده به من مسترد داشتند.
حکایت سوم
و ایضاً آقا محمد باقرخان اعتمادالسلطنه حدیث میکند که چون موکب همایون شاهنشاهی به قزوین رسید یک نفر از ملتزمین رکاب به امیر نظام تظلم نمود که بستهای محتوی بر ده طاقه شال کشمیری از من مفقود شده است.
امیرنظام پرسید که فقدان در عرض راه اتفاق افتاده یا پس از ورود به اینجا؟
گفت در اینجا مطلع شدهام و محل فقدان آن را نمیدانم.
امیر نظام تأملی نمود و پسازآن میرآخور همایونی را طلب داشت و فرمود تا پنج ساعت از شب گذشته بستهای را که ده طاقه شال کشمیری در آن بوده و سرقت شده است از شما میخواهم و باید عین مال را پیدا کنید و بدان که به دادن قیمت مال از مسئولیت من معاف نخواهی شد.
میرآخور از این حکم که مقرون به هیچ دلیل موجهی نبود برآشفته و به خود میپیچید و چارهای نداشت جز آنکه در اصطبل تفتیشی کامل نماید و به خدمه اصطبل سخت بگیرد و ایشان را به وعید و تهدید بیندازد؛ و تا پاسی از شب عمله اصطبل را گرفتار فشار و مبتلای شکنجه بداشت تا یکی از ایشان سرقت را بروز داده و بستههای شالها را از زیر سرگین اسبها بیرون کشید.
و چون بسته را در محضر امیر نظام تحویل دادند اهالی مجلس از حدس وی و حکمی که در این موضوع نموده بود متحیر مانده و دلیل این گمان صحیح را درباره اهالی اصطبل سؤال نمودند.
امیرنظام جواب داد: با وجود حکمی که کرده و سیاستی که به جهت امنیت جان و مال اهالی اردو مقرر کرده بودم، یقین داشتم که غیر از چاکران شخص شاهنشاه که به مراحم همایونی مستحضرند، احدی جرئت سرقت نخواهد داشت و در چاکران شهریاری به جز اهالی اصطبل دیگری مرتکب سرقت که مایه بیشرفی و ذلت است نخواهد شد.
و همین سرقت سبب شد که چاکران ایام ولیعهدی شاه به حکم امیرنظام از قزوین به تبریز عودت یافتند.
حکایت چهارم
جناب اجل محمد حسینخان امین همایون که از پیشخدمتان شاهنشاهی شهید بوده است روایت فرمود که: روزی شاه شهید مقرر فرمود که از حال سید محمدخان پیشخدمت تفحص کنند و هرگاه زنده است در هر جا باشد او را حاضر پیشگاه همایونی نمایند.
پس از چند روز عرض کردند که هیچکس نشانی از وی نمیدهد.
شاه فرمود از سید غراب که اخوی اوست حالش را سؤال کنید.
سید غراب محل او را نشان داد و چون حاضرش نمودند شاه فرمود: سیدمحمدخان زود پیر و شکسته شدهای و این مدت کجا بودی و به چه کاری اشتغال داشتی؟
عرض کرد در قورخانه خدمت مینمایم.
شاه فرمود ترا توانایی زحمت خدمت نیست و مقرر فرمود که ماهی یکصد تومان از صرف جیبی مبارک به وی بدهند و در راحتش بدارند.
پس از آن به ما که حضور داشتیم فرمود این سید از طفولیت پیش ما بوده و با وی مأنوس بودیم و چون از تبریز میآمدیم و به قزوین رسیدیم و امیرنظام تمام چاکران ما را به تبریز برگردانید، ما امیرنظام را به زحمتی راضی کردیم که این سید را مستثنی داشته و به تبریزش نفرستد؛ و چند روزی پس از ورود تهران در اطاق شاهنشاهی غازی بودیم و امیرنظام پیش روی ما نشسته و مشغول تحریر بعضی احکام و ارقام بود.
همین سید که سمت پیش خدمتی داشت وارد اطاق شد و ما به دیدن او متبسم شدیم.
امیرنظام با اشتغال به تحریر از آیینه که در مقابل او نصب بود تبسم ما را ملتفت شده و سید را پی کاری روانه نمود و چون از اطاق خارج شد، امیرنظام از جای برخاسته و در را ببست و بازگشت و گفت: آیا شایسته است که پادشاه بر روی خدمتگزاران خود خنده کند و آیا ممکن است چنین کسی را نگاه داشت؟
گفتیم مقصود شما از این سخن چیست؟
گفت مقصودی نداشتم جز اینکه وجود این شخص را در دربار شاهنشاهی مضر و منافی مقام سلطنت دیده او را روانه تبریز داشتم و گویا الآن به خارج از شهر رسیده و به چاپاری میرود و از آن زمان تا حال که قریب چهل سال است او را ندیده و از حالش اطلاعی نداشتیم.
انتهای پیام